جدول جو
جدول جو

معنی مدسف - جستجوی لغت در جدول جو

مدسف(مُ سِ)
قلتبانی کننده. (آنندراج). قلتبان. جاکش. (ناظم الاطباء). رجوع به دسفان و نیز رجوع به دسفه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مسف
تصویر مسف
جای پست
فرهنگ فارسی عمید
(مُ لِ)
درشت گوینده کسی را. (آنندراج). آنکه به کسی درشت گوید. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از ادلاف. رجوع به ادلاف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ سَف ف)
رنگ بدل. (ناظم الاطباء). و رجوع به اسفاف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ سِف ف)
نعت فاعلی از اسفاف. آن که از برگ خرمابن بوریا می بافد، مشغول به کارهای دون و پست. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، مرغی که پست پرد. (از منتهی الارب). مرغی که در هنگام پرواز آنقدر نزدیک زمین بپرد که پاهایش گویی به زمین رسیده است. (از اقرب الموارد) ، ابر نزدیک شونده به زمین، تیزنگرنده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، هر چیز که ملازم و چسبیده به چیزی دیگر باشد. (از اقرب الموارد). و رجوع به اسفاف شود در تمام معانی
لغت نامه دهخدا
(مُ فِنْ)
مسفی. رجوع به مسفی شود
لغت نامه دهخدا
(شَ قْ / شِ قْ وَ)
مالیدن پوست را و جز آن را. (از منتهی الارب) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ دِف ف)
پیاپی رسنده. (آنندراج). پی در پی. متوالی. مسلسل. بدون انقطاع. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ سِ / مِ سَ)
دهن خر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، مناسف. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ سَ)
سکو که بدان گندم و جز آن بر باد دهند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). سکو و اوشین که بدان گندم و جز آن بر باد دهند. (ناظم الاطباء) ، در اساس گوید غربال بزرگ. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ سَ)
مرد ستمکار و بی راه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(مُ خَسْ سَ)
شیر که اسد باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شیر بیشه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ سِ)
کور چشم. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). چشم کور. (ناظم الاطباء) ، کسی که خسیف یابد چاه را و خسیف چاه بسیارآب است در زمین سنگناک که آب آن منقطعنشود. (از آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که در سنگ چاه می کند و به آبی می رسد که لاینقطع جریان دارد. (ناظم الاطباء). و رجوع به اخساف شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
حقه خانه، خانه ای که در آن ادهان معطره کنند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَفْ فِ)
سنام مدفف، کوهان فروافتاده بر دو پهلوی شتر. (منتهی الارب) (متن اللغه) ، شتاب کننده و تعجیل کننده در کشتن خسته. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه). نعت فاعلی است از تدفیف. رجوع به تدفیف شود، سازندۀ دف. (از متن اللغه). دایره ساز. دف ساز
لغت نامه دهخدا
(مُ دَسْ سِ)
مدسج. (متن اللغه) (اقرب الموارد). رجوع به مدسج شود، تننده. منتسج. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ سِ)
آنکه بر قاروره سربند می بندد. (ناظم الاطباء) (از متن اللغه). مسدودکننده در شیشه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مسک مدوف، مشک سودۀ ترکرده شده. (منتهی الارب). مدووف. مبلول. مسحوق. (از متن اللغه). نعت مفعولی است از دوف و دیف. رجوع به دوف شود
لغت نامه دهخدا
(مُدْ دَ سِ)
منتسج. (متن اللغه) : اندسج و انسدج، انکب علی وجهه فهو منتسج و مدسج. (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مِ سَ)
مرد بسیار جماع کننده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ سَ)
تنگنای و ملتقای مری که مجرای طعام است در استخوان سینه. (منتهی الارب) (از متن اللغه). (از اقرب الموارد). مجرای طعام در حلق. (اقرب الموارد از التهذیب) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مِ سَ)
هادی. راهنما. (منتهی الارب). هادی. (متن اللغه). دلیل هادی. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ سِ)
پرکننده. (آنندراج) :ادسق الاناء، ملأه. (اقرب الموارد) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَسْ سِ)
به روغن ترکننده. (آنندراج). نعت فاعلی است از تدسیم. رجوع به تدسیم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ سِ)
جانورکی است که بر آب می دود و مانند تننده می تند و به فارسی آن را خس گویند. مدسّج. (از منتهی الارب). جانور بافنده ای چون عنکبوت. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَسْ سی)
ورغلاننده و برانگیزاننده و تباه کننده. (ناظم الاطباء). اغواکننده. افسادکننده: دساه، اغواه و افسده. (متن اللغه) (اقرب الموارد) ، پنهان کننده. (از متن اللغه) ، بردارندۀ حدیث از کسی و نقل کننده آن. (آنندراج) (ناظم الاطباء) : دسا عنه حدیثاً، احتمله. (متن اللغه) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ نِ)
آفتاب نزدیک به فروشدن و زردگردیده. (ناظم الاطباء). رجوع به لغت قبلی و نیز رجوع به ادناف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ نِ / نَ)
بیمار گران. (منتهی الارب) : رجل مدنف، مردی بر جای بمانده. بیماری گران. (از مهذب الاسماء). آنکه به سبب عشق در شرف مرگ است. (از بحر الجواهر). گرفتار بیماری گران و سخت. (ناظم الاطباء). که بیماری مشرف به موتش کرده است. (از متن اللغه). نعت است از ادناف. رجوع به ادناف شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
سودۀ ترکرده. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از منسف
تصویر منسف
سرند، دستگاه بوجاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدلف
تصویر مدلف
درشت گوینده
فرهنگ لغت هوشیار
ابر نزدیک، نزدیک پرواز: پرنده محل پریدن مرغ (نزدیک زمین) : ایزد - عزاسمه و تعالی - مارا از مسف صحبت بوم صفتان شوم دیدار بمطار همت این همای مبارک سایه رسانید. ابر نزدیک شوند ه، مرغ پرنده نزدیک زمین
فرهنگ لغت هوشیار
روستایی در هزارجریب بهشهر
فرهنگ گویش مازندرانی