طعام مذرح، طعام که ذراح (جانور خرد سمی) در آن اندازند. (از متن اللغه). طعامی که سم ذراریح در آن کرده باشند. مذروح. (از اقرب الموارد). نعت مفعولی است از تذریح. رجوع به تذریح شود، لبن مذرح، شیر که بر آن آب غالب باشد، و کذلک: عسل مذرح. (از منتهی الارب). زعفران مذرح، زعفران در آب حل کرده. (از اقرب الموارد)
طعام مذرح، طعام که ذراح (جانور خرد سمی) در آن اندازند. (از متن اللغه). طعامی که سم ذراریح در آن کرده باشند. مذروح. (از اقرب الموارد). نعت مفعولی است از تذریح. رجوع به تذریح شود، لبن مذرح، شیر که بر آن آب غالب باشد، و کذلک: عسل مذرح. (از منتهی الارب). زعفران مذرح، زعفران در آب حل کرده. (از اقرب الموارد)
آنکه ذراریح در طعام اندازدو آن را زهردار کند. (از ناظم الاطباء). شخصی که ذرّاح در طعام اندازد. (آنندراج). نعت فاعلی است از تذریح. رجوع به تذریح شود، شخصی که زعفران در آب تر کند. (از منتهی الارب). رجوع به تذریح شود
آنکه ذراریح در طعام اندازدو آن را زهردار کند. (از ناظم الاطباء). شخصی که ذرّاح در طعام اندازد. (آنندراج). نعت فاعلی است از تذریح. رجوع به تذریح شود، شخصی که زعفران در آب تر کند. (از منتهی الارب). رجوع به تذریح شود
آن که مادرش اشرف از پدر وی باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آنکه مادرش عرب باشد و پدرش غیر عرب. (از متن اللغه) ، اسب سبقت برنده. (منتهی الارب) (از متن اللغه). یا اسب که به شکاری دررسیده و سوار وی بر شکار نیزه فروبرده و بر هر دو ذراع اسب خون برجهیده باشد. (از منتهی الارب) ، شتری که بر سینه نیزه و مانند آن خورده خون برهر دو ذراع وی روان گردیده باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، ثور مذرع،گاوی که بازو و رشهای وی پرخالهای سیاه باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). گاوی که در پاچه های وی خالهای سیاه باشد. (از متن اللغه) (از ناظم الاطباء) ، خفه کرده شده. (ناظم الاطباء). نعت مفعولی از تذریع بمعنی با ذراع خفه کردن. رجوع به تذریع شود
آن که مادرش اشرف از پدر وی باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آنکه مادرش عرب باشد و پدرش غیر عرب. (از متن اللغه) ، اسب سبقت برنده. (منتهی الارب) (از متن اللغه). یا اسب که به شکاری دررسیده و سوار وی بر شکار نیزه فروبرده و بر هر دو ذراع اسب خون برجهیده باشد. (از منتهی الارب) ، شتری که بر سینه نیزه و مانند آن خورده خون برهر دو ذراع وی روان گردیده باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، ثور مذرع،گاوی که بازو و رشهای وی پرخالهای سیاه باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). گاوی که در پاچه های وی خالهای سیاه باشد. (از متن اللغه) (از ناظم الاطباء) ، خفه کرده شده. (ناظم الاطباء). نعت مفعولی از تذریع بمعنی با ذراع خفه کردن. رجوع به تذریع شود
بارانی که به اندازۀ رش نم او در زمین رفته باشد. (منتهی الارب) ، خفه کننده با ذراع. (آنندراج) (از متن اللغه). نعت فاعلی است از تذریع. رجوع به تذریع شود، اقرارنماینده به چیزی. (آنندراج) (از متن اللغه). رجوع به تذریع شود، آنکه دست اندازان می رود. (ناظم الاطباء). رجوع به تذریع شود
بارانی که به اندازۀ رش نم او در زمین رفته باشد. (منتهی الارب) ، خفه کننده با ذراع. (آنندراج) (از متن اللغه). نعت فاعلی است از تذریع. رجوع به تذریع شود، اقرارنماینده به چیزی. (آنندراج) (از متن اللغه). رجوع به تذریع شود، آنکه دست اندازان می رود. (ناظم الاطباء). رجوع به تذریع شود
