جمع واژۀ مذهب. رجوع به مذهب شود: در این که گفتم معما و تأویل نیست به هیچ مذهب از مذاهب که استعمال رخصت می کند. (تاریخ بیهقی ص 318). کسی را در اختلاف مذاهب و تنازع مناصب مجال نماند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 436). - مذاهب اربعه، مذهب های چهارگانه اهل سنت که عبارت است از حنفی، شافعی، حنبلی و مالکی
جَمعِ واژۀ مَذْهَب. رجوع به مذهب شود: در این که گفتم معما و تأویل نیست به هیچ مذهب از مذاهب که استعمال رخصت می کند. (تاریخ بیهقی ص 318). کسی را در اختلاف مذاهب و تنازع مناصب مجال نماند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 436). - مذاهب اربعه، مذهب های چهارگانه اهل سنت که عبارت است از حنفی، شافعی، حنبلی و مالکی
زراندودکرده شده. (غیاث اللغات). مطلی. زرداندود. زرین. به زرکرده. مزوق. مزخرف. ذهیب. زرنگار. (یادداشت مؤلف) : سپید است دستار لیکن مذهب سیاهست جبه ولی رنگ بسته. خاقانی. سلطان... ابوالعلاء را با جامه و استری با زین مذهب با ساخت و افسار زر از بارگیران خاص بداد. (سلجوقنامۀ ظهیری چ خاور ص 20، از فرهنگ فارسی معین) ، تذهیب شده. کتاب و نوشته ای که سرفصل های آن یا حواشی صفحاتش با آب طلا و شنگرف و رنگهای دیگر تزیین شده باشد: ابر چنان مطرد سیاه و بر او برق همچو مذهب یکی کتاب مطرد. منوچهری. ، ساخته شده با تارهای زر. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی اول شود
زراندودکرده شده. (غیاث اللغات). مطلی. زرداندود. زرین. به زرکرده. مزوق. مزخرف. ذهیب. زرنگار. (یادداشت مؤلف) : سپید است دستار لیکن مذهب سیاهست جبه ولی رنگ بسته. خاقانی. سلطان... ابوالعلاء را با جامه و استری با زین مذهب با ساخت و افسار زر از بارگیران خاص بداد. (سلجوقنامۀ ظهیری چ خاور ص 20، از فرهنگ فارسی معین) ، تذهیب شده. کتاب و نوشته ای که سرفصل های آن یا حواشی صفحاتش با آب طلا و شنگرف و رنگهای دیگر تزیین شده باشد: ابر چنان مطرد سیاه و بر او برق همچو مذهب یکی کتاب مطرد. منوچهری. ، ساخته شده با تارهای زر. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی اول شود
از ’ذوب’، گداخته. (دستورالاخوان) (زمخشری) (برهان قاطع). گداخته شده. (غیاث اللغات). آب شده. مایعگشته. (ناظم الاطباء). نعت مفعولی از اذابه. ذوب شده: دولت میر قوی باد و تن میر قوی بر کف میر می سرخ چو یاقوت مذاب. فرخی. به کنیت ملک الشرق کآسمانش نوشت به سکۀ رخ خورشید بر به زر مذاب. خاقانی. دوش ز نوزادگان دعوت نو ساخت باغ مجلسشان آب زد ابر به سیم مذاب. خاقانی. عاشق صادق به زخم دوست نمیرد زهر مذابم بده که ماء معین است. سعدی. به هوای لب شیرین دهنان چند کنی جوهر روح به یاقوت مذاب آلوده. حافظ
از ’ذوب’، گداخته. (دستورالاخوان) (زمخشری) (برهان قاطع). گداخته شده. (غیاث اللغات). آب شده. مایعگشته. (ناظم الاطباء). نعت مفعولی از اِذابه. ذوب شده: دولت میر قوی باد و تن میر قوی بر کف میر می سرخ چو یاقوت مذاب. فرخی. به کنیت ملک الشرق کآسمانش نوشت به سکۀ رخ خورشید بر به زر مذاب. خاقانی. دوش ز نوزادگان دعوت نو ساخت باغ مجلسشان آب زد ابر به سیم مذاب. خاقانی. عاشق صادق به زخم دوست نمیرد زهر مذابم بده که ماء معین است. سعدی. به هوای لب شیرین دهنان چند کنی جوهر روح به یاقوت مذاب آلوده. حافظ
