جای داخل شدن، راه دخول، کلمه ای در فرهنگ، دایره المعارف، لغت نامه و مانند آنکه تعریف و توضیحاتی برای آن داده می شود، درآمد، دخالت، اثرگذاری، اعتراض، خرده، ایراد، برای مثال خواهی که رستگار شوی راست کار باش / تا عیب جوی را نرسد بر تو مدخلی (سعدی۲ - ۶۸۰)
جای داخل شدن، راه دخول، کلمه ای در فرهنگ، دایره المعارف، لغت نامه و مانند آنکه تعریف و توضیحاتی برای آن داده می شود، درآمد، دخالت، اثرگذاری، اعتراض، خرده، ایراد، برای مِثال خواهی که رستگار شوی راست کار باش / تا عیب جوی را نرسد بر تو مدخلی (سعدی۲ - ۶۸۰)
اسب و غیر آن که نره برآورد برای کمیز انداختن یا جستن بر ماده. (آنندراج). اسبی که نره اش را برآورد وآن را بحال نخستین برنگرداند و این عیبی زشت است تابدان حد که بر چنان اسبی سوار نشوند. (از صبح الاعشی ج 2 ص 28). رجوع به ادلاء شود، کسی که حجت و دلیل می آورد. (ناظم الاطباء). دلیل آورنده. رجوع به ادلاء شود، زشت گوینده در حق کسی. رجوع به ادلاء شود، وسیله و خویشی جوینده به قرابت رحم. رجوع به ادلاء شود، مال دهنده کسی را (آنندراج). رجوع به ادلاء شود
اسب و غیر آن که نره برآورد برای کمیز انداختن یا جستن بر ماده. (آنندراج). اسبی که نره اش را برآورد وآن را بحال نخستین برنگرداند و این عیبی زشت است تابدان حد که بر چنان اسبی سوار نشوند. (از صبح الاعشی ج 2 ص 28). رجوع به اِدْلاء شود، کسی که حجت و دلیل می آورد. (ناظم الاطباء). دلیل آورنده. رجوع به اِدْلاء شود، زشت گوینده در حق کسی. رجوع به اِدْلاء شود، وسیله و خویشی جوینده به قرابت رحم. رجوع به اِدْلاء شود، مال دهنده کسی را (آنندراج). رجوع به اِدْلاء شود
درون شو. جای درآمدن. راه درآمدن. موضع دخول. (یادداشت مؤلف). راه دخول. محل دخول. مقابل مخرج: خرد به جنب تو خواندآفتاب را مدخل بدانچه دست و دلت بود جود را مدخل. عثمان مختاری (از فرهنگ فارسی معین). حوضی که پیوسته آب در وی می آید و آن را بر اندازۀ مدخل مخرجی نباشد، لاجرم از جوانب راه جوید. (کلیله و دمنه). مرد هشیار به جهد و کوشش مدخل ظفر و پیروزی بطلبد و به صبرو تجلد به مقصود رسد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 53). ، گذرگاه. (یادداشت مؤلف). راه. روزن. در: به انواع مکر و حیلت به هر مدخل فرورفتند تا خاطر از کار او فارغ کردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 373)، درآمد علم یا فنی. (فرهنگ فارسی معین). مقدمات علوم و فنون: و کتابهائی که استادان این دانش ساخته اند از بهر نوآموزان که آنها را مدخل خوانند، بسیار دیدم. (کیهان شناخت، از همائی در مقدمۀالتفهیم ص ح حاشیۀ 2 از فرهنگ فارسی معین)، دخالت. دخل و تصرف. دخل و ربط: سلطان... امرا را فرمود هر ملک و شهر که بگیرند او را (ست) ، غیر او هیچکس را در آن مدخلی و تصرفی نبود. (سلجوقنامۀ ظهیری از فرهنگ فارسی معین)، راه دخالت. راه عیب گیری: خواهی که رستگار شوی راستکار باش تا عیب جوی را نرسد بر تو مدخلی. سعدی. ، مذهب. روش. (ناظم الاطباء). گویند: هو حسن المدخل فی اموره، او دارای روش نیکوئی است در کارهای خود. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). حسن المذهب. (اقرب الموارد)، دهلیز. دالان. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی اول شود، جای دخل و آنچه از وی دخل حاصل می گردد، مانند کسب و زراعت و تجارت و جز آن. (ناظم الاطباء). رجوع به مداخل شود، درآمد. (یادداشت مؤلف). مالی که به کسی رسد. عایدی. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به مداخل شود، هنگام دخول. (ناظم الاطباء)، در موسیقی، درآمد. (یادداشت مؤلف). رجوع به درآمد و پیش درآمد شود، {{مصدر}} درآمدن. (منتهی الارب). دخول. رجوع به دخول شود
درون شو. جای درآمدن. راه درآمدن. موضع دخول. (یادداشت مؤلف). راه دخول. محل دخول. مقابل مخرج: خرد به جنب تو خواندآفتاب را مدخل بدانچه دست و دلت بود جود را مدخل. عثمان مختاری (از فرهنگ فارسی معین). حوضی که پیوسته آب در وی می آید و آن را بر اندازۀ مدخل مخرجی نباشد، لاجرم از جوانب راه جوید. (کلیله و دمنه). مرد هشیار به جهد و کوشش مدخل ظفر و پیروزی بطلبد و به صبرو تجلد به مقصود رسد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 53). ، گذرگاه. (یادداشت مؤلف). راه. روزن. در: به انواع مکر و حیلت به هر مدخل فرورفتند تا خاطر از کار او فارغ کردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 373)، درآمد