جدول جو
جدول جو

معنی مدحت - جستجوی لغت در جدول جو

مدحت
مدح، ستودن به ویژه در شعر
تصویری از مدحت
تصویر مدحت
فرهنگ فارسی عمید
مدحت
بنگرید به مدحه ستایش مدح: ای مدحتت بدانش چون طبع رهنمای وی خدمتت بدولت چون بخت راهبر. (مسعود سعد)
فرهنگ لغت هوشیار
مدحت
((مِ حَ))
ستودن، ستایش، مدح
تصویری از مدحت
تصویر مدحت
فرهنگ فارسی معین
مدحت
مدح، ثنا، ستایش
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منحت
تصویر منحت
بخشش، عطا، کرم، دهش، بخشیدن چیزی به کسی، داد و دهش، جدوا، صفد، برمغاز، فغیاز، بغیاز، عتق، بذل، دهشت، عطیّه، اعطا، احسان، سماحت، داشاد، داشات، داشن، جود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدحت سرا
تصویر مدحت سرا
مدیحه سرا، شاعری که در مدح دیگران شعر می گوید
فرهنگ فارسی عمید
(مُ حَ)
مغلوب در قرعه کشی. (از ناظم الاطباء) : ’فساهم فکان من المدحضین’. (قرآن 141/37). گفتند یونس با ایشان قرعه ای زد از جمله مدحضان آمد، یعنی از جمله مقروعان آمد و مغلوبان. (تفسیر ابوالفتوح رازی ص 450)
لغت نامه دهخدا
(خَ / خِ)
مداح. مدیحه گو. مدحتگر. شاعر که مدح ممدوحی کند
لغت نامه دهخدا
(خَ / خِ رَ دَ / دِ)
مدحت گو. رجوع به مدحت گو شود:
به وصف کردن او در ببارد و عنبر
ز طبع مدحتگوی و ز لفظ مدحت خوان.
رودکی
لغت نامه دهخدا
(مِ حَ)
مداحی. مدح. مدیحه سرایی. عمل مدحتگو. رجوع به مدحت گو شود
لغت نامه دهخدا
(خَ / خِ)
مداح. ستایشگر. ستاینده. مدحتگر:
تا حد تیغ باشد نصرت طراز ملک
تا نوک کلک باشد مدحت نگار تیغ.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(مِ حَ نِ)
مدح. مداحی. عمل مدحت نگار. رجوع به مدحت نگار شود
لغت نامه دهخدا
(مِ حَ گَ)
مداح. ستاینده. که مدیحه سراید. که صفات نیک ممدوح را در شعر مندرج کند:
هنگام مدح او دل مدحتگران او
از بیم نقد او بهراسد ز شاعری.
فرخی.
همه خوبی و نکوئی بود او را ز خدای
وین رهی را که ستایشگر و مدحتگر اوست.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(مِ حَ گَ)
ستایش. توصیف و تمجید. مداحی. مدیحه سرایی. عمل مدحتگر. رجوع به مدحتگر شود:
شنیدم که سوی خصیب ملک شد
به مدحتگری بونواس بن هانی.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(مَ حَ)
اصل و نژاد: هو من منحت صدق. ج، مناحت. (از اقرب الموارد). رجوع به مناحت شود
لغت نامه دهخدا
(مُ نَحْ حَ)
سم تراشیده شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ حَ)
منحه. عطا و دهش: حکم او راست در راندن منحت و محنت. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 2). همه کراهیت رفاهیت شد و ترحت فرحت و عسر یسر و محنت منحت گشت. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 24). رجوع به منحه شود
تیشه. (منتهی الارب) (آنندراج). تیشه و ابزاری که بدان تراش می کنند. (ناظم الاطباء). تیشه و رنده. (غیاث). آلت تراشیدن، مانند تیشه. ج، مناحت. (از اقرب الموارد). رجوع به منحات شود
لغت نامه دهخدا
(مُ حِ)
خوشۀ پر از دانه ها. (آنندراج). رجوع به دحس شود
لغت نامه دهخدا
(مَ حَ)
خانه سنگخوار. (منتهی الارب). آشیانۀ مرغ سنگخوار. (ناظم الاطباء). مفحص. (متن اللغه) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ حِ)
کسی که لغزاند پای را. (آنندراج). مزلق. (از متن اللغه) ، باطل کننده. (آنندراج). آنکه باطل و بی حاصل می کند. (ناظم الاطباء). ابطال کننده حجت را. (از اقرب الموارد) ، آنکه می چرخاند کعبتین را پس از انداخته شدن. ج، مدحضون. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ حَ سَ)
عمل مدحت سرا. مدیحه گوئی. رجوع به مدحت سرا شود:
شها در شیوۀ مدحت سرائی آن فسون سازم
که چون ره آورد هاروت کارم درفسون خوانی.
وحشی (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(مُحَ)
دورکرده شده. رانده شده. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
نعت فاعلی است از ادحال، به معنی مخادعه و مراوغه و مماکسه و پوشاندن و مستور داشتن واقعیت و به خلاف آن اظهاری کردن. رجوع به ادحال شود، آنکه درمی آید و پنهان می گردد در نقب. (ناظم الاطباء) : أدحل، دخل فی الدحل. (اقرب الموارد) (متن اللغه). رجوع به ادحال شود
لغت نامه دهخدا
(مَ حا)
جای بیضه نهادن شترمرغ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُدْ دَ)
گسترده گردنده. (آنندراج). منبسط. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَ)
نعت مفعولی از اسحات. رجوع به اسحات شود، مال مسحت، مال برده و از بیخ برکنده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مسحوت. و رجوع به مسحوت شود
لغت نامه دهخدا
(مُ حِ)
نعت فاعلی از اسحات. رجوع به اسحات شود. آنکه از بیخ بر می کند چیزی را. (ناظم الاطباء). از بیخ برکننده مال را. (از اقرب الموارد) ، آنکه حرام می ورزد و کسب حرام می کند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ حِ)
راننده. دورگرداننده. (آنندراج). طردکننده. دورکننده. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مَ حَ)
مدیحه. مدیحه. مدح. مدیح. ستایش. رجوع به مدیحه شود:
زآنکه فکر من از مدیحت او
نهر جاری و بحر مسجور است.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
تصویری از مسحت
تصویر مسحت
از بیخ بر کنده، داراک برده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدحه
تصویر مدحه
مدحت در فارسی: سون ظفرین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منحت
تصویر منحت
بخشش عطا: (و حکم او (خدای) راست در راندن منحت و محنت) (بیهقی. فض. 2)
فرهنگ لغت هوشیار
سونسرایی آفرینسرایی اشعار مدحی گفتن: شهادر شیوه مدحت سرایی آن فسون سازم که چون ره آوردها روت کارم در فسون خوانی. (وحشی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدحت سرای
تصویر مدحت سرای
سونسرای آفرینسرای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منحت
تصویر منحت
((مِ حَ))
بخشش، عطا
فرهنگ فارسی معین