جدول جو
جدول جو

معنی مدبوغ - جستجوی لغت در جدول جو

مدبوغ
ویژگی پوست پیراسته شده، دباغت شده، کنایه از گرسنه
تصویری از مدبوغ
تصویر مدبوغ
فرهنگ فارسی عمید
مدبوغ
(مَ)
جلد مدبوغ، پوست پیراسته. (مهذب الاسماء). دباغت یافته. دباغی شده. دبیغ. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
مدبوغ
دباغت شده: دباغی گشته پوست پیراسته
تصویری از مدبوغ
تصویر مدبوغ
فرهنگ لغت هوشیار
مدبوغ
((مَ))
دباغت شده، دباغی گشته
تصویری از مدبوغ
تصویر مدبوغ
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مدموغ
تصویر مدموغ
آنکه سرش شکسته و جراحت به دماغش رسیده باشد، کسی که صدمه و آفت به مغز وی وارد شده، احمق، گول
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصبوغ
تصویر مصبوغ
رنگ کرده شده
فرهنگ فارسی عمید
(مَ دَدْ)
دهی است از دهستان سربنان بخش زرند شهرستان کرمان، در 7هزارگزی شمال شرقی زرند، بر سر راه راور به چترود، در منطقۀ کوهستانی سردسیری واقع است و 155 تن سکنه دارد. آبش از قنات تأمین می شود. محصولش غلات و حبوبات و شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَبْ بَ)
پوست پیراسته و دباغت شده. (از ناظم الاطباء). رجوع به دبیغ و مدبوغ شود
لغت نامه دهخدا
(مَ بُوو)
مدبوه. کشت و زمین ملخ خورده. (ناظم الاطباء). رجوع به مدبوه و مدبیه شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
بارانی که زمین را به آب خود پیراید. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
رنگ کرده شده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). جامۀ رنگ کرده. (مهذب الاسماء). رنگ کرده. رزیده. مصبغ. صبیغ. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مجروح. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). زخمی شده. رجوع به دبور شود، گوسپند که پشتش قرحه و جراحت باشد. دبر. ادبر. (از متن اللغه). زخم شده و ریش شده در پشت. (ناظم الاطباء). رجوع به دبر شود، کثیرالمال. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (متن اللغه). مرد بسیارمال. (آنندراج). توانگر. مالدار. (ناظم الاطباء) ، که گرفتار باد دبور شده است. (از متن اللغه). گرفتار باد دبور. (ناظم الاطباء). رجوع به دبور شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
زمینی که نبات آن را ملخ خورده باشد. (آنندراج) (از اقرب الموارد). مدبوشه. (ناظم الاطباء). رجوع به مدبوشه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
لقمۀ پیچیده و بزرگ کرده برای فروبردن. (آنندراج). نعت مفعولی است از دبل. رجوع به دبل شود، پیراسته شده. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، کودداده شده بر سرگین. (ناظم الاطباء). رجوع به مدبوله شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
آفت زده دماغ. (منتهی الارب). احمق و گول و گرفتار رنج دماغ. (ناظم الاطباء). دمیغ. مدمغ. احمق. (از متن اللغه) ، سرشکسته. (منتهی الارب). آنکه جراحت بر دماغ وی رسیده باشد. (ناظم الاطباء). که بر دماغش ضربه ای زده باشند. (از متن اللغه). نعت مفعولی است از دمغ. رجوع به دمغ شود
لغت نامه دهخدا
(مَبُوْ وَ)
رجوع به مدبوّ و مدبیّه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دباغی ناشده. مقابل مدبوغ
لغت نامه دهخدا
تصویری از مصبوغ
تصویر مصبوغ
رنگ کرده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدبور
تصویر مدبور
بخت بر گشته، زخمی خسته، توانگر
فرهنگ لغت هوشیار
سر شکسته، مغز تکان خورده گول کسی که سرش شکسته و زخم بدماغش رسیده آنکه بدماغش آسیب رسیده، احمق گول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مد بوغ
تصویر مد بوغ
پیراسته پیراسته شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصبوغ
تصویر مصبوغ
((مَ))
رنگ کرده شده
فرهنگ فارسی معین