به آخر شب رونده. (آنندراج). آنکه در آخر شب به جایی می رود. (ناظم الاطباء) : ادّلجوا، ساروا من آخر اللیل. (متن اللغه). نعت است از ادلاج. رجوع به ادلاج شود
به آخر شب رونده. (آنندراج). آنکه در آخر شب به جایی می رود. (ناظم الاطباء) : ادّلجوا، ساروا من آخر اللیل. (متن اللغه). نعت است از ادلاج. رجوع به ادلاج شود
تهی کردن شیردوشه را از شیر در کاسه. (از منتهی الارب). منتقل کردن شیر را به کاسه پس از دوشیدن شتران. (از اقرب الموارد) ، تهی کردن دلو را از آب. (از منتهی الارب). دلو از سر چاه فراگرفتن تا آب در حوض ریزی. (تاج المصادر بیهقی). دلو را گرفتن و آنرا از سر چاه به لب حوض بردن تا در آن خالی کند. (از اقرب الموارد) ، بار را با سنگینی بلند کردن. (از ذیل اقرب الموارد از لسان). دلج. رجوع به دلج شود
تهی کردن شیردوشه را از شیر در کاسه. (از منتهی الارب). منتقل کردن شیر را به کاسه پس از دوشیدن شتران. (از اقرب الموارد) ، تهی کردن دلو را از آب. (از منتهی الارب). دلو از سر چاه فراگرفتن تا آب در حوض ریزی. (تاج المصادر بیهقی). دلو را گرفتن و آنرا از سر چاه به لب حوض بردن تا در آن خالی کند. (از اقرب الموارد) ، بار را با سنگینی بلند کردن. (از ذیل اقرب الموارد از لسان). دَلج. رجوع به دلج شود
آنکه اندام او از بیماری سست شده باشد، ج، مفالیج. (مهذب الاسماء). فالج زده. (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث). گرفتار فالج. (ناظم الاطباء). مبتلا به بیماری فالج. ج، مفالیج. (از اقرب الموارد). فالج گرفته. (بحر الجواهر). صاحب بیماری فالج. فالج زده. لس. لمس. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : مفلوج فغان می کرد و من می داشتم تا آنگاه که مفلوج از بانگ سست شد. (هدایه المتعلمین چ متینی ص 263). و ابوزکار نشابوری حکایت کرد که به بغداد من مقاطعه کردم یکی مفلوج را به بسیار دینار و به یک روز علاج کردم. (هدایه المتعلمین چ متینی ص 263). شب بیدار و این دو دیدۀ من همچو سیماب در کف مفلوج. آغاجی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). سرسران ز شغب گشت چون سر مفلوج دل یلان ز فزع ماند چون دل بیمار. مسعودسعد. بر شخص ظفرجوی فتد لرزۀ مفلوج بر لفظ سخنگوی زند لکنت تمتام. مسعودسعد. پنجۀ سرو و شاخ گل گویی دست مفلوج و پای محرور است. مسعودسعد (دیوان چ رشیدیاسمی ص 43). روز سوم مرده برخاست و اگرچه مفلوج شد سالها بزیست. (چهارمقاله ص 129). از نشاط وصال چشم عدوت چون بپرد خدنگ تو ز کمان همچو سیماب در کف مفلوج متحرک شود در او پیکان. عبدالواسع جبلی. و هرکه را دماغ تر بود بیشتر گرید چون زنان و کودکان و مستان و مفلوجان. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). چون دست و پای مفلوج. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). خور به سرطان مانده تا معجون سرطانی کند زآنکه مفلوج است و صفرا ازرخان انگیخته. خاقانی. ز جنبش نبد یکدم آرام گیر چو سیماب بر دست مفلوج پیر. نظامی. گشاده خواندن او بیت بر بیت رگ مفلوج را چون روغن زیت. نظامی. - مفلوج شدن، مبتلا به بیماری فالج شدن: محمد زکریا گوید: بسیار خداوند لقوه را دیدم که مفلوج شد و فالج هم در آن جانب افتاد که روی کژ بود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - مفلوج گردیدن (گشتن) ، مفلوج شدن: مفلوج گشته آتش و معلول گشته باد هم خاک با عفونت و هم آب ناگوار. جمال الدین اصفهانی. رخش همام گفت که ما باد صرصریم مفلوج گشته کوه ز برز توان ماست. خاقانی. گرچه درویشم بحمداﷲ مخنث نیستم شیر اگر مفلوج گردد همچنان از سگ به است. سعدی. و رجوع به ترکیب قبل شود
