جدول جو
جدول جو

معنی مدحور - جستجوی لغت در جدول جو

مدحور
رانده شده، دورکرده شده
تصویری از مدحور
تصویر مدحور
فرهنگ فارسی عمید
مدحور
(مَ)
مطرود. آنکه به عنف رانده و دور کرده شده باشد. (از متن اللغه). طردشده. رانده شده. دورکرده شده. گویند: الشیطان مدحور من رحمه اﷲ. (اقرب الموارد) :
وردیو ز کار بازداردت
رنجور بوی و خوار و مدحور.
ناصرخسرو.
ز توقیع همایون تو گردد
چو از لاحول دیو فتنه مدحور.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
مدحور
مطرود، طرد شده، رانده شده
تصویری از مدحور
تصویر مدحور
فرهنگ لغت هوشیار
مدحور
((مَ))
رانده، دور کرده
تصویری از مدحور
تصویر مدحور
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مدور
تصویر مدور
گرد، دایره مانند، در ادبیات در فن بدیع یک مصراع از شعر که می توان آن را به شکل دایره نوشته و از هر کلمه شروع به خواندن کرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسحور
تصویر مسحور
سحرزده، جادوشده، فریفته شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محور
تصویر محور
راهی که دو مکان را به هم وصل کند، راه ارتباطی مثلاً محور تهران ی قم، کنایه از چیزی که امور بر مبنای آن جریان یابد، اساس، مبنا، میله ای به شکل استوانه که جسمی به دور آن می گردد، در علم زمین شناسی خطی فرضی که یک سر آن در قطب شمال و سر دیگرش در قطب جنوب است و زمین حرکت وضعی خود را دور آن انجام می دهد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منحور
تصویر منحور
در علم عروض ویژگی پایه ای که در آن مفعولات به فع تبدیل شده است، پیش سینه، قسمت بالای سینه
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
بچه ای که کام او را به انگشت برداشته باشند. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
نعت است از دحر و دحور. (منتهی الارب). رجوع به دحور شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
گلوبریده. (المعجم چ مدرس رضوی چ 1 ص 43). نحرکرده. بریده. (یادداشت مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد).
- نحر منحور، سینۀ شکافته. گلوی بریده: و النحرالمنحور...، قسم به گلوی بریده. (یادداشت مرحوم دهخدا).
، مستقبل. (اقرب الموارد) ، (اصطلاح عروض) اجتماع جدع و کشف است، در مفعولات ’لا’ بماند، ’فع’ به جای آن بنهند، و فع چون از مفعولات خیزد آن را منحور خوانند، یعنی گلوبریده. از بهر آنکه بدین زحاف از این جزو گویی رمقی بیش نمی ماند آن را نحر خوانند. (المعجم چ مدرس رضوی چ 1 ص 43)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
پیش سینه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بالای سینه. ج، مناحیر. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مردزفت. (منتهی الارب). مرد سخت بخیل و زفت، کسی که گرفتار بیماری زحیر باشد و آن که شکایت از زحیر (سخت روان شدن شکم) کند. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مجروح. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). زخمی شده. رجوع به دبور شود، گوسپند که پشتش قرحه و جراحت باشد. دبر. ادبر. (از متن اللغه). زخم شده و ریش شده در پشت. (ناظم الاطباء). رجوع به دبر شود، کثیرالمال. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (متن اللغه). مرد بسیارمال. (آنندراج). توانگر. مالدار. (ناظم الاطباء) ، که گرفتار باد دبور شده است. (از متن اللغه). گرفتار باد دبور. (ناظم الاطباء). رجوع به دبور شود
لغت نامه دهخدا
(مَ گَ)
مداح:
خاطر خاقانی است مدحگر خاص تو
یاور خاقان چین شفقت عام تو باد.
خاقانی.
خاطر خاقانی است مدحگر مصطفی
زآن ز حقش بی حساب هست عطا در حساب.
خاقانی.
