جدول جو
جدول جو

معنی مدبوش - جستجوی لغت در جدول جو

مدبوش(مَ)
زمینی که نبات آن را ملخ خورده باشد. (آنندراج) (از اقرب الموارد). مدبوشه. (ناظم الاطباء). رجوع به مدبوشه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مدهوش
تصویر مدهوش
سرگشته، سرگردان، گیج، متحیر، بیهوش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدبوغ
تصویر مدبوغ
ویژگی پوست پیراسته شده، دباغت شده، کنایه از گرسنه
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
لقمۀ پیچیده و بزرگ کرده برای فروبردن. (آنندراج). نعت مفعولی است از دبل. رجوع به دبل شود، پیراسته شده. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، کودداده شده بر سرگین. (ناظم الاطباء). رجوع به مدبوله شود
لغت نامه دهخدا
(مُ بَوْ وِ)
درهم آمیخته. (آنندراج) (از منتهی الارب). در هم آمیخته شده و مخلوط شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ بُوو)
مدبوه. کشت و زمین ملخ خورده. (ناظم الاطباء). رجوع به مدبوه و مدبیه شود
لغت نامه دهخدا
(شَ کَءْ)
کم دادن. (از منتهی الارب). کم عطا کردن. مدش. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مَدْ وَ)
متحیر. (از متن اللغه). نعت است از دوش. رجوع به دوش شود
لغت نامه دهخدا
(مَمْ)
ترۀ برکنده شده. (آنندراج). از بیخ برکنده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ورزیده و کسب کرده. (منتهی الارب) (آنندراج). ورزیده. کسب کرده شده. فراهم شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بَوْ وِ)
قوم درهم آمیخته. (آنندراج). گروه درهم آمیخته. (ناظم الاطباء). و رجوع به تبوش شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مجروح. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). زخمی شده. رجوع به دبور شود، گوسپند که پشتش قرحه و جراحت باشد. دبر. ادبر. (از متن اللغه). زخم شده و ریش شده در پشت. (ناظم الاطباء). رجوع به دبر شود، کثیرالمال. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (متن اللغه). مرد بسیارمال. (آنندراج). توانگر. مالدار. (ناظم الاطباء) ، که گرفتار باد دبور شده است. (از متن اللغه). گرفتار باد دبور. (ناظم الاطباء). رجوع به دبور شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جلد مدبوغ، پوست پیراسته. (مهذب الاسماء). دباغت یافته. دباغی شده. دبیغ. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مَبُوْ وَ)
رجوع به مدبوّ و مدبیّه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ دَدْ)
دهی است از دهستان سربنان بخش زرند شهرستان کرمان، در 7هزارگزی شمال شرقی زرند، بر سر راه راور به چترود، در منطقۀ کوهستانی سردسیری واقع است و 155 تن سکنه دارد. آبش از قنات تأمین می شود. محصولش غلات و حبوبات و شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(مَ شَ)
ارض مدبوشه، زمین که ملخ خورده باشد نبات آن را. (منتهی الارب) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). گویند: مکان مدبوش و ارض مدبوشه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
میر مدهوش، مبارکشاه یا سیدمبارک خان اصفهانی یا شیرازی، از شاعران قرن یازدهم هجری قمری است و به روایت آذر از والی زادگان حویزه و از معاصران شاه سلیمان بوده است. به روایت نصرآبادی ’چون در حفظ مالیات اهتمامی ندارد پیوسته در پریشانی می گذارد’. او راست:
تیشه از فرهاد و از مجنون بجا زنجیر ماند
قطرۀ خونی ز ما هم بر دم شمشیر ماند.
ته جرعه ای که ماند از آن لب به من دهید
کآن رفته رفته بوسه به پیغام می شود.
عشق آن روز به سرحد کمال انجامید
که پدر عاشق فرزند شدو عار نبود.
(از تذکرۀ روز روشن ص 727 و آتشکدۀ آذر ص 21 و نصرآبادی ص 29). رجوع به تذکرۀ شمع انجمن ص 430 و فرهنگ سخنوران شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
خیره. (زمخشری). بی آگاهی. متحیر. (فرهنگ اسدی نخجوانی). دیوانه. سراسیمه. (حفان). شیدا. (اوبهی). سرگشته. حیران. مست. بیهوش. (از غیاث اللغات). بی خود. حیران. (منتهی الارب). هاج. خردشده از ترس و مانند آن. (یادداشت مؤلف). بی خویشتن. بی خبر از خویش. حیرت زده. بهت زده. مبهوت: هر دو مدهوش بازگشتند نزدیک قوم و خاموش بنشستند. (تاریخ بیهقی ص 637) .اسب در تک افکندم چون مدهوشی و دل شده ای. (تاریخ بیهقی). شکر خادم چون مدهوشی بیامد تا هارون را برداشتند و آواز دادند که زنده است. (تاریخ بیهقی ص 700).