جمع واژۀ موهبه. (منتهی الارب) (دهار) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). عطیه ها. جمع واژۀ موهبت. (غیاث) : منتظریم جواب این نامه را... تا به تازه گشتن اخبار سلامتی خان... لباس شادی پوشیم و آن را از بزرگتر مواهب شمریم. (تاریخ بیهقی). ملک مثال داد تا ایشان را نکال کردند... حکیم را حاضر خواست و به مواهب خطیرمستغنی گردانید. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 395). تا به میامن آن درهای روزی بر من گشاده گشت و صلات و مواهب پادشاهان بر من متواتر شد. (کلیله چ مینوی ص 47). سایل و زایر از مواهب او قهرمان خزانۀ وهاب. سوزنی. خلف دست به جوایز و عطیات و مواهب برگشاد و خود را در پیش سلطان افکند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 251). شمس المعالی در باب او ابواب صنایع و مواهب تقدیم فرموده بود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 230). ثنا وستاگوی او در بزم بذل مواهب. (ترجمه تاریخ یمینی ص 447). توران شه خجسته که در من یزید فضل شد منت مواهب او طوق گردنم. حافظ. اصفهان... شهری است به حقیقت مخصوص به اوفی قسمی از مبادی ایادی الهی جل جلاله و منصوص بر اوفر سهمی از غرایب مواهب پادشاهی عم نواله. (از ترجمه محاسن اصفهان). و رجوع به موهبت و موهبه شود، جمع واژۀ موهب. (ناظم الاطباء). رجوع به موهب شود
جَمعِ واژۀ مَوهَبَه. (منتهی الارب) (دهار) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). عطیه ها. جَمعِ واژۀ موهبت. (غیاث) : منتظریم جواب این نامه را... تا به تازه گشتن اخبار سلامتی خان... لباس شادی پوشیم و آن را از بزرگتر مواهب شمریم. (تاریخ بیهقی). ملک مثال داد تا ایشان را نکال کردند... حکیم را حاضر خواست و به مواهب خطیرمستغنی گردانید. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 395). تا به میامن آن درهای روزی بر من گشاده گشت و صلات و مواهب پادشاهان بر من متواتر شد. (کلیله چ مینوی ص 47). سایل و زایر از مواهب او قهرمان خزانۀ وهاب. سوزنی. خلف دست به جوایز و عطیات و مواهب برگشاد و خود را در پیش سلطان افکند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 251). شمس المعالی در باب او ابواب صنایع و مواهب تقدیم فرموده بود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 230). ثنا وستاگوی او در بزم بذل مواهب. (ترجمه تاریخ یمینی ص 447). توران شه خجسته که در من یزید فضل شد منت مواهب او طوق گردنم. حافظ. اصفهان... شهری است به حقیقت مخصوص به اوفی قسمی از مبادی ایادی الهی جل جلاله و منصوص بر اوفر سهمی از غرایب مواهب پادشاهی عم نواله. (از ترجمه محاسن اصفهان). و رجوع به موهبت و موهبه شود، جَمعِ واژۀ موهب. (ناظم الاطباء). رجوع به موهب شود
زراندودکننده. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). که به طلا انداید چیزی را. که طلاکاری و تذهیب کند، که حواشی و سرفصل های کتب را باآب طلا و رنگهای دیگر تزیین کند و بیاراید. نعت فاعلی است از تذهیب. رجوع به تذهیب شود، زردوزی کننده. (ناظم الاطباء). رجوع به معانی قبلی شود
زراندودکننده. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). که به طلا انداید چیزی را. که طلاکاری و تذهیب کند، که حواشی و سرفصل های کتب را باآب طلا و رنگهای دیگر تزیین کند و بیاراید. نعت فاعلی است از تذهیب. رجوع به تذهیب شود، زردوزی کننده. (ناظم الاطباء). رجوع به معانی قبلی شود