جدول جو
جدول جو

معنی مدخل - جستجوی لغت در جدول جو

مدخل
جای داخل شدن، راه دخول، کلمه ای در فرهنگ، دایره المعارف، لغت نامه و مانند آنکه تعریف و توضیحاتی برای آن داده می شود، درآمد، دخالت، اثرگذاری، اعتراض، خرده، ایراد، برای مثال خواهی که رستگار شوی راست کار باش / تا عیب جوی را نرسد بر تو مدخلی (سعدی۲ - ۶۸۰)
تصویری از مدخل
تصویر مدخل
فرهنگ فارسی عمید
مدخل
خسیس، ناکس، لئیم
تصویری از مدخل
تصویر مدخل
فرهنگ فارسی عمید
مدخل
(مُ دَخْ خَ)
موضع دخول و درآمد. (ناظم الاطباء). جای درآمدن. (ترجمان علامۀ جرجانی ص 87) ، شبه غار که در آن داخل شوند. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
مدخل
(مَ خَ)
درون شو. جای درآمدن. راه درآمدن. موضع دخول. (یادداشت مؤلف). راه دخول. محل دخول. مقابل مخرج:
خرد به جنب تو خواندآفتاب را مدخل
بدانچه دست و دلت بود جود را مدخل.
عثمان مختاری (از فرهنگ فارسی معین).
حوضی که پیوسته آب در وی می آید و آن را بر اندازۀ مدخل مخرجی نباشد، لاجرم از جوانب راه جوید. (کلیله و دمنه). مرد هشیار به جهد و کوشش مدخل ظفر و پیروزی بطلبد و به صبرو تجلد به مقصود رسد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 53).
، گذرگاه. (یادداشت مؤلف). راه. روزن. در: به انواع مکر و حیلت به هر مدخل فرورفتند تا خاطر از کار او فارغ کردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 373)، درآمد علم یا فنی. (فرهنگ فارسی معین). مقدمات علوم و فنون: و کتابهائی که استادان این دانش ساخته اند از بهر نوآموزان که آنها را مدخل خوانند، بسیار دیدم. (کیهان شناخت، از همائی در مقدمۀالتفهیم ص ح حاشیۀ 2 از فرهنگ فارسی معین)، دخالت. دخل و تصرف. دخل و ربط: سلطان... امرا را فرمود هر ملک و شهر که بگیرند او را (ست) ، غیر او هیچکس را در آن مدخلی و تصرفی نبود. (سلجوقنامۀ ظهیری از فرهنگ فارسی معین)، راه دخالت. راه عیب گیری:
خواهی که رستگار شوی راستکار باش
تا عیب جوی را نرسد بر تو مدخلی.
سعدی.
، مذهب. روش. (ناظم الاطباء). گویند: هو حسن المدخل فی اموره، او دارای روش نیکوئی است در کارهای خود. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). حسن المذهب. (اقرب الموارد)، دهلیز. دالان. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی اول شود، جای دخل و آنچه از وی دخل حاصل می گردد، مانند کسب و زراعت و تجارت و جز آن. (ناظم الاطباء). رجوع به مداخل شود، درآمد. (یادداشت مؤلف). مالی که به کسی رسد. عایدی. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به مداخل شود، هنگام دخول. (ناظم الاطباء)، در موسیقی، درآمد. (یادداشت مؤلف). رجوع به درآمد و پیش درآمد شود،
{{مصدر}} درآمدن. (منتهی الارب). دخول. رجوع به دخول شود
لغت نامه دهخدا
مدخل
(مُدَخْ خِ)
آنکه داخل می گردد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مدخل
(مِ خَ)
کلید. (آنندراج) (ناظم الاطباء). مفتاح. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مدخل
(مُ خِ)
آنکه داخل می کند و درمی آورد و درج می کند. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از ادخال. رجوع به ادخال شود
لغت نامه دهخدا
مدخل
درون شو، راه دخول، راه در آمدن، گذرگاه
تصویری از مدخل
تصویر مدخل
فرهنگ لغت هوشیار
مدخل
((مُ خِ))
داخل کننده، درآورنده
تصویری از مدخل
تصویر مدخل
فرهنگ فارسی معین
مدخل
((مَ خَ))
راه داخل شدن، جمع مداخل، محل درآمد
تصویری از مدخل
تصویر مدخل
فرهنگ فارسی معین
مدخل
پیش گفتار، دیباچه، مقدمه
متضاد: موخره، ورودی
متضاد: خروجی، ورود، دخول
متضاد: خروج، مداخل، درآمد، عایدی
