شتاب کننده در رفتار و سیر. (ناظم الاطباء). پیش درآینده و شتابی کننده در رفتار و نیک رونده. (آنندراج) : ادرنفق، اقتحم و تقدم، اسرع و هملج، مضی فی السیر. (متن اللغه)
شتاب کننده در رفتار و سیر. (ناظم الاطباء). پیش درآینده و شتابی کننده در رفتار و نیک رونده. (آنندراج) : ادرنفق، اقتحم و تقدم، اسرع و هملج، مضی فی السیر. (متن اللغه)
ثابت بر جای. (منتهی الارب). ثابت دائم. (متن اللغه) ، کسی که تکیه کند بر آرنج خود یا بر نازبالش. (آنندراج) (از متن اللغه). متکی. تکیه زننده. تکیه کننده. نعت فاعلی است از ارتفاق. رجوع به ارتفاق شود، مستعین. (از اقرب الموارد). رجوع به ارتفاق شود، حوض پر. (ناظم الاطباء). ممتلی تا نزدیک به امتلاء و پر شدن. ارتفق الشی ٔ، امتلاء. (از متن اللغه). رجوع به ارتفاق شود
ثابت بر جای. (منتهی الارب). ثابت دائم. (متن اللغه) ، کسی که تکیه کند بر آرنج خود یا بر نازبالش. (آنندراج) (از متن اللغه). متکی. تکیه زننده. تکیه کننده. نعت فاعلی است از ارتفاق. رجوع به ارتفاق شود، مستعین. (از اقرب الموارد). رجوع به ارتفاق شود، حوض پر. (ناظم الاطباء). ممتلی تا نزدیک به امتلاء و پر شدن. ارتفق الشی ٔ، امتلاء. (از متن اللغه). رجوع به ارتفاق شود
جمع واژۀ مرفق. (ترجمان علامۀ جرجانی). رجوع به مرفق شود، مرافق الدار، جای آب و برف انداختن و مانند آن و خلاجایها. (از منتهی الارب). مصاب الماء و نحوها، آبریزگاه خانه. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) ، منافع. مرافق الدار، منافعها. (اقرب الموارد) ، وسایل آسایش. (فرهنگ فارسی معین). لوازم. ضروریات خانه. رجوع به دو معنی قبلی شود: خانقاهی سخت نیکو با همه مرافق از حجره ها و حمام و جماعت خانه و غیر آن تمام کردم و فرشهای نیکو و اسباب و آلات مطبخ و هر آنچ دربایست آن بود از همه نوع بساختم. (اسرارالتوحید از یادداشتهای قزوینی ج 7 ص 73، از فرهنگ فارسی معین) ، جمع واژۀ مرفق و مرفقه، به معنی متکا و مخده. (از اقرب الموارد). رجوع به مرفق و مرفقه شود، آن چیزها که بدان نفع یابند. (غیاث اللغات، از صراح اللغه). چیزهائی که از آنها سود برند. (فرهنگ فارسی معین). المرفق و المرفق، مااستعین به و انتفع. (متن اللغه). فواید. منافع. راحت و منفعتی که از مالی یا کسی حاصل شود: در ذکر بخارا و مناقب و فضایل او و آنچه در وی است و در روستاهای وی از مرافق ومنافع. (تاریخ بخارا). هر که از او دورتر از مرافق و منافع او محروم تر. (سندبادنامه ص 64). و نیز اهل ضیعتها را به علت نویسندگان خود و حواشی و خدمتکاران ومرافق و منافع اصحاب خود به مثل این تکلیف کرده اند. (تاریخ قم ص 165). ذکر وجوه اموال و منافع آن به قم که آن را به اصطلاح مرافق گویند. (تاریخ قم ص 167)
جَمعِ واژۀ مرفق. (ترجمان علامۀ جرجانی). رجوع به مرفق شود، مرافق الدار، جای آب و برف انداختن و مانند آن و خلاجایها. (از منتهی الارب). مصاب الماء و نحوها، آبریزگاه خانه. