یا ذراع مبسوطۀ اسد. منزل هفتم از منازل قمر، ای بازوی شیر، نزدیک تازیان. (التفهیم ابوریحان بیرونی). و آن رقیب بلده است. واز رباطات سیم است. و آن مجموع دو ستاره است بفاصله نیزه ای از یکدیگر بر دو سر توأمین یعنی بر دو سر دو پیکر که یکی را رأس التوأم الغربی و دیگری را رأس التوأم الشرقی خوانند. ستارۀ غربی از قدر اول و شرقی از قدر دوم است. و نیز ابوریحان بیرونی در التفهیم گوید: هر دو سر دو پیکر را ذراع مبسوطه نام کرده اند. و حاصل آنکه اسد یا شیر فلک را دو ذراع یعنی دو رش است، مبسوطه و مقبوضه یعنی رش گشاده و رش فراهم آمده و مجدالدین گوید ذراع مبسوطه منزلی از منازل قمر است و صاحب عباب ذراع مقبوضه را منزل قمر گفته است ومقبوضه آن است که از پی ناحیت شام برآید و ماه در آن منزل کند از تلو ناحیت یمن و میان این دو ذراع مقدار تازیانه ای فاصله است و مبسوطه بالاتر است از مقبوضه و مبسوطه را از آن روی مبسوطه نامند که کشیده تر ازمقبوضه است و گاه باشد که قمر عدول کرده و در وی منزل کند و سجع گوئی از عرب گفته است: اذا طلعت الذراع حسرت الشمس القناع و استعلت فی الافق الشعاع و ترقرق السراب فی کل قاع. و طلوع ذراع مبسوطه بشب چهارم تموز و سقوط آن بشب چهارم کانون اول باشد. و باز صاحب عباب گوید سقوط آن بشب ششم از کانون دوم است و این قول ابن قتیبه است و ابراهیم حربی گوید طلوع آن در هفتم تموز و سقوط در ششم کانون آخر باشد. و عرب آن را بر ذراع مبسوط اسد یعنی شیرفلک توهم کند و این منزل پس از هنعه و پیش از نثره باشد. و طلوع آن چهار شب از تموز رفته باشد و سقوط آن چهار شب از کانون اول گذشته و آن از آخر هنعه است تا اول سرطان. و نزد احکامیان منزلی سعد است. و ذراع الاسد المبسوطه را ذراع مطلق و ذراع مبسوطه و ذراع الجوزا نیز نامند. ذراع الاسد المقبوضه یا ذراع مقبوضه: ابوریحان بیرونی در التفهیم گوید هر دو ستارۀ سگ پیشین (کلب مقدم) را ذراع مقبوضه خوانند. (التفهیم). و آن یکی از دو ارش اسد (شیر فلک) و یکی از منازل قمر است و هی التی تلی الشام والقمر ینزل بها. (تاج العروس). و آن صورت شعریان است تثنیۀ شعری و مرکب است از شعری العبور و شعرای شامیه. و مؤلف جهان دانش گوید: ذراع، دو ستاره است روشن بر دوش توأمین. عرب گوید که آن ذراع است و آن را ذراع مبسوطه خوانند و ذراع مقبوضه شعرای شامی را خوانند و بنزدیک بعضی مقبوضه این است و ماه آن را بپوشاند. و آن منزل هفتم است از منازل قمر و رقیب آن بلده باشد. جهان دانش ص 118. و باز بیرونی در آثارالباقیهآرد پس از شرح هنعه: ثم الذراع، و هی کوکبان بینهمامقدار ذراع، و احدهما الشعری الغمیصاء ای الرمصا، وهی الشامیه و هذه الذراع هی ذراع الأسد المبسوطه عندالعبر و المقبوضه التی هی احد کوکبیها الشعری العبورو هی الیمانیه. فامّا المبسوطه عند المنجمین فهی رأس التوأمین و المقبوضه هی من کواکب الکلب المتقدم وفیما بینهم فیها خلافات کثیره و فی تسمیتها بما سمّوها به احادیث و اخبار خرافات. و طلوع الغمیصاء لسنه الف و ثلثمائه للأسکندر لعشر تخلو من تموز. و العبر الّتی هی الیمانیه لثلث و عشرین لیله منه - انتهی
