جدول جو
جدول جو

معنی مدغص - جستجوی لغت در جدول جو

مدغص
(مُ غِ)
پرکننده به خشم. (آنندراج). که کسی را از غضب پر کند. (از متن اللغه). به خشم آورنده، جنگ آور. مبارز. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منغص
تصویر منغص
تیره کننده، کسی یا چیزی که زندگانی را بر کسی تیره و ناگوار کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدغم
تصویر مدغم
حرفی که در حرف دیگر درآمده و یکی شده باشد، ادغام شده، درهم پیوسته، یکی شده
استوار، محکم، بادوام، حصین، متأکّد، مرصوص، مستحکم، ستوار، درواخ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مغص
تصویر مغص
درد شکم، پیچش روده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منغص
تصویر منغص
مکدر، تیره، ناگوار
فرهنگ فارسی عمید
(مُ دَغْ غَ)
لون مدغر، رنگ زشت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). لغتی است در مدعّر. (از متن اللغه). رجوع به مدعر شود
لغت نامه دهخدا
(مِ عَ)
طعان. (متن اللغه) (از اقرب الموارد). مدعس. (اقرب الموارد). آنکه با نیزه زند
لغت نامه دهخدا
(مُ عِ)
گرمای کشنده. (آنندراج). گرمای هلاک کننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَ)
گرمازدۀ هلاک شده یا آنکه پایش از گرما دریده و آماسیده باشد. (منتهی الارب) (ازمتن اللغه) (از اقرب الموارد). رجوع به ادعاص شود
لغت نامه دهخدا
(مُ نَغْ غِ)
کسی و یا چیزی که زندگانی را بر کسی سخت و تیره میکند. (ناظم الاطباء). ناخوش و ناگوار کننده. مکدرکننده: به مرضی انجامید که آخر امراض و منغص اغراض بود. (راحهالصدور راوندی). اگر فرقت خانه و وطن، منغص این حال نبودی جمعیتی تمام دارمی. (نفثه المصدور چ یزدگردی ص 117). منغص عیش و مکدر حیات، جز طلب فضول... نیست. (مصباح الهدایه چ همایی ص 351)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَلْ لِ)
نرم و تابان گرداننده. (آنندراج) : دلصت الدرع، لیّنتها و ملّستها، برقتها وذهبتها. (از متن اللغه). رجوع به تدلیص شود، جماع کننده در خارج فرج. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). نعت فاعلی است از تدلیص. رجوع به تدلیص شود
لغت نامه دهخدا
(مَ حَ)
خانه سنگخوار. (منتهی الارب). آشیانۀ مرغ سنگخوار. (ناظم الاطباء). مفحص. (متن اللغه) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ نَغْ غَ)
مکدر و تیره. (غیاث). مکدر و تیره و ناخوش. (آنندراج). زندگانی سخت و تیره. (ناظم الاطباء). ناگوار: چون از دنیا جز اندکی به تو ندهند و آن نیز منغص و مکدر... (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص 778). و آنگاه در حال منغص و مکدراست. (کیمیای سعادت ایضاً ص 868). اوقات عمر در خیال مشاهدۀ تو بر دل من منغص می گذشت. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 30). عیش او منغص و حیات او مکدر بود. (اخلاق ناصری). ملک را عیش از او منغص بود. (گلستان سعدی).
منغص بود عیش آن تندرست
که باشد به پهلوی بیمار سست.
سعدی.
عیش او منغص و عمر او مکدر بود. (اخلاق ناصری).
- منغص خاطر، مکدرخاطر. آزرده خاطر: هولاکوخان بواسطۀ حادثۀ منکوقاآن... منغص خاطر بود. (جامعالتواریخ رشیدی).
- منغص داشتن، منغص کردن: زبان درازی کردن گرفت و عیش مرا منغص داشتن. (گلستان سعدی). رجوع به ترکیب منغص کردن شود.
- منغص شدن، مکدر شدن. تیره شدن. ناخوش شدن. تلخ شدن. ناگوار شدن: دنیا بر وی منغص شود. (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص 863). اگر به خلاف این بود سعادت او مکدر و منغص شود. (اخلاق ناصری). تا به شؤون اهتمام و تعلقات زن مکدر و منغص نشوند. (مصباح الهدایه چ همایی ص 256).
- منغص کردن، تیره کردن. ناخوش کردن. تلخ کردن. ناگوار کردن: اگر در نعمت باشی آن بر تو منغص کند. (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص 863). راحت عاجل را به تشویش محنت آجل منغص کردن خلاف رای خردمندان است. (گلستان سعدی).
ای معشر یاران که رفیقان منید
عیش خوش خویشتن منغص مکنید.
سعدی.
