جدول جو
جدول جو

معنی مدجج - جستجوی لغت در جدول جو

مدجج
(مُ دَجْ جِ)
آسمان ابرناک. (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به تدجیج شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مدرج
تصویر مدرج
جای رفت و آمد، معبر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدرج
تصویر مدرج
درج شده، مندرج، در علوم ادبی موقوف المعانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدرج
تصویر مدرج
درجه دار مثلاً خط کش مدرّج، در علوم ادبی موقوف المعانی
فرهنگ فارسی عمید
(مُ لِ)
ابن مره بن عبد مناه بن کنانه، جدی جاهلی است. رجوع به الاعلام زرکلی ج 8 ص 79 و مآخذ مذکور در آن کتاب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَمْ مَ)
سخت محکم برآمده در چیزی. (منتهی الارب). درج شده. (ناظم الاطباء). نعت مفعولی، از تدمیج. رجوع به تدمیج شود
لغت نامه دهخدا
(مُدْ دَ سِ)
منتسج. (متن اللغه) : اندسج و انسدج، انکب علی وجهه فهو منتسج و مدسج. (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مُ سِ)
جانورکی است که بر آب می دود و مانند تننده می تند و به فارسی آن را خس گویند. مدسّج. (از منتهی الارب). جانور بافنده ای چون عنکبوت. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَسْ سِ)
مدسج. (متن اللغه) (اقرب الموارد). رجوع به مدسج شود، تننده. منتسج. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُدْ دَ لِ)
به آخر شب رونده. (آنندراج). آنکه در آخر شب به جایی می رود. (ناظم الاطباء) : ادّلجوا، ساروا من آخر اللیل. (متن اللغه). نعت است از ادلاج. رجوع به ادلاج شود
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ)
جای تهی کردن دلواز حوض و جز آن. (منتهی الارب). مدلجه. موضعی که ماتح (آبکش) در آن بین چاه و حوض تردد کند. (از متن اللغه)، کناس الظبی، خوابگاه آهو و هو المدلجه. (از متن اللغه). رجوع به دولج و مدلجه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ مَ)
تیر قمار ناتراشیده و پیکان نانهاده. (منتهی الارب). قدح من قداح المیسر، قسمی تیر قمار. (متن اللغه) (از اقرب الموارد) ، مسلک هموار. (منتهی الارب). راه هموار. (ناظم الاطباء) ، نوعی از خط عربی. (ابن ندیم از یادداشت مؤلف) ، ریسمان نیک تابیده. (از متن اللغه). نعت مفعولی است از ادماج
لغت نامه دهخدا
(مُ دَجْ جِهْ)
صیاد کمین کرده در کازه. (ناظم الاطباء). خسپنده در کازۀ صیاد. (آنندراج). نعت فاعلی است از تدجیه. رجوع به تدجیه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ جِ)
مقیم گردنده در جائی. (آنندراج). مقیم در جائی. (ناظم الاطباء). رجوع به داجن شود، یوم مدجن، روزی تاریک از میغ. (مهذب الاسماء). روز ابرناک. (آنندراج). رجوع به ادجان شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَجْ جِ)
زراندودکننده و پوشنده چیزی را برای فریب. (آنندراج). نعت فاعلی است از تدجیل. رجوع به تدجیل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَجْ جَ)
بعیر مدجل، شتر قطران مالیده. (منتهی الارب) (از متن اللغه). رجوع به تدجیل شود، سیف مدجل، شمشیر ملمع بزرگ. (منتهی الارب) : دجله بالذهب، موهه. (متن اللغه) رجوع به تدجیل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ دِ)
لیل مدجدج، شب تاریک. (آنندراج). مظلم. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). رجوع به تدجدج شود، کسی که دجاجه را به لفظ دجدج خواند. (از آنندراج) : دجدج الرجل بالدجاجه، صاح بها. (اقرب الموارد) ، مدجوج. مدجّج. (متن اللغه). رجوع به مدجج شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
شب تاریک. (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به ادجاء و تدجی شود
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
جای رفتن و گذشتن. (منتهی الارب). راه. (منتهی الارب). طریق. (از اقرب الموارد) ، مدرج النمل، مدب ّ. راه مورچه. و هو مثل فی الخفاء، یقال: اخفی من مدرج النمل. (اقرب الموارد) ، مذهب. مسلک. (از اقرب الموارد) (متن اللغه). مدرجه. درج. (متن اللغه). ج، مدارج، پلکان. راه بالا رفتن. رجوع به مدرجه شود:
