جدول جو
جدول جو

معنی مذر - جستجوی لغت در جدول جو

مذر(مَ ذِ)
تباه. گندیده. بدبوشده. (ناظم الاطباء). رجوع به مذره شود
لغت نامه دهخدا
مذر(شَ کَ)
تباه گردیدن و فاسد و گندیده شدن. گویند: مذرت البیضه، مذرت الجوزه. فهی مذره. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، شوریدن و تباه شدن. گویند: مذرت نفسه مذرت معدته، فهی مذره. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، از اتباع است برای شذر، گویند: تفرقوا شذر مذر، یعنی رفتندو پریشان شدند. (از منتهی الارب). رجوع به شذر شود
لغت نامه دهخدا
مذر
تباه گردیدن و فاسد و گندیده
تصویری از مذر
تصویر مذر
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آذر
تصویر آذر
(دخترانه)
آتش، نام فرشته نگهبان آتش، نهمین ماه ایرانی، نام ماه نهم از سال شمسی، نام روز نهم از هر ماه شمسی در ایران قدیم
فرهنگ نامهای ایرانی
(مُذْ ذَ رِ)
آنکه بیرون می آوردهر دو ذراع را از زیر جبه. (ناظم الاطباء) (از متن اللغه). نعت فاعلی است از اذراع. رجوع به اذراع شود
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
واحد مذارف است به معنی مدامع. (از اقرب الموارد). رجوع به مذارف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ذَرْ رَ)
سیف مذرب، شمشیر تیز. (مهذب الاسماء). شمشیر زهرآب داده. (منتهی الارب). مسموم. (متن اللغه) ، سنان مذرب، تیزکرده شده و بزهرآب داده. ذرب. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مُ ذَرْ رِ)
تیزکننده سنان. (آنندراج). نعت فاعلی است از تذریب. رجوع به تذریب شود
لغت نامه دهخدا
(مِ رَ)
زبان. (منتهی الارب). لسان. (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مُ ذَرْ رَ)
طعام مذرح، طعام که ذراح (جانور خرد سمی) در آن اندازند. (از متن اللغه). طعامی که سم ذراریح در آن کرده باشند. مذروح. (از اقرب الموارد). نعت مفعولی است از تذریح. رجوع به تذریح شود، لبن مذرح، شیر که بر آن آب غالب باشد، و کذلک: عسل مذرح. (از منتهی الارب). زعفران مذرح، زعفران در آب حل کرده. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ ذَرْ رِ)
آنکه ذراریح در طعام اندازدو آن را زهردار کند. (از ناظم الاطباء). شخصی که ذرّاح در طعام اندازد. (آنندراج). نعت فاعلی است از تذریح. رجوع به تذریح شود، شخصی که زعفران در آب تر کند. (از منتهی الارب). رجوع به تذریح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ذَرْ رَ)
آن که مادرش اشرف از پدر وی باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آنکه مادرش عرب باشد و پدرش غیر عرب. (از متن اللغه) ، اسب سبقت برنده. (منتهی الارب) (از متن اللغه). یا اسب که به شکاری دررسیده و سوار وی بر شکار نیزه فروبرده و بر هر دو ذراع اسب خون برجهیده باشد. (از منتهی الارب) ، شتری که بر سینه نیزه و مانند آن خورده خون برهر دو ذراع وی روان گردیده باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، ثور مذرع،گاوی که بازو و رشهای وی پرخالهای سیاه باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). گاوی که در پاچه های وی خالهای سیاه باشد. (از متن اللغه) (از ناظم الاطباء) ، خفه کرده شده. (ناظم الاطباء). نعت مفعولی از تذریع بمعنی با ذراع خفه کردن. رجوع به تذریع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ذَرْ رِ)
مردی از بنی خفاجه بن عقیل که تنی از بنی عجلان را بکشت و بدان اقرار آورد و او را به قصاص بکشتند و از آن رو او را مذرع لقب کردند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مُ ذَرْ رِ)
بارانی که به اندازۀ رش نم او در زمین رفته باشد. (منتهی الارب) ، خفه کننده با ذراع. (آنندراج) (از متن اللغه). نعت فاعلی است از تذریع. رجوع به تذریع شود، اقرارنماینده به چیزی. (آنندراج) (از متن اللغه). رجوع به تذریع شود، آنکه دست اندازان می رود. (ناظم الاطباء). رجوع به تذریع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ)