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) ، منافع. مرافق الدار، منافعها. (اقرب الموارد) ، وسایل آسایش. (فرهنگ فارسی معین). لوازم. ضروریات خانه. رجوع به دو معنی قبلی شود: خانقاهی سخت نیکو با همه مرافق از حجره ها و حمام و جماعت خانه و غیر آن تمام کردم و فرشهای نیکو و اسباب و آلات مطبخ و هر آنچ دربایست آن بود از همه نوع بساختم. (اسرارالتوحید از یادداشتهای قزوینی ج 7 ص 73، از فرهنگ فارسی معین) ، جَمعِ واژۀ مرفق و مرفقه، به معنی متکا و مخده. (از اقرب الموارد). رجوع به مرفق و مرفقه شود، آن چیزها که بدان نفع یابند. (غیاث اللغات، از صراح اللغه). چیزهائی که از آنها سود برند. (فرهنگ فارسی معین). المِرفَق و المَرفِق، مااستعین به و انتفع. (متن اللغه). فواید. منافع. راحت و منفعتی که از مالی یا کسی حاصل شود: در ذکر بخارا و مناقب و فضایل او و آنچه در وی است و در روستاهای وی از مرافق ومنافع. (تاریخ بخارا). هر که از او دورتر از مرافق و منافع او محروم تر. (سندبادنامه ص 64). و نیز اهل ضیعتها را به علت نویسندگان خود و حواشی و خدمتکاران ومرافق و منافع اصحاب خود به مثل این تکلیف کرده اند. (تاریخ قم ص 165). ذکر وجوه اموال و منافع آن به قم که آن را به اصطلاح مرافق گویند. (تاریخ قم ص 167)
همراه. موافق. (منتهی الارب). آنکه در سفر همراهی کند: رافقه ، صاحبه فی السفر. (متن اللغه). رفیق. مصاحب. (از اقرب الموارد). نعت فاعلی است از مرافقه. رجوع به مرافقه شود، در بدیع، صنعت مرافق آن است که شعری بگویند (واغلب رباعی) که جای هر مصراع را اگر عوض کند در معنی شعر و قوافی آن خللی نیفتد. مانند این دو رباعی: دجله صفت دو چشم خونین من است آتشکده وصف دل غمگین من است جای تف و نم بستر و بالین من است غرقه شدن و سوختن آئین من است. امیر معزی. از زلف برون کنی اگر تاب شوم بر لب ننهی اگر می ناب شوم در چشم نیاوری اگر خواب شوم از دست فروریزی اگر آب شوم. ؟ رجوع به فرهنگ نظام و آنندراج شود
همراه. موافق. (منتهی الارب). آنکه در سفر همراهی کند: رافَقَه ُ، صاحبه فی السفر. (متن اللغه). رفیق. مصاحب. (از اقرب الموارد). نعت فاعلی است از مرافقه. رجوع به مرافقه شود، در بدیع، صنعت مرافق آن است که شعری بگویند (واغلب رباعی) که جای هر مصراع را اگر عوض کند در معنی شعر و قوافی آن خللی نیفتد. مانند این دو رباعی: دجله صفت دو چشم خونین من است آتشکده وصف دل غمگین من است جای تف و نم بستر و بالین من است غرقه شدن و سوختن آئین من است. امیر معزی. از زلف برون کنی اگر تاب شوم بر لب ننهی اگر می ناب شوم در چشم نیاوری اگر خواب شوم از دست فروریزی اگر آب شوم. ؟ رجوع به فرهنگ نظام و آنندراج شود
بسیار ریزندۀ آب. که آب بسیار ریزد. (از متن اللغه). نعت فاعلی است از دغفقه، باران سخت بارنده در ابتدا. (آنندراج) (از متن اللغه). بارانی که در آغاز سخت بارد. (ناظم الاطباء) ، که بپاشد و انفاق کند مال خویش را. (از متن اللغه). رجوع به دغفقه و دغفان شود، ماء مدغفق، مصبوب. (متن اللغه) ، عام مدغفق، سال ارزانی و فراخی. (منتهی الارب). مخصب. (اقرب الموارد) ، عیش مدغفق، زندگانی فراخ. (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به دغفق شود
بسیار ریزندۀ آب. که آب بسیار ریزد. (از متن اللغه). نعت فاعلی است از دغفقه، باران سخت بارنده در ابتدا. (آنندراج) (از متن اللغه). بارانی که در آغاز سخت بارد. (ناظم الاطباء) ، که بپاشد و انفاق کند مال خویش را. (از متن اللغه). رجوع به دغفقه و دغفان شود، ماء مدغفِق، مصبوب. (متن اللغه) ، عام مدغفق، سال ارزانی و فراخی. (منتهی الارب). مخصب. (اقرب الموارد) ، عیش مدغفق، زندگانی فراخ. (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به دغفق شود