بیدار شو از خواب و نگه کن که دگر بار
بیدار شد این دهر شده بیهش و مدهوش.
ناصرخسرو.
آنکه غفلت براحوال وی غالب... و مدهوش و پای کشان می رفت. (کلیله و دمنه).
تیز است چون بازار او حیران شدم در کار او
جان در خط دیدار او مدهوش و حیران دیده ام.
خاقانی.
رسولان مبهوت و مدهوش در آرایش آن بزم و پیرایش آن مجلس بماندند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 335).
اگر چه دولت کیخسروی داشت
چو مدهوشان سر صحراروی داشت.
نظامی.
زمانی بر زمین افتاد مدهوش
گرفت آن چشمه را چون گل در آغوش.
نظامی.
بنشین که هزار فتنه برخاست
از حلقۀ عارفان مدهوش.
سعدی.
فراموشت نکرد ایزد در آن حال
که بودی نطفۀ مدفوق مدهوش.
سعدی.
خود نه زبان در دهان عارف مدهوش
حمد و ثنا می کند که موی بر اعضاء.
سعدی.
میکشیم از قدح باده شراب موهوم
چشم بد دور که بی مطرب و می مدهوشیم.
حافظ.
در ازل داده ست ما را ساقی لعل لبت
جرعۀ جامی که من مدهوش آن جامم هنوز.
حافظ.
- مدهوش آمدن، از هوش رفتن. بی خود شدن:
تا جمال تو بدیدم مست و مدهوشم آمدم
عاشق لعل شکرپاش گهرپوش آمدم.
عطار.
- مدهوش افتادن، مدهوش شدن. (فرهنگ فارسی معین). بیهوش شدن.
- مدهوش درافتادن،مدهوش شدن. (فرهنگ فارسی معین). از هوش رفتن: هیچ نگفتم و مدهوش درافتادم چون به هوش بازآمدم... (جوامع الحکایات از فرهنگ فارسی معین).
- مدهوش شدن، بی خود شدن. از خودبی خود شدن:
هوش من آن لبان نوش تو برد
تا شدی دور من شدم مدهوش.
بوالمثل.
ای خفته همه عمر و شده خیره و مدهوش
وز عمر جهان بهرۀ خود کرده فراموش.
ناصرخسرو.
- ، بیهوش شدن: چون نامه به دستش رسید مدهوش شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 346).
- ، دهشت زده شدن. حیران شدن. (فرهنگ فارسی معین).
- مدهوش کردن، بیهوش کردن. مست و بی خویشتن کردن. از خود بدر کردن. بی اختیار کردن:
نه هر که طراز جامه بر دوش کند
خود را ز شراب کبر مدهوش کند.
سعدی.
شبی بر ادای پسر گوش کرد
سماعش پریشان و مدهوش کرد.
سعدی.
گفت باور نداشتم که ترا
بانگ مرغی چنین کند مدهوش.
سعدی.
- مدهوش گشتن، از هوش رفتن:
به شمشیر مغزش همی کرد چاک (مغز اژدها را)
همی دود زهرش برآمد ز خاک
از آن دود آن زهر مدهوش گشت (اسفندیار)
بیفتاد برجای و بیهوش گشت.
فردوسی.
- ، مبهوت شدن. حیرت زده و حیران گشتن: رسول راآوردند و بگذرانیدند بر این تکلفهای عظیم و چیزی دید که در عمر خود ندیده بود و متحیر گشت و مدهوش گشت. (تاریخ بیهقی ص 291).
ز آنکه مدهوش گشته اند همه
اندرین خیمۀ چهارطناب.
ناصرخسرو.
- مدهوش ماندن، مدهوش شدن. (فرهنگ فارسی معین). حیران و دهشت زده ماندن: رومیان چون چنان دیدندمدهوش و متحیر بماندند. (سلجوقنامۀ ظهیری از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مدبور
تصویر مدبور
بخت بر گشته، زخمی خسته، توانگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدبوغ
تصویر مدبوغ
دباغت شده: دباغی گشته پوست پیراسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدهوش
تصویر مدهوش
متحیر، سراسیمه، حیران، مست، تدوین شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مد بوش
تصویر مد بوش
ملخ زده، آخالدان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدهوش
تصویر مدهوش
((مَ))
بیهوش، سرگشته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مدبوغ
تصویر مدبوغ
((مَ))
دباغت شده، دباغی گشته
فرهنگ فارسی معین
بی حال، غش کرده، بی خویشتن، بی خود، بی هوش، محو، حیران، شگفت زده، سرگشته، مبهوت، متحیر، لایعقل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
باش، بمان
فرهنگ گویش مازندرانی
مست
دیکشنری اردو به فارسی