جدول جو
جدول جو

معنی مدرقع - جستجوی لغت در جدول جو

مدرقع
(مُ دَ قِ)
بشتاب گریزنده از سختی. (آنندراج) : درقع الرجل، فر من الشدیده و اسرع. (اقرب الموارد). نعت فاعلی است از درقعه. رجوع به درقعه شود، آنکه طعام مردمان جوید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مدرنقع. که تتبع طعام کند. (از متن اللغه) ، که دشنام دهد. (از منتهی الارب). که به مردم ناسزا گوید. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مبرقع
تصویر مبرقع
گوشه ای در دستگاه راست پنجگاه، از شعبه های بیست و چهارگانۀ موسیقی ایرانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرقع
تصویر مرقع
خرقه ای که پینه های چهارگوش داشته باشد، کاغذ یا چیز دیگر که بر آن خط رقاع یا خطوط دیگر نوشته شده باشد، جامۀ وصله دار و دوخته شده از قطعات مختلف
فرهنگ فارسی عمید
(مُ رَقْ قَ)
نعت مفعولی از ترقیع. رجوع به ترقیع شود، اکثر استعمال آن به معنی ژنده است که آن را بر سر ودوش کشند بطور چادر یا ردائی، و از این شعر حافظ:
در آستین مرقع پیاله پنهان کن
که همچو چشم صراحی زمانه خونریز است
معلوم می شود که به معنی جامۀ آستین دار نیز هست که پیوند بسیار داشته باشد بطور ژنده. (آنندراج). ثوب مرقع، جامۀ پیوندبست. (مهذب الاسماء). جامه ای که در آن رقعه و وصله بسیار باشد. (از اقرب الموارد). ملدم. درپی کرده. وصله زده. پینه کرده. پاره دوخته. پاره افکنده:
هدهدک نیک بریدیست که در ابرتند
چون بریدانه مرقع به تن اندرفکند.
منوچهری.
جهان رست از مرقع پاره کردن
عروس عالم از زر یاره کردن.
نظامی.
اویس گفت پس مرقع پیغمبر به من دهید تا دعا کنم ایشان مرقع به وی دادند گفتند درپوش پس دعاکن. (تذکره الاولیاء عطار).
من از این دلق مرقع بدرآیم روزی
تا همه خلق بدانند که زناری هست.
سعدی.
این دلق موسی است مرقع و آن ریش فرعون است مرصع. (گلستان سعدی).
من این دلق مرقع را بخواهم سوختن روزی
که پیر می فروشانش به جامی برنمی گیرد.
حافظ.
، دلق درویشان، چرا که رقعه رقعه و پاره پاره به هم جمعکرده شده. (از غیاث). جامۀ هزار میخی درویشان. جامه ای که درویشان از قطعات رنگارنگ دوزند. جبۀ در پی نهادۀ درویشان. جامه که درویشان از پارچه های گوناگون دوزند. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
پوشیده مرقعند از این خامی چند
بگرفته ز طامات الف لامی چند
نارفته ره صدق و صفا گامی چند
بدنام کننده نکونامی چند.
(منسوب به خیام).
زو دلم چون مرقع صوفیست
پاره بر پاره ژنده بر ژنده.
سوزنی.
مرقع برکش نرماده ای چند
شفاعت خواه کارافتاده ای چند.
نظامی.
چند داریم نهان زیر مرقع زنار
وقت آمد که خطی در خم زنار کشیم.
عطار.
مگر افتاد پیر ما بر آن قوم
مرقع چاک زد زنار دربست.
عطار.
از دست خود مرقعی تعهد میکرد چون سلام کردم جواب داد. (گلستان سعدی).
دلقت به چه کارآید و مسحی و مرقع
خود را ز عملهای نکوهیده بری دار.
سعدی.
مراین صوفیان بین که می خورده اند
مرقعبه سیکی گرو کرده اند.
سعدی (کلیات ص 290).
باز جل پاره مرقع صفت طفلی تست
نخ دیبای ثمینت چو شبابت پندار.
نظام قاری.
میان ماو مرقع محبت ازلیست
گوه ملمع رنگین و خرقۀ عسلیست.
نظام قاری (ص 48).
، مجموعۀ ترتیب کرده از قطعات خطوط خوش نویسان. (یادداشت مرحوم دهخدا). کتاب تصاویر چون رقعه رقعه و پاره پاره به هم جمع کرده باشند. (غیاث اللغات). آلبوم مانندی از قطعات و رقعات و صفحات به هم پیوستۀ کارهای هنری و ارزندۀ هنرمندان از قبیل خطوط خوش، یا نقاشی یا برگهای تزیینی و غیره. ج، مرقعات. در فن کتاب سازی و صحافی رقعه، قطعۀ برگ، ورق به ابعاد و اشکال مختلف از آثار هنری هنرمندان است از انواع خطوط خوش و رقعه های مذهب و انواع نقاشیها اعم از رنگ و روغن یا نقاشی ناخنی و برگهای تزیینی که هنرمندان خوش ذوق با صرف وقت و پشتکار فراوان به یکدیگر پیوسته و شیرازه بسته وبه صورت کتاب یا بیاض تجلید نموده و مجموعه ای دلکش و زیبا از هنرهای گوناگون پدید آورده اند، و خود ساختن و پرداختن مرقعات هنری جداگانه است از نظر فنون ظریفه ای چون قطاعی، وصالی، صحافی، حاشیه سازی متن و حاشیه و سایر رموزی که به کار می رود.