یا ذراع مبسوطۀ اسد. منزل هفتم از منازل قمر، ای بازوی شیر، نزدیک تازیان. (التفهیم ابوریحان بیرونی). و آن رقیب بلده است. واز رباطات سیم است. و آن مجموع دو ستاره است بفاصله نیزه ای از یکدیگر بر دو سر توأمین یعنی بر دو سر دو پیکر که یکی را رأس التوأم الغربی و دیگری را رأس التوأم الشرقی خوانند. ستارۀ غربی از قدر اول و شرقی از قدر دوم است. و نیز ابوریحان بیرونی در التفهیم گوید: هر دو سر دو پیکر را ذراع مبسوطه نام کرده اند. و حاصل آنکه اسد یا شیر فلک را دو ذراع یعنی دو رش است، مبسوطه و مقبوضه یعنی رش گشاده و رش فراهم آمده و مجدالدین گوید ذراع مبسوطه منزلی از منازل قمر است و صاحب عباب ذراع مقبوضه را منزل قمر گفته است ومقبوضه آن است که از پی ناحیت شام برآید و ماه در آن منزل کند از تلو ناحیت یمن و میان این دو ذراع مقدار تازیانه ای فاصله است و مبسوطه بالاتر است از مقبوضه و مبسوطه را از آن روی مبسوطه نامند که کشیده تر ازمقبوضه است و گاه باشد که قمر عدول کرده و در وی منزل کند و سجع گوئی از عرب گفته است: اذا طلعت الذراع حسرت الشمس القناع و استعلت فی الاُفق الشعاع و ترقرق السراب فی کل قاع. و طلوع ذراع مبسوطه بشب چهارم تموز و سقوط آن بشب چهارم کانون اول باشد. و باز صاحب عباب گوید سقوط آن بشب ششم از کانون دوم است و این قول ابن قتیبه است و ابراهیم حربی گوید طلوع آن در هفتم تموز و سقوط در ششم کانون آخر باشد. و عرب آن را بر ذراع مبسوط اسد یعنی شیرفلک توهم کند و این منزل پس از هنعه و پیش از نثره باشد. و طلوع آن چهار شب از تموز رفته باشد و سقوط آن چهار شب از کانون اول گذشته و آن از آخر هنعه است تا اول سرطان. و نزد احکامیان منزلی سعد است. و ذراع الاسد المبسوطه را ذراع مطلق و ذراع مبسوطه و ذراع الجوزا نیز نامند. ذراع الاسد المقبوضه یا ذراع مقبوضه: ابوریحان بیرونی در التفهیم گوید هر دو ستارۀ سگ پیشین (کلب مقدم) را ذراع مقبوضه خوانند. (التفهیم). و آن یکی از دو ارش اسد (شیر فلک) و یکی از منازل قمر است و هی التی تلی الشام والقمر ینزل بها. (تاج العروس). و آن صورت شعریان است تثنیۀ شعری و مرکب است از شعری العبور و شعرای شامیه. و مؤلف جهان دانش گوید: ذراع، دو ستاره است روشن بر دوش توأمین. عرب گوید که آن ذراع است و آن را ذراع مبسوطه خوانند و ذراع مقبوضه شعرای شامی را خوانند و بنزدیک بعضی مقبوضه این است و ماه آن را بپوشاند. و آن منزل هفتم است از منازل قمر و رقیب آن بلده باشد. جهان دانش ص 118. و باز بیرونی در آثارالباقیهآرد پس از شرح هنعه: ثم الذراع، و هی کوکبان بینهمامقدار ذراع، و احدهما الشعری الغمیصاء ای الرمصا، وهی الشامیه و هذه الذراع هی ذراع الأسد المبسوطه عندالعبر و المقبوضه التی هی احد کوکبیها الشعری العبورو هی الیمانیه. فامّا المبسوطه عند المنجمین فهی رأس التوأمین و المقبوضه هی من کواکب الکلب المتقدم وفیما بینهم فیها خلافات کثیره و فی تسمیتها بما سمّوها به احادیث و اخبار خرافات. و طلوع الغمیصاء لسنه الف و ثلثمائه للأسکندر لعشر تخلو من تموز. و العبر الّتی هی الیمانیه لثلث و عشرین لیله منه - انتهی
ارش. (حبیش تفلیسی) (مهذب الاسماء). رش دست. (منتهی الارب). رش. (دهار). از آرنج تا انگشتان.از مرفق تا نوک انگشتان. و آن هفت قبضه باشد. از آرنج تا نوک انگشت میانین. گز. (دهار). ساعد. من طرف المرفق الی طرف الأصبع الوسطی. هشت قبضه است. (دمشقی). ارج. از آرنج تا نوک میانین، آرش. (ملخص اللغات حسن خطیب). ج، اذرع، ذرعان. و صاحب یواقیت العلوم گوید، شش قبضه ذراعی باشد و نسبت ذراع به او شمار نسبت درم است با دینار. چنانکه ده درم هفت مثقال باشد، همچنین ده ذراع هفت وشمار بود - انتهی. و معادل است با 48 صد یک گز. (48 سانتی مطر)، بازو، آرنج. قوی بنک، دست، یاز، بن نیزه. صدر نیزه، نام قبیله ای از عرب، داغ رش شتر، علامتی است بنی ثعلبه را به یمن و بعض بنی مالک بن سعد را، گزی که به او چیزها راپیمایند. هرچه بدان پیمایند جامه و زمین و مانند آن را خواه از چوب باشد و خواه از آهن و جز