پیماینده به ذراع. (آنندراج). کسی که با ذراع اندازه می گیرد. (ناظم الاطباء). نعت است از اذراع: اذرع الشی ٔ، قبضه بالذراع. (از اقرب الموارد) ، بقره مذرع، ماده گاو که صاحب گوساله گردد. که گوساله زاید. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، پرگوینده. (آنندراج). افراطکننده. (از اقرب الموارد) : اذرع فی الکلام، پر گفت. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مِ رَ)
زق صغیر. (متن اللغه). مشکول. مشکوله. مشکیزه. خیکچه. مشک خرد. (یادداشت مؤلف) ، واحد مذارع است. (از متن اللغه). رجوع به مذارع و نیز رجوع به مذاریع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ذَرْ رِ)
اشک ریزنده. (ناظم الاطباء) (متن اللغه) (اقرب الموارد). نعت فاعلی است از تذریف. رجوع به تذریف شود، فزون آینده بر صد. (آنندراج). زائد بر صد. (ناظم الاطباء) : ذرفت علی الماءه، زاد و منه: ها انا الاّن قد ذرّفت علی الخمسین. (اقرب الموارد). رجوع به تذریف شود
لغت نامه دهخدا
(تَ حَمْ بُ)
تباه گردیدن گردکان، شوریدن دل، پراکنده شدن شیر، پاره پاره گردیدن شیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ ذَرْ رَ)
لبن مذرق، شیر آب آمیخته. (منتهی الارب). مذیق. (متن اللغه) (اقرب الموارد). رجوع به تذریق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ)
سرگین اندازنده. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) : اذرق الطائر، زرق. (اقرب الموارد) ، رمی بسلحه. (متن اللغه). نعت است از اذراق. رجوع به اذراق شود، زمین که گیاه ذرق رویاند. نعت است از اذراق. رجوع به مذرقه و اذراق شود
لغت نامه دهخدا
(مُذْ ذَ رِ)
آمیزنده سرمه را با عصیر گیاه ذرق که اسپست دشتی باشد. (ناظم الاطباء) : اذرقت المراءه بالذرق، اکتحلت به. (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مَ ذِ رَ)
زن پلید. (منتهی الارب). زنی که بدنش بدبو باشد. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). رجوع به مذر شود، بیضۀ گنده و تباه شده. (از منتهی الارب) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مِ ذَرْ رَ)
آلتی است ک بدان دانه را از کاه جدا کنند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سکو. (یادداشت مؤلف). رجوع به مذری شود، آلتی است که بدان تخم پاشند. (یادداشت مؤلف) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
ترساننده و درخشم آورنده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ ذَرْ ری)
پراکنده کننده و افشاننده. (ناظم الاطباء) ، بادزننده. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از تذریه به معنی بر باد دادن خرمن کوبیده برای جدا کردن دانه از کاه. رجوع به تذریه شود، ستایش کننده. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از تذریه به معنی مدح و ستودن. رجوع به تذریه شود
لغت نامه دهخدا
(مِ را)
انگشته. پنج انگشت. افزاری باشد که برزگران دانه وکاه را بدان به باد بردهند تا از هم جدا شود. (لغت نامۀ اسدی، از یادداشت مؤلف). سکو. (منتهی الارب). مذراه. چوبی که یک طرفش به کف و پنجۀ دست شبیه است و بدان خرمن را باد داده گندم را از کاه جدا کنند. (ازمتن اللغه) (از اقرب الموارد). چهارشاخ. بواشه. (یادداشت مؤلف). بادزن. افشون. (ناظم الاطباء) ، گویا واحد مذروان باشد. رجوع به مذروان شود
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ ذَ)
سیرشتاب. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به شمذار و شمذاره شود
لغت نامه دهخدا
(اَ ذَ)
بسیار شونده بحاجتگاه. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). آنکه به مستراح بسیار برود. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ذمر
تصویر ذمر
بر انگیختن، ترسانیدن دلیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مذرب
تصویر مذرب
زبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مذره
تصویر مذره
تخم پاش برز افشان، بوی افشان
فرهنگ لغت هوشیار
سکو چار شاخ: ابزاری است برای جدا کردن کاه از گندم، دو شاخه، چنگال، شانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جذر
تصویر جذر
مکند
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از متر
تصویر متر
گز
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بذر
تصویر بذر
دانه، تخم
فرهنگ واژه فارسی سره