جدول جو
جدول جو

معنی مدامره - جستجوی لغت در جدول جو

مدامره(شَ حَ)
رنج کشیدن و بیدار ماندن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سهر. شب زنده داری کردن. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از موامره
تصویر موامره
مشورت کردن، رایزنی، نوشته ای که سلاطین یا حکام دولتی به نام مامورینی که وجوهی از اموال دولتی را به نام خود ضبط کرده بودند صادر می کردند و به موجب آن رد آن اموال را از ایشان می خواستند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محاصره
تصویر محاصره
کسی را در حصار یا تنگنا انداختن و اطراف او را احاطه کردن
محاصرۀ گاز انبری: در امور نظامی حرکت دو ستون سرباز برای محاصرۀ دشمن به طوری که نیروهای دشمن را مانند دو لبۀ گاز انبر در میان بگیرند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجامله
تصویر مجامله
چرب زبانی و خوشامدگویی، با کسی نیکویی و خوش رفتاری کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محاضره
تصویر محاضره
با هم گفتگو و سؤال و جواب کردن، سؤال و جواب حضوری، گفتگو در موضوعی که در محفلی مورد بحث قرار گیرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجاهره
تصویر مجاهره
علنی شدن، آشکار شدن، آشکارا دشمنی کردن
فرهنگ فارسی عمید
(مُ مَ)
مدام. می. (دستورالاخوان). می انگوری. (منتهی الارب). خمر. (اقرب الموارد). رجوع به مدام شود
لغت نامه دهخدا
(مَ رِهْ)
جمع واژۀ مدره . (از اقرب الموارد). رجوع به مدره شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ)
نوعی از دلو و آن پوست است که گرد دوخته از آن آب کش نمایند. (از منتهی الارب). پوست عمل آورده ای که به صورت ظرف مدوری سازند و بدان آب کشند. (از اقرب الموارد) ، ازار موشی. (اقرب الموارد). ازار منقش. (منتهی الارب). ازار زردوزی شده و منقش. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(طَمْیْ)
با کسی قمار بازیدن. (المصادر زوزنی). به گرو چیزی باختن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، نبرد کردن با هم به گرو. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
بردن و بیشتر گرفتن از چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج). بردن همه چیز را. (از ناظم الاطباء). بسیار گرفتن از چیزی. جرف. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(ظُ)
نبرد کردن به بزرگی سر نره. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَ طَ لَ)
لغت ردی است در مؤامره. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). و رجوع به مؤامره شود
لغت نامه دهخدا
(طَ سَ)
خود را در جنگی سخت اوکندن. (المصادر زوزنی). به یکدیگر درآویختن بی باک و بیم. (منتهی الارب) (آنندراج). غامره مغامره، حمله کرد بر او و پیکار نمود و از مرگ نترسید. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط) ، به ناگاه درآمدن در مهلکه ها. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(صَدْوْ)
مسامره. افسانه گفتن. (منتهی الارب). با کسی سمر گفتن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). با یکدیگر حدیث گفتن در شب. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(صُ)
مسامره. مسامرت. با هم حدیث کردن. با هم قصه گفتن، شب نشینی و شب زنده داری. قصه گوئی در شب: چنین نبشت بوریحان در مسامرۀ خوارزم... (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 668). اسحار در مساحره و با سامری در مسامره اشجار در مشاجره و شکوفه در مکاشفه... (ترجمه محاسن اصفهان آوی) ، (اصطلاح عرفانی) مخاطب قرار دادن حق سبحانه و تعالی آشنایان خود را و گفتگوی با آنان در عالم اسرار و غیوب. (کشاف اصطلاحات الفنون). خطاب حق است عارفین را از عالم اسرار و غیوب که روح الامین آن را فرود می آورد، چه عالم و آنچه در آن است از اجناس و انواع واشخاص مظاهر تفصیلی ظهورات حق هستند و میدانی هستندمر او را برای نوع تجلیاتش. (از تعریفات جرجانی)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