آنکه اندام او از بیماری سست شده باشد، ج، مفالیج. (مهذب الاسماء). فالج زده. (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث). گرفتار فالج. (ناظم الاطباء). مبتلا به بیماری فالج. ج، مفالیج. (از اقرب الموارد). فالج گرفته. (بحر الجواهر). صاحب بیماری فالج. فالج زده. لَس. لَمس. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : مفلوج فغان می کرد و من می داشتم تا آنگاه که مفلوج از بانگ سست شد. (هدایه المتعلمین چ متینی ص 263). و ابوزکار نشابوری حکایت کرد که به بغداد من مقاطعه کردم یکی مفلوج را به بسیار دینار و به یک روز علاج کردم. (هدایه المتعلمین چ متینی ص 263). شب بیدار و این دو دیدۀ من همچو سیماب در کف مفلوج. آغاجی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). سرسران ز شغب گشت چون سر مفلوج دل یلان ز فزع ماند چون دل بیمار. مسعودسعد. بر شخص ظفرجوی فتد لرزۀ مفلوج بر لفظ سخنگوی زند لکنت تمتام. مسعودسعد. پنجۀ سرو و شاخ گل گویی دست مفلوج و پای محرور است. مسعودسعد (دیوان چ رشیدیاسمی ص 43). روز سوم مرده برخاست و اگرچه مفلوج شد سالها بزیست. (چهارمقاله ص 129). از نشاط وصال چشم عدوت چون بپرد خدنگ تو ز کمان همچو سیماب در کف مفلوج متحرک شود در او پیکان. عبدالواسع جبلی. و هرکه را دماغ تر بود بیشتر گرید چون زنان و کودکان و مستان و مفلوجان. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). چون دست و پای مفلوج. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). خور به سرطان مانده تا معجون سرطانی کند زآنکه مفلوج است و صفرا ازرخان انگیخته. خاقانی. ز جنبش نبد یکدم آرام گیر چو سیماب بر دست مفلوج پیر. نظامی. گشاده خواندن او بیت بر بیت رگ مفلوج را چون روغن زیت. نظامی. - مفلوج شدن، مبتلا به بیماری فالج شدن: محمد زکریا گوید: بسیار خداوند لقوه را دیدم که مفلوج شد و فالج هم در آن جانب افتاد که روی کژ بود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - مفلوج گردیدن (گشتن) ، مفلوج شدن: مفلوج گشته آتش و معلول گشته باد هم خاک با عفونت و هم آب ناگوار. جمال الدین اصفهانی. رخش همام گفت که ما باد صرصریم مفلوج گشته کوه ز برز توان ماست. خاقانی. گرچه درویشم بحمداﷲ مخنث نیستم شیر اگر مفلوج گردد همچنان از سگ به است. سعدی. و رجوع به ترکیب قبل شود
برف زده. (آنندراج). کسی که او را برف اصابت کرده باشد. (از اقرب الموارد) ، ماء مثلوج، آب سرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آب با برف سرد شده. (از اقرب الموارد) ، رجل مثلوج الفؤاد، مرد کندذهن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