علم یا فنی. (فرهنگ فارسی معین). مقدمات علوم و فنون: و کتابهائی که استادان این دانش ساخته اند از بهر نوآموزان که آنها را مدخل خوانند، بسیار دیدم. (کیهان شناخت، از همائی در مقدمۀالتفهیم ص ح حاشیۀ 2 از فرهنگ فارسی معین)، دخالت. دخل و تصرف. دخل و ربط: سلطان... امرا را فرمود هر ملک و شهر که بگیرند او را (ست) ، غیر او هیچکس را در آن مدخلی و تصرفی نبود. (سلجوقنامۀ ظهیری از فرهنگ فارسی معین)، راه دخالت. راه عیب گیری: خواهی که رستگار شوی راستکار باش تا عیب جوی را نرسد بر تو مدخلی. سعدی. ، مذهب. روش. (ناظم الاطباء). گویند: هو حسن المدخل فی اموره، او دارای روش نیکوئی است در کارهای خود. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). حسن المذهب. (اقرب الموارد)، دهلیز. دالان. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی اول شود، جای دخل و آنچه از وی دخل حاصل می گردد، مانند کسب و زراعت و تجارت و جز آن. (ناظم الاطباء). رجوع به مَداخِل شود، درآمد. (یادداشت مؤلف). مالی که به کسی رسد. عایدی. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به مداخل شود، هنگام دخول. (ناظم الاطباء)، در موسیقی، درآمد. (یادداشت مؤلف). رجوع به درآمد و پیش درآمد شود، {{مَصدَر}} درآمدن. (منتهی الارب). دخول. رجوع به دخول شود
از ’خ ل و’، کسی که ویران می کند و خراب می نماید. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، کسی که تهی و خالی می کند و آنکه تهی می یابد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، آنکه خلوت می کند با کسی. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، (از ’خ ل ی’) زمین علفناک و پرورندۀ ستور در آن زمین. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ورجوع به اخلاء شود، آنکه عزلت می گزیند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، مخصوص و غیرعمومی. واقع شده بطور خصوصی. (ناظم الاطباء)
از ’خ ل و’، کسی که ویران می کند و خراب می نماید. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، کسی که تهی و خالی می کند و آنکه تهی می یابد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، آنکه خلوت می کند با کسی. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، (از ’خ ل ی’) زمین علفناک و پرورندۀ ستور در آن زمین. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ورجوع به اخلاء شود، آنکه عزلت می گزیند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، مخصوص و غیرعمومی. واقع شده بطور خصوصی. (ناظم الاطباء)
رها کرده شده و خالی کرده شده. (منتهی الارب) (غیاث) (آنندراج) (از اقرب الموارد). اجازه داده شده و آزادشده و رهاشده. (ناظم الاطباء). رجوع به ’مخلا’ شود. - مخلی بالطبع، رها کرده شده با طبیعت یعنی بلاتکلیف و بی اندیشه. (غیاث) (آنندراج). - ، مجازاً و در تداول، آرام وبی سر و صدا که در آنجا راحت بتوان زیست: حجرۀ مخلی بالطبع. گوشۀ مخلی بالطبع. - مخلی کردن، خالی کردن. رهاکردن و آزاد ساختن: به وسیلت ایشاج وصلت و اشتباک قرابت شفیع شدند تا او را مخلی کردند و اقطاعاتی که داشت بر او مقرر گردانید. (جهانگشای جوینی ج 2 ص 37)
رها کرده شده و خالی کرده شده. (منتهی الارب) (غیاث) (آنندراج) (از اقرب الموارد). اجازه داده شده و آزادشده و رهاشده. (ناظم الاطباء). رجوع به ’مخلا’ شود. - مخلی بالطبع، رها کرده شده با طبیعت یعنی بلاتکلیف و بی اندیشه. (غیاث) (آنندراج). - ، مجازاً و در تداول، آرام وبی سر و صدا که در آنجا راحت بتوان زیست: حجرۀ مخلی بالطبع. گوشۀ مخلی بالطبع. - مخلی کردن، خالی کردن. رهاکردن و آزاد ساختن: به وسیلت ایشاج وصلت و اشتباک قرابت شفیع شدند تا او را مخلی کردند و اقطاعاتی که داشت بر او مقرر گردانید. (جهانگشای جوینی ج 2 ص 37)
از شاعران ایرانی و از مردم اصفهان است که در عهد اکبرشاه به هندوستان رفته و در دربار وی در زمرۀ احدیان درآمده است. این رباعی از اوست: این ساده دل آخر احدی خواهد شد محتاج کلاه نمدی خواهد شد از غایت اضطرار روزی صدبار قربان بروت سرمدی خواهد شد. (ازقاموس الاعلام ترکی)
از شاعران ایرانی و از مردم اصفهان است که در عهد اکبرشاه به هندوستان رفته و در دربار وی در زمرۀ احدیان درآمده است. این رباعی از اوست: این ساده دل آخر احدی خواهد شد محتاج کلاه نمدی خواهد شد از غایت اضطرار روزی صدبار قربان بروت سرمدی خواهد شد. (ازقاموس الاعلام ترکی)