آن. آنچه از چوب یا آهن که بدان پیمایند طول و عرض زمینی یا جامه ای را، نام دو پشته است در بلاد عمرو بن کلاب، ج، اذرع، آستین: ثوب موشّی الذراع، جامۀ آستین ها نگارین، رحب الذراع، واسع القدره و البطش و القوه، واسع الذراع، واسعالخلق. فراخ خوی، هو منّی علی حبل الذراع، یعنی مستعد و حاضر است، اولاد ذارع، کلاب و حمیر. اولاد ذراع. اولاد وازع، و در حیوان، از دو دست، گاو و گوسفند آنچه بالای پاچه است، و از دست شتر آنچه بالای ساق باریک است و همچنین از دیگر ستور چون اسپ و استر و خر. و منه قولهم: لاتطعم العبد الکراع فیطمع فی الذراع، روستائی گستاخ شده کفش بالا میکند، ذراع اسود، مقیاسی که مأمون خلیفه نهاد، پیمودن جامه را. و آن چهارهزار یک میل باشد، ذراع سلطان، یا ذراع سلطانی: آنجا [به اسکندریه] مناره ای ساخت سیصد گز، به ذراع الملک، و به ذراع سلطان چهارصد و پنجاه گز باشد. (مجمل التواریخ والقصص). هر میلی چهار هزارو پانصد ارش [باشد] به ذراع مرسل و سه هزار ارش بذراع سلطانی. (مجمل التواریخ والقصص). ذراع الملک. رجوع به ذراع سلطان شود، ذراع مکسّره شش قبضه است. یک ذراع طول در یک ذراع عرض در یک ذراع عمق. و رجوع به مکسّره شود، ذراع مرسل: هر میلی چهار هزار و پانصد ارش [باشد] به ذراع مرسل و سه هزار ارش به ذراع سلطانی. (مجمل التواریخ والقصص). در تاریخ قم آمده است: ابوعلی در کتاب همدان حکایت میکند از ابی جعفر محمد بن عبدوس که او گفت ذراعی که عبداﷲ خرداذبه بدان مساحت کرد آن نه قبضه و دو انگشت بود چنانچه میان آن ذراع و ذراع سابوریه تفاوت و نقصان به ربع و ثلث عشر باشدو آن ذراع که به همدان بوده است و در دیوان آن، هشت قبضه و دو انگشت بوده است. محمد بن الحسن از آن گز هیچ نبرید و کم نکرد الاّ یک انگشت. (ص 29 تاریخ قم). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ذراع بکسر ذال و راء مهملۀ مخففه به معنی بازو. و از آرنج تا انگشتان. و در حیوانات از پاچه بالاتر را ذراع گویند. و گزی که باو چیزها پیمایند. و ران شتر. و بن نیزه. و قبیله ای است. و نام منزلی است از منازل قمر و آن ستاره ای چند است که بر ذراع برج اسد واقع شده اند. و یقال: رجل ٌ واسعالذراع، خوش خلق. کذا فی المنتخب. و الذراع گز. و آن نزد فقهاء بیست و چهار انگشت بهم آمده باشد سوای انگشت نر بعدد حروف شهادتین یعنی لا اله الاّ اﷲ محمّد رسول اﷲ و هر انگشتی شش دانه جو پهلوی هم نهاده باشد بطریقی که بطون هر یک بیکدیگری نهاده بود. و این به ذراع کرباس مشهور است و آن در شرع در میزان عشر معتبر باشد. و علماء هیئت هم آن را در مساحت قطر زمین و کواکب و ابعاد ستارگان و ثخن افلاک بکار برده اند و این همان ذراع جدید است. اما ذراع قدیم سی و دو انگشت باشد. و گویند که ذراع هاشمی همین است و بعضی ذراع قدیم را بیست و هفت انگشت تقدیر کرده اند. و برخی ذراع کرباس را هفت قبضه و سه انگشت گفته اند و بازگفته اند که ذراع کرباس هفت قبضه است. ولی درنوبت هفتم انگشت را کمتر از آن گفته اند. و جمعی ذراع مساحت را هفت قبضه با یک انگشت ایستاده گیرند. و ذراع مساحت که به ذارع ملک نیز معروف است هفت قبضه است و بالای هر قبضه یک انگشت ایستاده. و برخی ذراع مساحت را هفت قبضه و ذراع کرباس را یک انگشت ایستاده در قبضۀ هفتم دانسته اند. و ذراع عامه را که ذراع مکسر نیز مینامند شش قبضه گفته اند و وجه تسمیۀ این ذراع به مکسر آن است که از ذراع ملک یعنی ملوک اکاسره یک قبضه کمتر است. و صاحب مغرب این معنی را ذکر کرده است و ذراع های مذکور همگی طولیه باشند و آنها را ذراع خطیهنیز نامند و اما