ناخن. اسم ترکی ظفر است. (تحفۀ حکیم مؤمن). اسم ترکی ظلف است. (فهرست مخزن الادویه). به معنی ناخن، و این ترکی است. (آنندراج) : اسیر نکبت هجران شدم بدانگونه که همچو پیل ز سرپنجه رویدم درناق. ملا فوقی (ازآنندراج)
ناخن. اسم ترکی ظفر است. (تحفۀ حکیم مؤمن). اسم ترکی ظلف است. (فهرست مخزن الادویه). به معنی ناخن، و این ترکی است. (آنندراج) : اسیر نکبت هجران شدم بدانگونه که همچو پیل ز سرپنجه رویدم درناق. ملا فوقی (ازآنندراج)
درزمان. فی الحال. (شرفنامۀ منیری). درحال. دردم. درلحظه. (ناظم الاطباء). فوراً. بی درنگ. دردم. آناً: نبردند پیشش مهمات کس که مقصود حاصل نشد در نفس. سعدی. نبینی که آتش زبانست و بس به آبی توان کشتنش در نفس. سعدی. سیه کاری از نردبانی فتاد شنیدم که هم در نفس جان بداد. سعدی
درزمان. فی الحال. (شرفنامۀ منیری). درحال. دردم. درلحظه. (ناظم الاطباء). فوراً. بی درنگ. دردم. آناً: نبردند پیشش مهمات کس که مقصود حاصل نشد در نفس. سعدی. نبینی که آتش زبانست و بس به آبی توان کشتنش در نفس. سعدی. سیه کاری از نردبانی فتاد شنیدم که هم در نفس جان بداد. سعدی
عنکبوت نر. (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (مهذب الاسماء). صاحب مهذب الاسماء آنرا با ’دال’ و ’ذال’ و ’زاء’ ضبط کرده است. ج، خدارن، عنکبوت کلان. (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). ج، خدارن. در برهان قاطع آمده است: خدرنق بلغت رومی و بعضی گویند یونانی عنکبوت را گویند و به این معنی بجای نون یای حطی هم بنظر آمده است. رجوع به خدنق شود
عنکبوت نر. (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (مهذب الاسماء). صاحب مهذب الاسماء آنرا با ’دال’ و ’ذال’ و ’زاء’ ضبط کرده است. ج، خَدارِن، عنکبوت کلان. (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). ج، خَدارِن. در برهان قاطع آمده است: خدرنق بلغت رومی و بعضی گویند یونانی عنکبوت را گویند و به این معنی بجای نون یای حطی هم بنظر آمده است. رجوع به خدنق شود
خاموش و دوسنده به زمین و فی المثل: مخرنبق لینباع، ای ساکت لداهیه یریدها. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سر فروافکندۀ خاموش و ساکت. المثل: مخرنبق لینباع، درباره کسی گویند که چون بلا و داهیه ای به وی رسد خاموش و ساکت باشد. (ناظم الاطباء)
خاموش و دوسنده به زمین و فی المثل: مخرنبق لینباع، ای ساکت لداهیه یریدها. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سر فروافکندۀ خاموش و ساکت. المثل: مخرنبق لینباع، درباره کسی گویند که چون بلا و داهیه ای به وی رسد خاموش و ساکت باشد. (ناظم الاطباء)
آنکه طعام مردمان جوید و دشنام دهد. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه از مردمان انعام و احسان گیرد و در عوض دشمنی کند آنان را. (ناظم الاطباء). مدرقع. (متن اللغه). رجوع به مدرقع شود، به شتاب گریزنده از سختی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). رجوع به مدرقع شود
آنکه طعام مردمان جوید و دشنام دهد. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه از مردمان انعام و احسان گیرد و در عوض دشمنی کند آنان را. (ناظم الاطباء). مدرقع. (متن اللغه). رجوع به مدرقع شود، به شتاب گریزنده از سختی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). رجوع به مدرقع شود