جدول جو
جدول جو

معنی مدوخ - جستجوی لغت در جدول جو

مدوخ(مُ دَوْ وِ)
چیره شونده بر بلاد و دست یابنده بر اهل آن. (آنندراج). مظفر. غالب. چیره شونده. آواره کننده. نعت فاعلی است از تدویخ، مسافر. (ناظم الاطباء) : دوخ فلان البلاد، سار فیها. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
مدوخ(مُ دَوْ وَ)
ذلیل. خوارشده. مدیّخ. (از متن اللغه). نعت مفعولی است از تدویخ. رجوع به تدویخ شود
لغت نامه دهخدا
مدوخ(مَ)
رجل مدوخ، مرد شتابکار. (منتهی الارب). که به عجله و شتاب کاری انجام دهد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کدوخ
تصویر کدوخ
حمام، گرمابه، گرم خانه، برای مثال پیشم آمد بامدادان آن نگارین از کدوخ / با دو رخ از باده لعل و با دو چشم از سحر شوخ (رودکی - لغت نامه - کدوخ)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدون
تصویر مدون
فراهم آورده شده، جمع آوری شده، ویژگی اشعار و مطالبی که جمع آوری کرده باشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدور
تصویر مدور
گرد، دایره مانند، در ادبیات در فن بدیع یک مصراع از شعر که می توان آن را به شکل دایره نوشته و از هر کلمه شروع به خواندن کرد
فرهنگ فارسی عمید
نوعی جاندار مرجانی متحرک شبیه چتر دسته کوتاه که چند بازوی دراز از آن آویزان است، چتر دریایی
فرهنگ فارسی عمید
(مِدْ وَ)
چوبکی است که بدان جوشش دیگ فرونشانند. مدوام. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَوْ وِهْ)
شتر را به سوی بچه خواننده به لفظ داه داه یا ده ده. (از آنندراج). نعت فاعلی است از تدویه. رجوع به تدویه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَوْ وِ)
ترتیب دهنده دیوان. (آنندراج). دیوان پرداز. نعت فاعلی است از تدوین. رجوع به تدوین شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَوْ وَ)
جمعکرده شده. (آنندراج) (غیاث اللغات). مکتوب در دیوان. دیوان انشأکرده شده و فراهم آمده. (از متن اللغه). دردیوان نبشته. مجموع. مضبوط. نعت مفعولی است از تدوین:
منت برد عراق و ری از من بدین دو جای
بحری ز نظم و نثر مدون درآورم.
خاقانی.
مقامات و مقالات ایشان مدون است. (ترجمه تاریخ یمینی ص 282). و او را (بهرام گور را) شعر تازی است بغایت بلیغ و اشعار او مدون است. (لباب الالباب از فرهنگ فارسی معین).
- مدون ساختن، ثبت دفتر و دیوان کردن. در دفتری جمع آوردن. دیوان و دفتری پرداختن.
- مدون کردن، ثبت کردن. در دیوان نوشتن:
شاد زی و شاد باش تا همه شاهان
نام به دیوان تو کنند مدون.
فرخی.
- ، در دفتری جمع کردن. دیوان ساختن. ترتیب دفتر و دیوان دادن
لغت نامه دهخدا
(شَ سَ)
بجائی مقیم شدن. (تاج المصادر بیهقی). پیوسته و همیشه ماندن بجای و مقیم شدن. (از منتهی الارب). اقامت کردن در مکانی. (از اقرب الموارد) ، درآمدن در شهری. (از منتهی الارب). رسیدن به شهری. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَوْ وَ)
نعت مفعولی است از تدویل. دارای دوال. دوال دار. (فرهنگ فارسی معین) ، ظاهراً قماش کناره دار و مطرز و سجیف دار، به استعاره از دوال چرم. (فرهنگ فارسی معین) :
مدول یکی اطلس بانژاد
برآمد به گلگون والا چو باد.
