جدول جو
جدول جو

معنی مذحج - جستجوی لغت در جدول جو

مذحج
(مَ حِ)
نام قبیله ای است از یمن. (الانساب سمعانی). مالک وطی، بدان جهت که مادر آنان پس از مرگ شوی همت بر پروردن دو فرزند خود گماشت و بزنی کسی در نیامد. (لسان العرب). مذجح و اسم او مالک است. ابن أدربن زید از قبیلۀ کهلان، جد جاهلی یمانی کهنی است از قحطانیه. (از الاعلام زرکلی ج 8 ص 80). رجوع به جمهره الانساب ص 381 و 459 و مأخذ مذکور در الاعلام شود، نام پشته ای است، و مالک مذحجی و طیب مذحجی منسوبند بدان پشته، از آن رو که مادر آنان را نزدیک آن پشته زاده است. (یادداشت مؤلف). رجوع به الاعلام زرکلی ج 8 ص 81 شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(مَ حِ جی ی / مَ حِ)
منسوب است به مذحج. (از الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَحْ حَ)
نعت مفعولی از تسحیج. رجوع به تسحیج شود، چیزی که پوست آن را کنده باشند. (از اقرب الموارد) ، خر بسیار گزیده و خراشیده شده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ حَ)
پناه جای. (منتهی الارب) (آنندراج). پناهگاه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ حَ)
گورخر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). حمار وحشی. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ فَیْ یُءْ)
خراشیدن، ذحج ریح، کسی یا چیزی را، کشیدن باد او را از جائی بجائی
لغت نامه دهخدا
(مُ حِج ج)
کسی که فرستاده میشود به مکۀ معظمه برای حج. (ناظم الاطباء) ، به حج فرستنده. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شُ)
باز کردن گوشت. (از منتهی الارب) : محج اللحم محجاً، مالیدن رسن را تا نرم گردد: محج الحبل محجاً، دروغ گفتن، دروغ زدن، بسودن چیزی را به چیزی، برکنده بردن باد خاک را از زمین. (از منتهی الارب) : محجت الریح الارض، آرمیدن با زن، شیر خالص خورانیدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
مردی از بنی مذحج، مشعبد و سخنگوی و فصیح. (سبک شناسی ج 1 ص 264 از تاریخ بلعمی)
لغت نامه دهخدا
ابن اسماعیل بن عبدالله بن زکریاء المذحجی الرملی مکنی به ابویعقوب. وی در سنۀ288 هجری قمری به اصفهان رفت و خضاب سرخ بکار میبرد ودر کوی قصارین نزول کرد و خود مسگر بود. او از آدم بن ابی ایاس و محمد بن رمح روایت دارد و احادیث را از حفظ بیان میکرد و ازین جهت بخطا افتاده است. ابونعیم ذکر او آورده است. (ذکر اخبار اصبهان ج 1 ص 217)
لغت نامه دهخدا
(عُ رَ یِ مَ حِ)
ابن علی بن احمد حکمی مذحجی یمنی شافعی، مکنی به ابومحمد و ملقب به نجم الدین. فقیه و مورخ و شاعر یمن در قرن ششم هجری. رجوع به عمارۀ یمنی (ابن علی بن احمد...) شود
لغت نامه دهخدا
(عَ یِ مَ حِ)
ابن احمد بن حسن مذحجی. مشهور به حده و مکنی ابوالحسن. فقیه وحافظ، از اهل حصن ملتماس بود و در سال 746 هجری قمری درگذشت. او راست: 1- أجوبه، در فقه. 2- تعلیق بر کتاب براذعی. (از معجم المؤلفین از الدیباج ص 206)
لغت نامه دهخدا
ابن محمد بن حسن بن حمید حارثی مذحجی زیدی معروف به مقرائی (908- 990 ه. ق). فقیه و دانشمند بود. او تألیفاتی دارد، از آنجمله است: 1- الشموس والاقمار. 2- مصباح الرائض فی علم الفرائض. 3- تنقیح المصباح. 4- نزهه الابصار، درباره اهل بیت و شیعیان آنان.
لغت نامه دهخدا
ابن یزید بن نهیک المذحجی یا النخعی، مکنی به ابوشریح، صحابی است، احمد و بخاری در علم ادب از وی اخراج حدیث کردند و ابوداود و نسائی از طریق یزید بن المقدام بن شریح بن هانی و وی از جدش شریح و شریح از پدرش هانی حدیث اخراج کرد، ابوداود آورده است که هنگامی که هانی با قومش نزد رسول اﷲ آمدند، پیغمبر شنید که کنیۀ هانی ابوالحکم است پس به او گفت که ’حکم’ فقط خدای تعالی است، تو چرا کنیه کرده ای ؟ هانی جواب داد که من قاضی و حکم قومم هستم و در اختلافات ایشان چنان قضاوت میکنم که هر دو طرف راضی میشوند، پیغمبر گفت نام فرزندان تو چیست ؟ جواب داد شریح و مسلم و عبداﷲ، پس پیغمبر کنیۀ او را به نام پسر بزرگش ’ابوشریح’ قرار داد، ابن شیبه از یزید بن المقدام روایت کرده است که هانی به پیغمبر گفت: ای رسول اﷲ مرا به چیزی آگاه کن که بهشت را از آن من سازد، جواب داد گفتار نیک و بخشش طعام، (از الاصابه فی تمییز الصحابه ج 6 ص 278)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ملحج
تصویر ملحج
پناهگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذحج
تصویر ذحج
خراشیدن، جا به جا کردن، دور افکندن، جنباندن
فرهنگ لغت هوشیار