پنهان شدن و اقامت در جائی: در میان گروهی از پیادگان خویش روی به مخارم کوهها و به مخامرۀ بیشه ای از بیشه ها مستظهر شده. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران، ص 287)
لغت نامه دهخدا
(شَغ غ)
بیامیختن. (زوزنی). آمیختن. (تاج المصادر بیهقی). آمیختن با هم. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). درآمیختن با کسی. (ناظم الاطباء) ، پنهان شدن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). نهان شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). پنهان کردن کسی را. (ناظم الاطباء) ، ملازم شدن کاری را. (زوزنی) ، مقیم گردیدن و پیوسته در خانه بودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ملازم شدن به جائی (تاج المصادر بیهقی) ، آزاد را بنده قرار داده فروختن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). خریدن آزاد را به اینکه بنده است. (ناظم الاطباء) ، نزدیک شدن به یکدیگر. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). نزدیک شدن به کسی. (ناظم الاطباء) ، پوشانیدن عقل را. (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
پوشیدن. (منتهی الارب). مواراه. (متن اللغه) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ وَ)
مداراکردن با کسی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مدارا کردن با کسی به قصد اصلاح فیمابین. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(شَ قَ)
معالجه کردن. (از منتهی الارب). علاج و چاره کردن کار رااز جهات بسیار. (از متن اللغه) ، گردیدن با کسی و نگریستن در کار که چگونه سرانجام دهد آن را. (از منتهی الارب). داوره، دار معه و لاوصه. (اقرب الموارد) (از متن اللغه). ملاوصه. رجوع به ملاوصه شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
دهار. معامله کردن با کسی به مدت دهر. (از منتهی الارب). رجوع به دهار شود
لغت نامه دهخدا
(شَ عَ)
گریختن. (منتهی الارب). فرار. (اقرب الموارد). دجار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ مَ رَ)
زن کوتاه بالای گرداندام. (از منتهی الارب) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
مدارا کردن باکسی. (منتهی الارب). مداجاه. (اقرب الموارد) (تاج المصادر بیهقی). موافقه. (متن اللغه). رجوع به دماج شود
لغت نامه دهخدا
مقامره و مقامرت در فارسی منگ منگیا نشکیبند ز لوس و نسکیبند ز فحش نشکیبند ز لاف و نشکیبند ز منگ (قریع الدهر) با هم قمار کردن، قمار بازی
فرهنگ لغت هوشیار
مبادرت در فارسی: یازش، شتاب شتابی کردن، دلیری کردن، پیشی پیشی گرفتن پیشی گرفتن سبقت گرفتن، شتاب کردن تعجیل نمودن، اقدام بامری کردن، پیشی سبقت: ... پادشاهی را بمکان او مفاخرت است و دولت را بخدمت او مباردت، تعجیل شتاب، اقدام
فرهنگ لغت هوشیار
مخامره و مخامرت در فارسی در آمیزی نزدیکی آمیختن باهم نزدیک شدن با یکدیگر مخالطت کردن، آمیزش نزدیکی مخالطت
فرهنگ لغت هوشیار
مسامره و مسامرت در فارسی: شب زنده داری، افسانه گویی گذرانیدن باهم شب را با افسانه سرایی، افسانه گفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مباهره
تصویر مباهره
خود ستایی
فرهنگ لغت هوشیار
موامرت در فارسی: رایزنی، پژوهش مشورت کردن رای زدن، مشورت رایزنی، تحقیق مطالعه: درین فن التماس موامره ای کرد تاغور معرفت (من) در شرح غوامض آن بشناسد و اقتراح تصنیفی نمود تااندازه شاو من در مضامار تفصی از مضایق آن بداند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مداره
تصویر مداره
گلکاری، مزد گلکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسامره
تصویر مسامره
((مُ مِ رَ یا رِ))
افسانه گفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقامره
تصویر مقامره
((مُ مَ رَ یا مِ رِ))
با هم قمار کردن، قماربازی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مؤامره
تصویر مؤامره
((مُ مَ رَ))
مشورت کردن، رأی زدن، مشورت، رایزنی، تحقیق، مطالعه
فرهنگ فارسی معین