رجوع به مدح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ مِ)
مشک را پرکننده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه). نعت فاعلی است از دحمره. رجوع به دحمره شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بیت مدحوس، خانه پر از اهل آن. (منتهی الارب). دحاس. خانه پرجمعیت. خانه ای که عائلۀ سنگینی در آن سکونت دارند. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نعت مفعولی از سحر. رجوع به سحر شود. سحرزده. (منتهی الارب). آنکه او را سحر کرده و فریب داده باشند. (از اقرب الموارد). جادوی کرده. (دهار). جادوئی شده. آنکه بر او سحر کرده اند. آنکه عقلش بشده باشد. آنکه از اثر سحر بگشته باشد از خرد و جز آن:
تندرست است و زار و نالانست
ساحرست و بزرگ مسحور است.
مسعودسعد.
وان بریده پی شکافته سر
در کف ساحریست چون مسحور.
مسعودسعد.
مراکه سحر سخن درهمه جهان رفته است
ز سحر چشم تو بیچاره مانده ام مسحور.
سعدی.
مشعبذ، مرد مسحور که در نظر او چیزی درآید و آن را اصل نباشد. (منتهی الارب).
- مسحور شدن، فریفته شدن. مفتون گشتن.
- مسحور کردن، فریفته کردن. شیفته ساختن. مفتون کردن.
، طعام تباه شده. (منتهی الارب) (ازاقرب الموارد) ، جای ویران و تباه از کثرت باران یا از قلت گیاه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، برگردانیده شده از حق. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
قوم مدهور بهم و مدهورون، فلک زده. آفت رسیده. (از منتهی الارب). که مکروهی بدو رسیده است. (از متن اللغه) ، کشور نمک خیز و شوره زار. (؟) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نر ولاس. کام و زبانه: المدرور - کمنصور - هو الذی یکون لکل واحدالعظمین اسنان کالمنشار و، یترکب احدهما بالاخر کما یرکب الصفارون صفانح النحاس. (بحرالجواهر از یادداشت مؤلف). رجوع به نر و لاس و نر و ماده شود
لغت نامه دهخدا
(تَ مُ)
دحر. راندن و دور نمودن. (منتهی الارب). دور کردن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). طرد. ابعاد. بازداشتن
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَوْ وِ)
شتاب و زود و جلد، خشمناک. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
نحر کرده شده گلو بریده، نحر اجتماع جدع و کشف است. در مفعولات} لا {بماند: (فع {بجای آن بنهند وفع چون از مفعولات خیزد آنرا منحور خوانند یعنی گلو بریده} از بهر آنک بدین زحاف ازین جزو گویی رمقی بیش نمی ماند آنرا نحر خواندند) (المعجم. مد. چا. 43: 1)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسحور
تصویر مسحور
آنکه او را سحر کرده و فریب داده باشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدبور
تصویر مدبور
بخت بر گشته، زخمی خسته، توانگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دحور
تصویر دحور
راندن دور کردن رانده دور کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحور
تصویر متحور
شتاب و زود، خشمناک
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه گرد خود گردد، خط موهومی که یک سر آن در قطب شمال و سر دیگرش در قطب جنوب است و زمین حرکت وضعی خود را دور آن انجام میدهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدور
تصویر مدور
آنکه دور می گرداند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منحور
تصویر منحور
((مَ))
گلو بریده، نحر کرده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسحور
تصویر مسحور
((مَ))
جادو شده، فریفته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محور
تصویر محور
((مِ وَ))
تیر چرخ که چرخ دور آن می گردد، خط فرضی که یک سر آن در قطب شمال و سر دیگرش در قطب جنوب است و زمین حرکت وضعی خود را دور آن انجام می دهد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مدور
تصویر مدور
((مُ دَ وَّ))
گرد، دایره ای
فرهنگ فارسی معین
جادوشده، مجذوب، فریفته، مفتون، شیفته
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سحر شده، مجذوب، افسون شده
دیکشنری اردو به فارسی