ذراع های سطحی حاصل ضرب ذراع طولی در نفس خویش باشد. و ذراع جسمی حاصل ضرب ذراع طولی درمعرب اوست. چنانچه از بیرجندی و جامعالرموز و پاره ای از کتب حساب مستفاد میگردد. صاحب قاموس مقدس گوید:ذراع، قصد از فاصله فیمابین بند دست و مرفق یا از مرفق تا انتهای انگشت وسطی میباشد و این مقدار ربع پیمایش قامت انسان است. پیمایشی است که در میان قدما بسیار معمول بوده و فعلا در مشرق زمین مخصوصاً در میان الوار معمول است. بعضی گویند که ذراع عبری 21 بحر وسه ربع بحر است و برخی گویند 18 بحر تمام میباشد. تلمودیان برآنند که ذراع عبری یک ربع از ذراع رومانی بلندتر است و به این تقدیر ذراع 22 بحر میشود و این فقره تقریباً موافق بذراع مقدس مصری است که 21 بحر وسه ربع است و حال اینکه ذراع عمومی ایشان 20بحر و ربع بحر میشود. (قاموس کتاب مقدس)، تاب.توان. طاقت. ذرع: ضاق بالامر ذراعه، سست و ضعیف شد طاقت او و از آن نجات نیافت، داغ ران شتر. داغ که بر دست اشتر نهند. ج، اذرع. (مهذب الاسماء). ذرعان
ارش. (حبیش تفلیسی) (مهذب الاسماء). رش دست. (منتهی الارب). رش. (دهار). از آرنج تا انگشتان.از مرفق تا نوک انگشتان. و آن هفت قبضه باشد. از آرنج تا نوک انگشت میانین. گز. (دهار). ساعد. من طرف المرفق الی طرف الأصبع الوسطی. هشت قبضه است. (دمشقی). ارج. از آرنج تا نوک میانین، آرش. (ملخص اللغات حسن خطیب). ج، اَذرُع، ذُرعان. و صاحب یواقیت العلوم گوید، شش قبضه ذراعی باشد و نسبت ذراع به او شمار نسبت درم است با دینار. چنانکه ده درم هفت مثقال باشد، همچنین ده ذراع هفت وشمار بود - انتهی. و معادل است با 48 صد یک گز. (48 سانتی مطر)، بازو، آرنج. قوی بنک، دست، یاز، بن نیزه. صدر نیزه، نام قبیله ای از عرب، داغ رش شتر، علامتی است بنی ثعلبه را به یمن و بعض بنی مالک بن سعد را، گزی که به او چیزها راپیمایند. هرچه بدان پیمایند جامه و زمین و مانند آن را خواه از چوب باشد و خواه از آهن و جز آن. آنچه از چوب یا آهن که بدان پیمایند طول و عرض زمینی یا جامه ای را، نام دو پشته است در بلاد عمرو بن کلاب، ج، اذرُع، آستین: ثوب موشّی الذراع، جامۀ آستین ها نگارین، رحب الذراع، واسع القدره و البطش و القوه، واسع الذراع، واسعالخُلق. فراخ خوی، هو منّی علی حبل الذراع، یعنی مستعد و حاضر است، اولاد ذارع، کلاب و حمیر. اولاد ذراع. اولاد وازِع، و در حیوان، از دو دست، گاو و گوسفند آنچه بالای پاچه است، و از دست شتر آنچه بالای ساق باریک است و همچنین از دیگر ستور چون اسپ و استر و خر. و منه قولهم: لاتطعم العبد الکراع فیطمع فی الذراع، روستائی گستاخ شده کفش بالا میکند، ذراع اسود، مقیاسی که مأمون خلیفه نهاد، پیمودن جامه را. و آن چهارهزار یک میل باشد، ذراع سلطان، یا ذراع سلطانی: آنجا [به اسکندریه] مناره ای ساخت سیصد گز، به ذراع الملک، و به ذراع سلطان چهارصد و پنجاه گز باشد. (مجمل التواریخ والقصص). هر میلی چهار هزارو پانصد ارش [باشد] به ذراع مرسل و سه هزار ارش بذراع سلطانی. (مجمل التواریخ والقصص). ذِراع ُ المَلِک. رجوع به ذراع سلطان شود، ذِراع ِ مُکَسَّرَه شش قبضه است. یک ذراع طول در یک ذراع عرض در یک ذراع عمق. و رجوع به مکسّره شود، ذراع مُرسل: هر میلی چهار هزار و پانصد ارش [باشد] به ذراع مرسل و سه هزار ارش به ذراع سلطانی. (مجمل التواریخ والقصص). در تاریخ قم آمده است: ابوعلی در کتاب همدان حکایت میکند از ابی جعفر محمد بن عبدوس که او گفت ذراعی که عبداﷲ خرداذبه بدان مساحت کرد آن نه قبضه و دو انگشت بود چنانچه میان آن ذراع و ذراع سابوریه تفاوت و نقصان به ربع و ثلث عشر باشدو آن ذراع که به همدان بوده است و در دیوان آن، هشت قبضه و دو انگشت بوده است. محمد بن الحسن از آن گز هیچ نبرید و کم نکرد الاّ یک انگشت. (ص 29 تاریخ قم). