جدول جو
جدول جو

معنی مدبغ - جستجوی لغت در جدول جو

مدبغ
(مُ دَبْ بَ)
پوست پیراسته و دباغت شده. (از ناظم الاطباء). رجوع به دبیغ و مدبوغ شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

در علم عروض ویژگی پایه ای که در آن مفاعیلن به مفاعیلان یا فاعلاتن به فاعلاتان تغییر می یابد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدبر
تصویر مدبر
تدبیر کننده، با تدبیر، چاره جو، از نام های خداوند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدبر
تصویر مدبر
پرورده شده، بنده ای که پس از مرگ صاحب خود آزاد شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدبر
تصویر مدبر
بدبخت، بخت برگشته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدبوغ
تصویر مدبوغ
ویژگی پوست پیراسته شده، دباغت شده، کنایه از گرسنه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدمغ
تصویر مدمغ
ناراحت، رنجیده، خودخواه، متکبر، ساده لوح، احمق، برای مثال ای مدمّغ عقلت این دانش نداد / که خدا هر درد را درمان نهاد (مولوی - ۳۰۷)
فرهنگ فارسی عمید
(مُ دَبْ بَ)
به دبق کرده. (یادداشت مؤلف). رجوع به دبق شود، عیش مدبق، ناقص. غیر کامل و تام. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَبْ بِ)
شکارکننده مرغان را به سریشم. (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به دبق و تدبیق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَبْ بِ)
پیچندۀ بزرگ لقمه برای فروبردن. (آنندراج). رجوع به تدبیل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَمْ مِ)
آنکه نرم می کند اشکنه را به چربی. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از تدمیغ. رجوع به تدمیغ شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جلد مدبوغ، پوست پیراسته. (مهذب الاسماء). دباغت یافته. دباغی شده. دبیغ. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مَ دَبْ بَ)
ارض مدبه، زمین خرسناک. (منتهی الارب). زمینی که در آن خرس فراوان باشد. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَبْ بَ)
جای خرس. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُدَبْ بِهْ)
در ریگستان افتنده. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ با)
زمین ملخ ناک. (آنندراج). مدبی. پر از ملخ و مورچه. (ناظم الاطباء). رجوع به مدبیه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
مدبی ̍. (ناظم الاطباء). رجوع به مدبی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَبْ بی)
ملخ خورده. (ناظم الاطباء). رجوع به مدبیه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ بِ)
جمع واژۀ مدبغه. (ناظم الاطباء). رجوع به مدبغه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ بُوو)
مدبوه. کشت و زمین ملخ خورده. (ناظم الاطباء). رجوع به مدبوه و مدبیه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَمْمَ)
ترید و آبگوشت. (نشریۀ دانشکدۀ ادبیات سال 2 شمارۀ 1). غذای چرب کرده شده. (فرهنگ فارسی معین) : دمغ الثریده بالدسم، لبقها به. (متن اللغه). نعت مفعولی است از تدمیغ. رجوع به تدمیغ شود، احمق. (قاموس، از یادداشت مؤلف) (منتهی الارب). احمقی که خود را دانا داند. گویا بدین معنی منحوت فارسی زبانان باشد. (یادداشت مؤلف). متفرعن و خودپسندو متکبر. (ناظم الاطباء). کسی که دماغ تکبر و نخوت دارد. پرنخوت. متکبر. (فرهنگ فارسی معین) :
این سخن پایان ندارد بازگرد
سوی فرعون مدمغ تا چه کرد.
مولوی.
رغم انفم گیردم او هر دو گوش
کای مدمغ چونش میپوشی بپوش.
مولوی.
کاین مدمغ بر که می خندد عجب
اینت باطل اینت پوسیده سکب.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(مُ مِ)
محتاج گرداننده به سوی چیزی. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از ادماغ. رجوع به ادماغ شود
لغت نامه دهخدا
(مَ بَ غَ)
جای دباغت. (منتهی الارب) (از متن اللغه). دباغخانه. محل پوست پیرایی، پوست در دباغت گذاشته. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از متن اللغه). ج، مدابغ
لغت نامه دهخدا
(مُ بِ)
چسباننده چیزی را. (آنندراج). که می چسباند و سبب چسباندن می گردد و آنکه به سریشم می چسباند. رجوع به دبق شود
لغت نامه دهخدا
فرجفت (تمام کرده شده) انجامیده سیر گشته فرجامیده تمام کرده شده. تمام کرده شده، اسباغ زیادت کردن حرفی ساکن است بر سببی که به آخر جزو افتد و آن در فاعلاتن فاعلاتان باشد فاعلییان بجای آن نهند و آنرا مسبغ گویند یعنی تمام کرده چه فاعلاتن خود تمام بود چون بر آن حرفی ساکن زیادت کردند آنرا تمام کرده کنند و بعضی آنرا مسبغ خوانند از تسبیغ تا مبالغت بیشترباشد در تمام کردن و بعضی آنرا مشبع خوانند ازاشباع بشین معجمه و عین مهمله بمعنی سیرکردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدبح
تصویر مدبح
خانه نشین پای بند به خانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدبر
تصویر مدبر
تدبیر کرده شده، پرورده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدبوغ
تصویر مدبوغ
دباغت شده: دباغی گشته پوست پیراسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدبی
تصویر مدبی
ملخناک پوشیده، پنهان کننده
فرهنگ لغت هوشیار
گول نادان فارسی گویان گمان کرده اند که دماغ یا دماک تازی است و مدمغ پیوندی دارد با آن شگفت آن که در برهان قاطع نیز برابر واژه گرانسرآمده است: (به معنی متکبر و مدمغ باشد) مولانا در مثنوی این واژه را به درستی و برابر با گول یا نادان به کار برده است: رغم انفم گیردم او هر دو گوش - کای مدمغ چونش می پوشی به پوش نرم کننده اشکنه: به چرب غذای چرب کرده شده، کسی که دماغ (تکبر) و نخوت دارد پر نخوت متکبر: گران سر... بمعنی متکبر و مدمغ باشد: رغم انفم گیردم او هر دو گوش کای مدمغ، چونش می پوشی بپوش. (مثنوی) توضیح این کلمه بمعنی اخیر در عربی مستعمل نیست و فارسی زبانان از دماغ عربی ساخته اند. در عربی مدموغ بمعنی نزدیک بدان استعمال میشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسبغ
تصویر مسبغ
((مُ بَ))
تمام کرده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مدمغ
تصویر مدمغ
((مُ دَ مَّ))
غذای چرب کرده شده، در فارسی، کسی که دماغ (تکبر) و نخوت دارد، پرنخوت، متکبر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مدبر
تصویر مدبر
((مُ دَ بِّ))
تدبیرکننده، صاحب تدبیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مدبر
تصویر مدبر
((مُ بَ))
بخت برگشته، بدبخت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مدبوغ
تصویر مدبوغ
((مَ))
دباغت شده، دباغی گشته
فرهنگ فارسی معین