اشک ریزنده. (ناظم الاطباء) (متن اللغه) (اقرب الموارد). نعت فاعلی است از تذریف. رجوع به تذریف شود، فزون آینده بر صد. (آنندراج). زائد بر صد. (ناظم الاطباء) : ذرفت علی الماءه، زاد و منه: ها انا الاّن قد ذرّفت علی الخمسین. (اقرب الموارد). رجوع به تذریف شود
اشک ریزنده. (ناظم الاطباء) (متن اللغه) (اقرب الموارد). نعت فاعلی است از تذریف. رجوع به تذریف شود، فزون آینده بر صد. (آنندراج). زائد بر صد. (ناظم الاطباء) : ذرفت علی الماءه، زاد و منه: ها انا الاَّن قد ذَرَّفْت ُ علی الخمسین. (اقرب الموارد). رجوع به تذریف شود
سرگین اندازنده. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) : اذرق الطائر، زرق. (اقرب الموارد) ، رمی بسلحه. (متن اللغه). نعت است از اذراق. رجوع به اذراق شود، زمین که گیاه ذرق رویاند. نعت است از اذراق. رجوع به مذرقه و اذراق شود
سرگین اندازنده. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) : اذرق الطائر، زرق. (اقرب الموارد) ، رمی بسلحه. (متن اللغه). نعت است از اذراق. رجوع به اذراق شود، زمین که گیاه ذرق رویاند. نعت است از اذراق. رجوع به مذرقه و اذراق شود
آلتی است ک بدان دانه را از کاه جدا کنند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سکو. (یادداشت مؤلف). رجوع به مذری شود، آلتی است که بدان تخم پاشند. (یادداشت مؤلف) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد)
آلتی است ک بدان دانه را از کاه جدا کنند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سکو. (یادداشت مؤلف). رجوع به مذری شود، آلتی است که بدان تخم پاشند. (یادداشت مؤلف) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد)
پراکنده کننده و افشاننده. (ناظم الاطباء) ، بادزننده. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از تذریه به معنی بر باد دادن خرمن کوبیده برای جدا کردن دانه از کاه. رجوع به تذریه شود، ستایش کننده. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از تذریه به معنی مدح و ستودن. رجوع به تذریه شود
پراکنده کننده و افشاننده. (ناظم الاطباء) ، بادزننده. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از تذریه به معنی بر باد دادن خرمن کوبیده برای جدا کردن دانه از کاه. رجوع به تذریه شود، ستایش کننده. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از تذریه به معنی مدح و ستودن. رجوع به تذریه شود
انگشته. پنج انگشت. افزاری باشد که برزگران دانه وکاه را بدان به باد بردهند تا از هم جدا شود. (لغت نامۀ اسدی، از یادداشت مؤلف). سکو. (منتهی الارب). مذراه. چوبی که یک طرفش به کف و پنجۀ دست شبیه است و بدان خرمن را باد داده گندم را از کاه جدا کنند. (ازمتن اللغه) (از اقرب الموارد). چهارشاخ. بواشه. (یادداشت مؤلف). بادزن. افشون. (ناظم الاطباء) ، گویا واحد مذروان باشد. رجوع به مذروان شود
انگشته. پنج انگشت. افزاری باشد که برزگران دانه وکاه را بدان به باد بردهند تا از هم جدا شود. (لغت نامۀ اسدی، از یادداشت مؤلف). سکو. (منتهی الارب). مذراه. چوبی که یک طرفش به کف و پنجۀ دست شبیه است و بدان خرمن را باد داده گندم را از کاه جدا کنند. (ازمتن اللغه) (از اقرب الموارد). چهارشاخ. بواشه. (یادداشت مؤلف). بادزن. افشون. (ناظم الاطباء) ، گویا واحد مذروان باشد. رجوع به مِذرَوان شود