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ذراع بکسر ذال و راء مهملۀ مخففه به معنی بازو. و از آرنج تا انگشتان. و در حیوانات از پاچه بالاتر را ذراع گویند. و گزی که باو چیزها پیمایند. و ران شُتر. و بُن نیزه. و قبیله ای است. و نام منزلی است از منازل قمر و آن ستاره ای چند است که بر ذراع برج اسد واقع شده اند. و یقال: رجل ٌ واسعالذراع، خوش خلق. کذا فی المنتخب. و الذراع گز. و آن نزد فقهاء بیست و چهار انگشت بهم آمده باشد سوای انگشت نر بعدد حروف شهادتین یعنی لا اله الاّ اﷲ محمّد رسول اﷲ و هر انگشتی شش دانه جو پهلوی هم نهاده باشد بطریقی که بطون هر یک بیکدیگری نهاده بود. و این به ذراع کرباس مشهور است و آن در شرع در میزان عشر معتبر باشد. و علماء هیئت هم آن را در مساحت قُطر زمین و کواکب و ابعاد ستارگان و ثخن افلاک بکار برده اند و این همان ذراع جدید است. اما ذراع قدیم سی و دو انگشت باشد. و گویند که ذراع هاشمی همین است و بعضی ذراع قدیم را بیست و هفت انگشت تقدیر کرده اند. و برخی ذراع کرباس را هفت قبضه و سه انگشت گفته اند و بازگفته اند که ذراع کرباس هفت قبضه است. ولی درنوبت هفتم انگشت را کمتر از آن گفته اند. و جمعی ذراع مساحت را هفت قبضه با یک انگشت ایستاده گیرند. و ذراع مساحت که به ذارع ملک نیز معروف است هفت قبضه است و بالای هر قبضه یک انگشت ایستاده. و برخی ذراع مساحت را هفت قبضه و ذراع کرباس را یک انگشت ایستاده در قبضۀ هفتم دانسته اند. و ذراع عامه را که ذراع مکسر نیز مینامند شش قبضه گفته اند و وجه تسمیۀ این ذراع به مکسر آن است که از ذراع ملک یعنی ملوک اکاسره یک قبضه کمتر است. و صاحب مغرب این معنی را ذکر کرده است و ذراع های مذکور همگی طولیه باشند و آنها را ذراع خطیهنیز نامند و اما ذراع های سطحی حاصل ضرب ذراع طولی در نفس خویش باشد. و ذراع جسمی حاصل ضرب ذراع طولی درمعرب اوست. چنانچه از بیرجندی و جامعالرموز و پاره ای از کتب حساب مستفاد میگردد. صاحب قاموس مقدس گوید:ذراع، قصد از فاصله فیمابین بند دست و مرفق یا از مرفق تا انتهای انگشت وسطی میباشد و این مقدار ربع پیمایش قامت انسان است. پیمایشی است که در میان قدما بسیار معمول بوده و فعلا در مشرق زمین مخصوصاً در میان الوار معمول است. بعضی گویند که ذراع عبری 21 بحر وسه ربع بحر است و برخی گویند 18 بحر تمام میباشد. تلمودیان برآنند که ذراع عبری یک ربع از ذراع رومانی بلندتر است و به این تقدیر ذراع 22 بحر میشود و این فقره تقریباً موافق بذراع مقدس مصری است که 21 بحر وسه ربع است و حال اینکه ذراع عمومی ایشان 20بحر و ربع بحر میشود. (قاموس کتاب مقدس)، تاب.توان. طاقت. ذرع: ضاق بالامر ذراعه، سست و ضعیف شد طاقت او و از آن نجات نیافت، داغ ران شتر. داغ که بر دست اشتر نهند. ج، اذرع. (مهذب الاسماء). ذرعان
بارانی که به اندازۀ رش نم او در زمین رفته باشد. (منتهی الارب) ، خفه کننده با ذراع. (آنندراج) (از متن اللغه). نعت فاعلی است از تذریع. رجوع به تذریع شود، اقرارنماینده به چیزی. (آنندراج) (از متن اللغه). رجوع به تذریع شود، آنکه دست اندازان می رود. (ناظم الاطباء). رجوع به تذریع شود
بارانی که به اندازۀ رش نم او در زمین رفته باشد. (منتهی الارب) ، خفه کننده با ذراع. (آنندراج) (از متن اللغه). نعت فاعلی است از تذریع. رجوع به تذریع شود، اقرارنماینده به چیزی. (آنندراج) (از متن اللغه). رجوع به تذریع شود، آنکه دست اندازان می رود. (ناظم الاطباء). رجوع به تذریع شود