، کنّاش. (یادداشت مرحوم دهخدا). مجموعۀ یادداشتهای طبی، رجل مرقع، شخص مجرب و باتجربه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ قِ)
گریزنده. (منتهی الارب). هارب. (متن اللغه) (اقرب الموارد) ، شتاب کننده. (منتهی الارب). مسرع. (اقرب الموارد) (متن اللغه) ، سخت لاغر. (منتهی الارب). اشدالمهازیل هزالاً. (اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، شدید. ادقع. گویند: جوع مدقع، شدید. (از اقرب الموارد) ، که خاکسار کند. (ازاقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). که به پستی وادارد. (از متن اللغه) : فقر مدقع، چسباننده بر زمین. (منتهی الارب). تنگدستی و درویشی که خوار و فروتن می کند و خاکسار می کند شخص را. (ناظم الاطباء) ، شتری که علف را وقت خوردن از روی خاک می کند. (ناظم الاطباء). رجوع به مداقیع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رَقْ قِ)
ورزنده و فراهم آورنده. (آنندراج). فراهم آورنده و آن که می ورزد و کوشش در بدست آوردن سود می کند. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترقع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رَقْ قَ)
چیزی که بدان نکوهند و دشنام دهند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، موضعشتم و دشنام. (ناظم الاطباء). یقال اری فیه مترقعا، ای موضعاً للشتم و الهجاء. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد). و رجوع به ترقع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ قِ)
آنکه طعام مردمان جوید و دشنام دهد. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه از مردمان انعام و احسان گیرد و در عوض دشمنی کند آنان را. (ناظم الاطباء). مدرقع. (متن اللغه). رجوع به مدرقع شود، به شتاب گریزنده از سختی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). رجوع به مدرقع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ قِ)
بشتاب رونده. (آنندراج). بسرعت گذرنده. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، بنازخرامنده. (آنندراج). متبختر، رقصنده. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) ، رام. فرمانبردار. (آنندراج) :درقل له، اطاع و اذعن. (اقرب الموارد) (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
کشتی که بعض آن خورده شده باشد. (ناظم الاطباء) : درع الزرع، اکل بعضه. (اقرب الموارد) (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَرْ رَ)
مرد زره پوشیده. (ناظم الاطباء). لابس الدرع. (متن اللغه) ، زن پیراهن پوشیده. (ناظم الاطباء). درع پوشیده، تیزبرگزیده و خوب. (ناظم الاطباء) (؟) ، شاه مدرع، ذوالدرع. ادرع. (متن اللغه). گوسپند که سینه و گردنش سپید باشد. رجوع به درع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ / مُ دَرْ رَ)
ماء مدرع، آبی که گیاه حوالی آن را خورده باشند، پس مرعی اندک بعید گردد. (منتهی الارب). آبی که گیاهان اطراف آن را چرانیده باشند و در نتیجه فاصله ای بین چراگاه تا آن باشد. (از متن اللغه) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ رَ)
پیراهن کوتاه پشمینۀ درشت. (ناظم الاطباء). جبه مشقوقه المقدم. دراعه. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(دُ قَ)
شتر آبکش. (منتهی الارب). ’راویه’ از آب. (از اقرب الموارد). راویه کش
لغت نامه دهخدا
(مُ رَقْ قِ)
نعت فاعلی از ترقیع. رجوع به ترقیع شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مدرع
تصویر مدرع
زره پوشاننده، پیراهن پوشاننده: زن مورچه خوار آمریکایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدقع
تصویر مدقع
نیکو گوینده، باریک گرداننده، باریک بین
فرهنگ لغت هوشیار
پاره دوخته ژنده، خوشنوشته، خوش نگاره جامه پاره پاره بهم دخته: در آن دکان پیر مردی نشسته است مرقعی پوشیده و درزی همی کند، جامه صوفیان که از اتصال قطعات مختلف و گاه رنگارنگ بهم ساخته میشد مرقعه. توضیح در احیا العلوم شرحی مفید راجع بمعنی و مقصود از مرقع و کیفیت آن آمده، کاغذ یا شی دیگر که روی آن بخط رقاع چیزی نوشته باشند، قطعه های تصاویر که بصورت کتابی بینالدفتین جمع شود، قطعاتی از خطوط زیبا که بشکل کتاب جمع کنند
فرهنگ لغت هوشیار
روی بسته برقع پوشانده روبند بسته، نغمه ایست از موسیقی مخصوص راست پنجگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرقع
تصویر مرقع
((مُ رَ قَّ))
جامه وصله دار، جامه ای که از تکه پارچه های دوخته شده درست شده باشد، خرقه، خرقه ای که وصله های چهارگوش داشته باشد
فرهنگ فارسی معین
پاره، پاره پاره، تکه پاره، مندرس، مجموعه خط رقاع، مجموعه خوشنویسی ها
فرهنگ واژه مترادف متضاد