متضاد: مخارج، هزینه، مورد، سرواژه، باب، در
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مداخل
تصویر مداخل
مدخل ها، درآمدها، جمع واژۀ مدخل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منخل
تصویر منخل
الک، وسیله ای گرد و دیواره دار با سطح سوراخ سوراخ معمولاً ریز که برای جدا کردن ناخالصی، گردها یا اجزای ریز و درشت حبوبات، آرد و امثال آن به کار می رود، موبیز، چاولی، غرویزن، غربال، پریزن، غربیل، تنک بیز، پرویزن، پرویز، گربال، پریز، تنگ بیز، آردبیز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدخر
تصویر مدخر
ذخیره شده، اندوخته، پس اندازشده، آنچه ذخیره شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدخول
تصویر مدخول
جایی یا چیزی که چیز دیگر در آن داخل شده، لاغر، کسی که فساد و تباهی در عقل یا جسم او راه یافته باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدلل
تصویر مدلل
آنچه برای آن دلیل آورده شده باشد، ثابت شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدال
تصویر مدال
نشان فلزی که برای قدردانی از خدمات کسی به او اعطا شود
فرهنگ فارسی عمید
(مُ خَ)
لئامت. پستی. بخل. فرومایگی. مدخل بودن:
آفتاب جودت ار نور افکند بر مدخلی
در زمان چون سایه بگریزد ز طبعش مدخلی.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
تصویری از مدمل
تصویر مدمل
ریم زدای: پاک کننده ریم از زخم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منخل
تصویر منخل
پرویزن گربال غربال پرویزن، جمع مناخل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدجل
تصویر مدجل
زر اندودنده، لا پوشان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدخر
تصویر مدخر
برنهاده، اندوخته، ذخیره شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدخص
تصویر مدخص
دختر پیه ناک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدخن
تصویر مدخن
درد ناک
فرهنگ لغت هوشیار
درونیده، تبه مغز، لاغر داخل شده درآورده شده، جایی که چیزی در آن داخل شده باشد، کسی که در عقل وی فساد بود، لاغر جمع مدخولین
فرهنگ لغت هوشیار
پر وهاننده گواه آورنده پر وهانیده گواه یافته چیمیک دلیل آورده شده ثابت شده. دلیل آورنده ثابت کننده جمع مدللین
فرهنگ لغت هوشیار
سکه مانندی است که به یادگار در واقعه مهمی یا به پاس خدمت شخصی بزرگ ساخته میشود، آویزه، نشان، نشان افتخار
فرهنگ لغت هوشیار
از ریشه پارسی پهلوی دوالدار دارای دوال دوال دار، ظاهرا قماش کناره دار و مطرز و سجیف دار است (باستعاره از دوال چرم) : مدول یکی اطلس با نژاد بر آمد بگل گون والاچو باد. (نظام قاری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مداخل
تصویر مداخل
جمع مدخل، مقابل مخارج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متدخل
تصویر متدخل
در آینده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماخل
تصویر ماخل
گریزنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تدخل
تصویر تدخل
آرام آرام سوختن، اندک اندک در آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدخول
تصویر مدخول
((مَ))
داخل شده، درآورده شده، جایی که چیزی در آن داخل شده باشد، کسی که در عقل وی فساد بود، لاغر، جمع مدخولین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مدخر
تصویر مدخر
((مُ دَّ خَ))
اندوخته شده، پس انداز شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مدال
تصویر مدال
((مِ))
نشان، نشان افتخار، نشان فلزی که برای قدردانی از خدمات کسی به او اعطا می شود
فرهنگ فارسی معین