نیمۀ در که به هندی کواراست. (منتهی الارب). یک لنگه از دو لنگۀ در. ج، مصاریع. (ناظم الاطباء). یک پاره از دو پارۀ دری دولختی. (المعجم ص 30)... تختۀ در را گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). یک لت از دو لت در. لت. لخت. لنگۀ در. (یادداشت مؤلف). طبقه. طبق. ج، مصارع. (مجمل اللغه). مصراع و مصرع هر دو درست است به معنی یک تخته در که آن را لخت در و طبقۀ در نیز گویند. و به هندی کوار نامند. (از غیاث) (آنندراج) : در آتشکده بکندند و آن دو مصراع بودند از طلا و آن را برکندند و به پیش حجاج بردند. (ترجمه تاریخ قم ص 90) ، (اصطلاح عروض) نیم بیت. (دهار). نیم بیت شعر. (مهذب الاسماء). نیمۀ شعر. (منتهی الارب). یک لنگه از شعر. (ناظم الاطباء). هر نیمه از دو نیمۀ بیت که در متحرکات و سواکن به هم نزدیک باشند و هر یک را بی دیگری بتوان انشا و انشاد کرد. (المعجم ص 30). نیمۀ بیت را از آن جهت مصراع خوانند که همچنانکه از در دو طبقه هر کدام طبقه را که خواهند باز و فراز توان کرد بی دیگری نتواند بود و چون هر دو طبقه را به هم فرازکنند یک در باشد، از بیت نیز هر کدام مصراع را که خوانند بی دیگری بیت نتواند بود. (غیاث) (آنندراج). مصراع نصف بیت را گویند. در اصطلاح بلغا آن است که از سه قالب یا چهار قالب مرکب شده باشد، کمتر و بیشتر روانیست که آن از قبیل نظم نبود، اگرچه منقول است که بزرگی یک مصراع برحسب قانون و مصراع دوم دراز گفته: مصراع اول: آب را و خاک را بر سر زنی سر نشکند. مصراع دوم: آب را و خاک را یک جا و اندر هم کنی خشتی پزی... (از کشاف اصطلاحات الفنون). یک نیمۀ شعر. نصف یک بیت، چنانکه ’چو ایران نباشد تن من مباد’ یک مصراع است و مصراع دوم آن ’بدین بوم و بر زنده یک تن مباد’ باشد که جمعاً یک بیت اند و مصراع صحیح است و به این معنی ظاهراً ’مصرع’ در عربی نیامده است. (یادداشت مؤلف). صاحب آنندراج گوید: رنگین، موزون، تند، شوخ، بلند، رسا، برجسته از صفات و انگشت، سر، نخل، کوچه از تشبیهات مصراع است. (از آنندراج) : چنانکه بیشتر فهلویات که اغلب ارباب طبع مصراعی از آن بر مفاعیلن مفاعیلن فعولن که از بحر هزج است می گویند و مصراعی بر فاعلاتن مفاعیلن فعولن که بحر مشاکل است از بحور مستحدث می گویند. (المعجم ص 28)
نیمۀ در که به هندی کواراست. (منتهی الارب). یک لنگه از دو لنگۀ در. ج، مصاریع. (ناظم الاطباء). یک پاره از دو پارۀ دری دولختی. (المعجم ص 30)... تختۀ در را گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). یک لت از دو لت در. لت. لخت. لنگۀ در. (یادداشت مؤلف). طبقه. طبق. ج، مصارع. (مجمل اللغه). مصراع و مصرع هر دو درست است به معنی یک تخته در که آن را لخت در و طبقۀ در نیز گویند. و به هندی کوار نامند. (از غیاث) (آنندراج) : درِ آتشکده بکندند و آن دو مصراع بودند از طلا و آن را برکندند و به پیش حجاج بردند. (ترجمه تاریخ قم ص 90) ، (اصطلاح عروض) نیم بیت. (دهار). نیم بیت شعر. (مهذب الاسماء). نیمۀ شعر. (منتهی الارب). یک لنگه از شعر. (ناظم الاطباء). هر نیمه از دو نیمۀ بیت که در متحرکات و سواکن به هم نزدیک باشند و هر یک را بی دیگری بتوان انشا و انشاد کرد. (المعجم ص 30). نیمۀ بیت را از آن جهت مصراع خوانند که همچنانکه از در دو طبقه هر کدام طبقه را که خواهند باز و فراز توان کرد بی دیگری نتواند بود و چون هر دو طبقه را به هم فرازکنند یک در باشد، از بیت نیز هر کدام مصراع را که خوانند بی دیگری بیت نتواند بود. (غیاث) (آنندراج). مصراع