برف زده. (آنندراج). کسی که او را برف اصابت کرده باشد. (از اقرب الموارد) ، ماء مثلوج، آب سرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آب با برف سرد شده. (از اقرب الموارد) ، رجل مثلوج الفؤاد، مرد کندذهن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
ابن عمرو السلمی، از شجاعان صحابه و خلفاء بنی عبدالشمس است. به سال 50 هجری قمری درگذشت. رجوع به الاعلام زرکلی ج 8 ص 79 و الاصابه و اسدالغابه ج 4 ص 342 شود
ابن عمرو السلمی، از شجاعان صحابه و خلفاء بنی عبدالشمس است. به سال 50 هجری قمری درگذشت. رجوع به الاعلام زرکلی ج 8 ص 79 و الاصابه و اسدالغابه ج 4 ص 342 شود
فرس مدلوک، اسبی که استخوان سر سرینش بلند نباشد. (منتهی الارب) ، رجل مدلوک، مردی که در سؤال بر وی ستیهیده شود. (منتهی الارب). که در مسأله ای مورد الحاح واقع شود. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) ، بعیر مدلوک، شتر سفرآزموده یا شتری که در دو زانوی وی نرمی و سستی باشد. (منتهی الارب) (از متن اللغه) (اقرب الموارد) ، مصقول. (متن اللغه)
فرس مدلوک، اسبی که استخوان سر سرینش بلند نباشد. (منتهی الارب) ، رجل مدلوک، مردی که در سؤال بر وی ستیهیده شود. (منتهی الارب). که در مسأله ای مورد الحاح واقع شود. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) ، بعیر مدلوک، شتر سفرآزموده یا شتری که در دو زانوی وی نرمی و سستی باشد. (منتهی الارب) (از متن اللغه) (اقرب الموارد) ، مصقول. (متن اللغه)
حلیج. (منتهی الارب). قطن محلوج، پنبه که از پنبه دانه بیرون کرده باشند. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). پنبۀ زده. پنبۀ دانه بیرون کرده. (یادداشت مرحوم دهخدا). پنبۀ بریده. مهذب الاسماء). پنبۀ زده شده و بخیده و حلاجی کرده شدۀ آماده برای رشتن که بنجک و بندک و بندش نیز گویند. (ناظم الاطباء). شیده. ندیف. زده. واخیده. منقوش. فلخمده. فلخمیده. فلخوده. فرخمیده. مندوف. غاژده. پخته. حلاجی شده. فخمده. فخمیده. (یادداشت مرحوم دهخدا) : همان اشتر که پوشیدش به دیبا باد نوروزی خزانی باد پنهان کرد در محلوج کوهانش. ناصرخسرو. ، زمینی که گیاه آن را بکلی چریده اند. (مرصع)
حلیج. (منتهی الارب). قطن محلوج، پنبه که از پنبه دانه بیرون کرده باشند. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). پنبۀ زده. پنبۀ دانه بیرون کرده. (یادداشت مرحوم دهخدا). پنبۀ بریده. مهذب الاسماء). پنبۀ زده شده و بخیده و حلاجی کرده شدۀ آماده برای رشتن که بنجک و بندک و بندش نیز گویند. (ناظم الاطباء). شیده. ندیف. زده. واخیده. منقوش. فلخمده. فلخمیده. فلخوده. فرخمیده. مندوف. غاژده. پخته. حلاجی شده. فخمده. فخمیده. (یادداشت مرحوم دهخدا) : همان اشتر که پوشیدش به دیبا باد نوروزی خزانی باد پنهان کرد در محلوج کوهانش. ناصرخسرو. ، زمینی که گیاه آن را بکلی چریده اند. (مرصع)
جای تهی کردن دلواز حوض و جز آن. (منتهی الارب). مدلجه. موضعی که ماتح (آبکش) در آن بین چاه و حوض تردد کند. (از متن اللغه)، کناس الظبی، خوابگاه آهو و هو المدلجه. (از متن اللغه). رجوع به دولج و مدلجه شود
جای تهی کردن دلواز حوض و جز آن. (منتهی الارب). مدلجه. موضعی که ماتح (آبکش) در آن بین چاه و حوض تردد کند. (از متن اللغه)، کناس الظبی، خوابگاه آهو و هو المدلجه. (از متن اللغه). رجوع به دولج و مدلجه شود