بالای مدرج ملکوتند در صفات
چون ذات ذوالجلال نه عنصر نه جوهرند.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(مُ مِ)
آنکه می پیچد در جامه. (ناظم الاطباء). پیچندۀ چیزی در جامه. (آنندراج) : ادمجه، لفه فی ثوب. (متن اللغه). نعت فاعلی است از ادماج. رجوع به ادماج شود
لغت نامه دهخدا
(مَدْ)
دهی است از دهستان مسکوتان بخش بمپور شهرستان ایرانشهر. در 140هزارگزی مغرب بمپور برکنار راه مسکوتان به رمشک، در منطقۀ کوهستانی گرمسیری واقع است و 700 تن سکنه دارد آبش از رودخانه، محصولش غلات و خرما و لبنیات، شغل مردمش زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَرْ رِ)
نعت فاعلی است از تدریج. رجوع به تدریج شود. آنکه درمی نوردد و می پیچد نامه را. (ناظم الاطباء). درهم پیچنده و لفاف کننده چیزی را. (از متن اللغه) ، جفاکار. ظالم. آزاررسان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ)
درنوردیده. درنوشته، و جز آن. (از فرهنگ فارسی معین) : ادرج الطومار، طواه. (از اقرب الموارد). نعت مفعولی است از ادراج. رجوع به ادراج شود، درج شده. مندرج شده. (فرهنگ فارسی معین) : أدرج الشی ٔ فی الشی ٔ، ادخله و ضمنه. (اقرب الموارد). پنهان. مضمر. مکنون: خدای تعالی را در تعمیر بلاد و تکثیر عباد مصالح کافی و حکم وافی مدرج و مضمر است. (ترجمه تاریخ یمینی ص 423). که کمال ملاحت او در نقصان آن مدرج بود. (جهانگشای جوینی). هرچ نیک خواستن به مردمان است داخل یأمر بالاحسان است و هرچ نیکوی کردن است در والاحسان مدرج است. (راحه الصدور از فرهنگ فارسی معین).
می چکد از چشم او بر خاک آب
اندر آن هر قطعه مدرج صد جواب.
مولوی.
در آستین جان تو صد نافه مدرج است
و آن را فدای طرۀ یاری نمی کنی.
حافظ.
، در شعر، مضمن. موقوف المعانی. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به مدرّج شود، در رجال و درایه، حدیثی که در ضمن آن یا دراسناد آن به سبب اندراج مطلبی تغییری داده شود. و آن دو قسم است: یکی مدرج المتن است که راوی عبارتی از خویش یا دیگری در آغاز یا اثنا یا پایان حدیث ذکر کند، چنانکه تمیز آن از متن حدیث بر شنونده دشوار باشد. نوع دیگر حدیث مدرج الاسناد است. رجوع به مدرّج شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ)
ماده شتر که یک سال بگذرد و بچه نیاورد. (از متن اللغه). رجوع به مدراج شود، کسی که سر پستان ناقه را بندد. (آنندراج). رجوع به ادراج شود، کسی که درنوردد نامه را. (آنندراج). رجوع به ادراج شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ دَجْ جِ)
درپوشندۀ تمام سلاح. (آنندراج). درپوشندۀ همه سلاح. (ناظم الاطباء). و رجوع به تدجج شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
درپوشیدن تمام سلاح. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از المنجد) (از اقرب الموارد) ، ابرناک گردیدن آسمان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ ثَجْ جَ)
وطب مثجج، خیکی که مسکۀ شیر آن گرد نیامده باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مدجل
تصویر مدجل
زر اندودنده، لا پوشان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدجن
تصویر مدجن
تب نبریدنی، ماندگار، روز ابری، باران دمریز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدجی
تصویر مدجی
شب تاریک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدرج
تصویر مدرج
به درجات کرده، صاحب درجه ها، پله پله شده، درجه بندی شده
فرهنگ لغت هوشیار
تیر منگیا (منگیا قمار)، پیکان نانهاده، روش هموار، گونه ای دبیره نویسی پیچنده در پیچنده فرو رفته ژرف فرو رفته تیرقمار، پیکان نانهاده، مسلک هموار، یکی از اشکال خطوط اسلامی. پیچنده چیزی در جامه. سخت محکم در آمده در چیزی. گ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدمج
تصویر مدمج
((مُ دَ مَّ))
سخت محکم در آمده در چیزی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مدرج
تصویر مدرج
((مَ رَ))
جای رفتن و گذشتن، جمع مدارج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مدرج
تصویر مدرج
((مُ دَ رَّ))
درجه دار، پله پله شده
فرهنگ فارسی معین