نصف بیت را گویند. در اصطلاح بلغا آن است که از سه قالب یا چهار قالب مرکب شده باشد، کمتر و بیشتر روانیست که آن از قبیل نظم نبود، اگرچه منقول است که بزرگی یک مصراع برحسب قانون و مصراع دوم دراز گفته: مصراع اول: آب را و خاک را بر سر زنی سر نشکند. مصراع دوم: آب را و خاک را یک جا و اندر هم کنی خشتی پزی... (از کشاف اصطلاحات الفنون). یک نیمۀ شعر. نصف یک بیت، چنانکه ’چو ایران نباشد تن من مباد’ یک مصراع است و مصراع دوم آن ’بدین بوم و بر زنده یک تن مباد’ باشد که جمعاً یک بیت اند و مصراع صحیح است و به این معنی ظاهراً ’مصرع’ در عربی نیامده است. (یادداشت مؤلف). صاحب آنندراج گوید: رنگین، موزون، تند، شوخ، بلند، رسا، برجسته از صفات و انگشت، سر، نخل، کوچه از تشبیهات مصراع است. (از آنندراج) : چنانکه بیشتر فهلویات که اغلب ارباب طبع مصراعی از آن بر مفاعیلن مفاعیلن فعولن که از بحر هزج است می گویند و مصراعی بر فاعلاتن مفاعیلن فعولن که بحر مشاکل است از بحور مستحدث می گویند. (المعجم ص 28)
جمع واژۀ ذراع. (از متن اللغه). رجوع به ذراع شود، نواحی. (از منتهی الارب) (از متن اللغه) (اقرب الموارد) ، قریه های بین ریف و بر. (از اقرب الموارد). ده های میان زمین زراعتی و دشت. (از منتهی الارب). مذاریع. (متن اللغه) (اقرب الموارد). مزالف. (اقرب الموارد). براغیل. بلاد بین ریف و بر، مانند انبار و قادسیه. (از متن اللغه) ، ده های گرداگرد شهر که در وی کشت و باغ باشد. (منتهی الارب). دهات کوچک گرد شهر. مذاریع. (متن اللغه) ، خرماستان نزدیک شهر. (منتهی الارب). نخلستان نزدیک خانه ها. (از اقرب الموارد) ، قوائم ستور. (منتهی الارب) (از متن اللغه). دست و پای ستور که بدان می پیماید زمین را. (از متن اللغه)
جَمعِ واژۀ ذراع. (از متن اللغه). رجوع به ذراع شود، نواحی. (از منتهی الارب) (از متن اللغه) (اقرب الموارد) ، قریه های بین ریف و بر. (از اقرب الموارد). ده های میان زمین زراعتی و دشت. (از منتهی الارب). مذاریع. (متن اللغه) (اقرب الموارد). مزالف. (اقرب الموارد). براغیل. بلاد بین ریف و بر، مانند انبار و قادسیه. (از متن اللغه) ، ده های گرداگرد شهر که در وی کشت و باغ باشد. (منتهی الارب). دهات کوچک گرد شهر. مذاریع. (متن اللغه) ، خرماستان نزدیک شهر. (منتهی الارب). نخلستان نزدیک خانه ها. (از اقرب الموارد) ، قوائم ستور. (منتهی الارب) (از متن اللغه). دست و پای ستور که بدان می پیماید زمین را. (از متن اللغه)
افشون. (مهذب الاسماء). افزاری چوبین دندانه دار که بدان غلۀ کوبیده بر باد دهند. (از ناظم الاطباء). چوبی که یک طرف شبیه پنجۀ دست است و بدان خرمن کوبیده را باد دهند تا کاه از دانه جدا شود. مذری. (از متن اللغه). آن را در سیرجان اوشین گویند
افشون. (مهذب الاسماء). افزاری چوبین دندانه دار که بدان غلۀ کوبیده بر باد دهند. (از ناظم الاطباء). چوبی که یک طرف شبیه پنجۀ دست است و بدان خرمن کوبیده را باد دهند تا کاه از دانه جدا شود. مذری. (از متن اللغه). آن را در سیرجان اَوشین گویند
آن که مادرش اشرف از پدر وی باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آنکه مادرش عرب باشد و پدرش غیر عرب. (از متن اللغه) ، اسب سبقت برنده. (منتهی الارب) (از متن اللغه). یا اسب که به شکاری دررسیده و سوار وی بر شکار نیزه فروبرده و بر هر دو ذراع اسب خون برجهیده باشد. (از منتهی الارب) ، شتری که بر سینه نیزه و مانند آن خورده خون برهر دو ذراع وی روان گردیده باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، ثور مذرع،گاوی که بازو و رشهای وی پرخالهای سیاه باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). گاوی که در پاچه های وی خالهای سیاه باشد. (از متن اللغه) (از ناظم الاطباء) ، خفه کرده شده. (ناظم الاطباء). نعت مفعولی از تذریع بمعنی با ذراع خفه کردن. رجوع به تذریع شود