نظام قاری
لغت نامه دهخدا
(مُ دَوْ وِ)
آرام کننده. فرونشاننده. (ناظم الاطباء). فرونشانندۀ جوشش دیگ یا چیزی. (آنندراج). نعت فاعلی است از تدویم. رجوع به تدویم شود
لغت نامه دهخدا
(مُدْ)
مریض گرداننده. (آنندراج). کسی و یا چیزی که بیمار میگرداند. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از ادواء. رجوع به ادواء شود، طعام مدو، طعام بسیار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به مدو شود
لغت نامه دهخدا
(مِدْ وَ)
آن سنگ که بدان مشک سایند. (مهذب الاسماء). سنگ صلایه. سنگ بوی سای. (منتهی الارب). سنگی که با آن طیب سایند و آن را مدوک عطار هم گویند. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
درتداول مردم کرمان و فارس، مدو. سوسک های خرمائی رنگ بالدار که در جاهای مرطوب می زیند. رجوع به مدو شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مسک مدوف، مشک سودۀ ترکرده شده. (منتهی الارب). مدووف. مبلول. مسحوق. (از متن اللغه). نعت مفعولی است از دوف و دیف. رجوع به دوف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَوْ وِ)
فروآینده از بالا به نشیب. (آنندراج). آنکه خود را از بالا می اندازد. (از ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از تدویص. رجوع به تدویص شود
لغت نامه دهخدا
(مَدْ وَ)
متحیر. (از متن اللغه). نعت است از دوش. رجوع به دوش شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَوْ وی)
سرشیرخورنده. (منتهی الارب) ، ابر بارعد. (منتهی الارب). سحاب مرعد. (اقرب الموارد) ، امر مدوّ، کار پنهان. (منتهی الارب). مغطی. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
روغن و جز آن که بر اندام مالند و چرب کنند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مالیدنی چنانکه روغن و امثال آن به بدن. ج، مروخات. (یادداشت مرحوم دهخدا) : مرخ، مروخ مالیدن بر اندام. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِدْ دی)
بزرگ و ارجمند. (منتهی الارب). عظیم عزیز. (اقرب الموارد) (متن اللغه). مادخ. متمادخ. (متن اللغه). ج، مدخاء
لغت نامه دهخدا
(شَ)
در ابن البیطار این مصدر به جای مصدر ’مرخ’ بکار رفته است به معنی مالیدن:شحم الاسد بلیغ فی تقویه الجماع بلوغا عجیباً، مروخا به و مسوحا. (ابن البیطار). و رجوع به مرخ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
جمع واژۀ مسخ. صورت برگردانیده ها. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ج، مسوخات. (یادداشت مرحوم دهخدا). در روایات است که حمدونه، خوک، فیل، گرگ، موش، سوسمار، خرگوش، طاوس، دعموص، مارماهی، سرطان، سنگ پشت، وطواط، عنقاء، روباه، خرس، یربوع و خارپشت جزء مسوخ باشند. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، زشت ها. و رجوع به مسخ شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
حمام و گرمخانه. (برهان). بمعنی حمام دیده شده و همانا پارسی حمام است مانند گرمابه. (آنندراج) :
پیشم آمد بامدادان آن نگارین از کدوخ
با دو رخ از باده لعل و با دو چشم از سحر شوخ
رودکی.
، بمعنی جام هم به نظر آمده است. (برهان). جام و پیاله. (ناظم الاطباء). صاحب برهان گفته بمعنی جام آمده اما مصحح برهان انکار نموده است. (از آنندراج). مرحوم سعید نفیسی در حاشیۀ دیوان رودکی نوشته: کدوخ گرمابه و حمام بود و در فرهنگ رشیدی و فرهنگ سروری کروخ ضبط شده. صاحب فرهنگ رشیدی گوید: ’دهی است به هرات... در فرهنگ کدوخ به دال بمعنی حمام گفته و همین بیت آورده و در این تأمل است’ ولی در فرهنگ متعلق به کتاب خانه مدرسه علوم سیاسی تهران کدوخ آمده و جام معنی کرده که با مضمون بیت مناسب نیست و گویا کاتب حمام را جام نوشته است. در انجمن آرای ناصری هم در کدوخ و هم در کروخ ضبط کرده و در نسخه های دیگر همه جا کروخ است. (از حاشیۀ دیوان رودکی ج 3 ص 1054). رجوع به کروخ شود
لغت نامه دهخدا
(شَ کَءْ)
کم دادن. (از منتهی الارب). کم عطا کردن. مدش. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مروخ
تصویر مروخ
روغن مالیدنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدور
تصویر مدور
آنکه دور می گرداند
فرهنگ لغت هوشیار
فرانسوی چتر دریایی اروس دریا هر یک از جانورانی که عمل تولید مثل را در کلنی هیدوئید که جزو شاخه کیسه تنان هستند بعهده دارند. مدوزها ابتدا بروی پایه های کلنی یک هیدورئید بوجود میایند ولی پس از تکامل زندگی آزاد و پلاژیکی را شروع میکنند. شکل خارجی این جانوران شبیه یک چتر است و بهمین جهت آنها را چتر دریایی نیز مینامند حرکت مدوز بواسطه جهش های متوالی که بانقباضات چتر مربوط است انجام میگیرد، رده ای از کیسه تنان که بحالت آزاد میزیند و جزو رده سیفوزوئرها یا آکالف ها میباشند. این جانوران نیز شبیه چترند وسابقا آنها را با مدوز هیدروئیدها اشتباه میکردند ولی مدوزهای اخیر (یعنی آکالف ها) از مدوز هیدوئیدها بسیار بزرگترند و حتی جنسهایی از آنها مشاهده شده که قطر چترشان بالغ بر 5، 2 متر بوده است در حالیکه مدوز هیدروئیدها 1 تا 2 سانتیمتر بیشتر قطر ندارند چتر دریایی عروس دریایی
فرهنگ لغت هوشیار
از ریشه پارسی پهلوی دوالدار دارای دوال دوال دار، ظاهرا قماش کناره دار و مطرز و سجیف دار است (باستعاره از دوال چرم) : مدول یکی اطلس با نژاد بر آمد بگل گون والاچو باد. (نظام قاری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدون
تصویر مدون
فراهم آورده شده، جمع آوری شده، تدوین شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدور
تصویر مدور
((مُ دَ وَّ))
گرد، دایره ای
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مدون
تصویر مدون
((مُ دَ وَّ))
تدوین شده، گردآورده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کدوخ
تصویر کدوخ
((کَ))
حمام، گرمابه، جام و پیاله
فرهنگ فارسی معین