- منغص گردانیدن، منغص کردن: تا حوادث ایام آن شادی را منغص نگرداند. (کلیله و دمنه). اما رنجهایی بیند که حیات را منغص گرداند. (کلیله چ مینوی ص 142). رجوع به ترکیب منغص کردن شود
لغت نامه دهخدا
(تَغْ)
بسیار خوردن گیاه ’صلیان’ را پس گلوگرفته شدن از پیچیده شدن آن گیاه در اطراف حلقوم. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، پرخشم شدن. (از منتهی الارب). پر و مملو شدن از خشم واز خوردن. (از اقرب الموارد) ، امتلاء آوردن شتر را چنانکه نشخوار نزند. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ غِ)
گرفتار درد شکم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ غَ)
اشتر نیک. ج، امغاص. (مهذب الاسماء). شتران سپید گرامی نژاد. جمعی است که از لفظ خود مفرد ندارد و گویند مغصه واحد آن است. ج، امغاص. (از منتهی الارب). شتران سپید گرامی نژاد. (آنندراج) (ناظم الاطباء). شتران برگزیده و گویند شتران و گوسفندان با رنگ سپید خالص و واحد آن مغصه است. (از اقرب الموارد) ، فلان مغص من المغص، چون کسی سنگین باشد می گویند. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ غِ)
در تاریکی درآینده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) : ادغش فی الظلام، دخل. (اقرب الموارد) (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مَ غَ)
واحد مداغل. (از اقرب الموارد). رجوع به مداغل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ غِ)
مکان ٌمدغل، جای درخت ناک. (منتهی الارب). جای کثیرالشجر. (از متن اللغه). دغل. ذودغل. جای پرگیاه و مشتبک النبت. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، مکان مدغل، جای پنهان و مخوف. (از منتهی الارب). مکان داغل و دغل و مدغل، خفی او ذودغل. (از متن اللغه) ، خیانت کننده. فریبنده. (ناظم الاطباء) ، سخن چینی نماینده. (آنندراج) : ادغله، وشی به. (از متن اللغه) ، زیان رساننده. (ناظم الاطباء). که در کاری خلاف آرد و فساد کند. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). تاراج کننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَوْ وِ)
فروآینده از بالا به نشیب. (آنندراج). آنکه خود را از بالا می اندازد. (از ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از تدویص. رجوع به تدویص شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَغْ غِ)
آنکه حرفی را در حرف دیگر می آورد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(طَ مَ)
به درد شکم گرفتار شدن. (ازناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ غِ)
ادغام کننده. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از ادغام. رجوع به ادغام شود، کسی که لقمه را بی خاییدن فروبرد بترس اینکه دیگران در طعام بر او سبقت گیرند. (آنندراج) (از متن اللغه). رجوع به ادغام شود، گرمی و سردی فراگیرنده کسی را. (آنندراج) : ادغم الحر و البرد، غشیهم. (اقرب الموارد). رجوع به ادغام و نیز رجوع به دغم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ غَ)
پیوسته. درهم درج کرده. پوشیده. (غیاث اللغات). در دیگری فروشده. (یادداشت مؤلف). مضمر. مندرج. ادغام شده. نعت مفعولی است از ادغام. رجوع به ادغام شود:
عدل او قولی است کاین گیتی بدو در مدغم است
فضل او لفظی است کاین گیتی بدو در مضمر است.
عنصری.
هلاک مبتدعان مدغم اندرآن آتش
نجات ممتحنان مضمر اندرین گوهر.
معزی (از فرهنگ فارسی معین).
جنبش فتح و آرمیدن ملک
همه در جنبش تو مدغم باد.
انوری.
تاب تب او ببین به ظاهر
کاندر دلش آتشی است مدغم.
سعدی.
چو دیدم که جهل اندر او محکم است
خیال محال اندر او مدغم است.
سعدی.
، در اصطلاح صرف، حرفی که در حرف متجانس یا قریب المخرج بعد از خود ادغام شده باشد. حرف اول ازمتجانسین. هرگاه دو حرف متجانس یا قریب المخرج که اولی ساکن باشد در یکجا جمع شوند حرف نخستین در دومی ادغام می شود و حرف دوم را مشدد می کند، حرف نخستین را که در دومی داخل شده و ادغام گشته است مدغم گویند، مثلاً حرف ’د’ در کلمه ’بدتر’ که پس از ادغام می شود: ’بتّر’ و حرف دومی را مدغم فیه گویند:
ز خم نهادند اعرابش از چه شد مکسور
به جزم کردند او را چرا بود مدغم.
مسعودسعد.
- مدغم شدن، درهم فرورفتن. مندرج شدن.
- مدغم ٌ فیه، حرف دوم از متجانسین. رجوع به معنی دوم در سطور بالا شود.
- مدغم کردن، ادغام کردن:
افتد چو دو حرف جنس با هم
در یکدگرش کنند مدغم.
نظامی
لغت نامه دهخدا
تصویری از مدخص
تصویر مدخص
دختر پیه ناک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغص
تصویر مغص
درد اندرونه درد شکم درد روده های باریک درد شکم و روده ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدغم
تصویر مدغم
ادغام شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدلص
تصویر مدلص
تابان گرداننده
فرهنگ لغت هوشیار
فر رود آمدن، ناگاه فرود آمدن، زمان گریز زمان شادی زمان چرخیدن زمان بر گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تیره گشته، ناخوش تیره گردانیده مکدر، نا خوش گردانیده (عیش و غیره)، تیره گرداننده، نا خوش کننده: (اگر فرقت خانه و وطن منغص این حال نبودی جمعیتی تمام دار می) (نفثه المصدور. چا. یز. 117)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منغص
تصویر منغص
((مُ نَ غِّ))
تیره گرداننده، ناخوش کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منغص
تصویر منغص
((مُ نَ غَّ))
تیره، ناگوار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مدغم
تصویر مدغم
((مُ غَ))
ادغام شده، حرفی که در حرف دیگر همجنس یا قریب المخرج داخل شود و یک حرف مشدد تلفظ گردد، مثلاً دال در «مدت»
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مغص
تصویر مغص
((مَ غْ یا غَ))
درد شکم و روده ها
فرهنگ فارسی معین
تیره، کدر، مکدر، ناخوش، ناگوار
فرهنگ واژه مترادف متضاد