آن که مادرش اشرف از پدر وی باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آنکه مادرش عرب باشد و پدرش غیر عرب. (از متن اللغه) ، اسب سبقت برنده. (منتهی الارب) (از متن اللغه). یا اسب که به شکاری دررسیده و سوار وی بر شکار نیزه فروبرده و بر هر دو ذراع اسب خون برجهیده باشد. (از منتهی الارب) ، شتری که بر سینه نیزه و مانند آن خورده خون برهر دو ذراع وی روان گردیده باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، ثور مذرع،گاوی که بازو و رشهای وی پرخالهای سیاه باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). گاوی که در پاچه های وی خالهای سیاه باشد. (از متن اللغه) (از ناظم الاطباء) ، خفه کرده شده. (ناظم الاطباء). نعت مفعولی از تذریع بمعنی با ذراع خفه کردن. رجوع به تذریع شود
دروغگوی. (منتهی الارب). کذاب. (متن اللغه) (اقرب الموارد) ، مرد بی وفا. آنکه حفظ غیب کسی نکند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). متملقی که وفا ندارد ودر حق احدی حفظالغیب ننماید. (از متن اللغه) ، آنکه راز را نتواند نگاهداشت. (منتهی الارب). که رازدار نیست. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) ، پیوسته گردنده. آنکه بجائی مقیم نشود. (منتهی الارب). که در حرکت است و ثابت نیست. (از اقرب الموارد) : ظل مذاع، سایه ای که می گردد و ثابت نیست. (از متن اللغه) ، آنکه بول او پیش از وقتش روان شود. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). که بولش یا آب منی او قبل از موعد جاری گردد. (از متن اللغه)
دروغگوی. (منتهی الارب). کذاب. (متن اللغه) (اقرب الموارد) ، مرد بی وفا. آنکه حفظ غیب کسی نکند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). متملقی که وفا ندارد ودر حق احدی حفظالغیب ننماید. (از متن اللغه) ، آنکه راز را نتواند نگاهداشت. (منتهی الارب). که رازدار نیست. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) ، پیوسته گردنده. آنکه بجائی مقیم نشود. (منتهی الارب). که در حرکت است و ثابت نیست. (از اقرب الموارد) : ظل مذاع، سایه ای که می گردد و ثابت نیست. (از متن اللغه) ، آنکه بول او پیش از وقتش روان شود. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). که بولش یا آب منی او قبل از موعد جاری گردد. (از متن اللغه)
بازو، آرنج، واحد طول و آن عبارت است از ابتدای ساعد دست (مرفق) تا سر انگشتان (رساله مقداریه. فرهنگ ایران زمین 4- 1: 10 ص 431) ارش رش گز جمع اذرع، واحد طول معادل شش قبضه (مشت) که با انگشتان (غیر انگشت شست) با یگدیگر متصل ساخته ملاحظه میشود و این مجموع بمقدار بیست و چهارساعت خواهد بود که از جانب پهنا بیکدیگر گذارند (رساله مقداریه ایضا ص 2- 431)، بازو، آرنج، اریش ارش یکان درازا (گویش گیلکی) گز
بازو، آرنج، واحد طول و آن عبارت است از ابتدای ساعد دست (مرفق) تا سر انگشتان (رساله مقداریه. فرهنگ ایران زمین 4- 1: 10 ص 431) ارش رش گز جمع اذرع، واحد طول معادل شش قبضه (مشت) که با انگشتان (غیر انگشت شست) با یگدیگر متصل ساخته ملاحظه میشود و این مجموع بمقدار بیست و چهارساعت خواهد بود که از جانب پهنا بیکدیگر گذارند (رساله مقداریه ایضا ص 2- 431)، بازو، آرنج، اریش ارش یکان درازا (گویش گیلکی) گز