جدول جو
جدول جو

معنی مخصوفه - جستجوی لغت در جدول جو

مخصوفه
(مَ فَ)
سماء مخصوفه، آسمان املس کهنه یا دورنگ که در آن سیاهی و سپیدی باشد. (منتهی الارب). سماء مخصوفه، آسمان املس و یا آسمان دورنگ که در آن سپیدی و سیاهی بود. (ناظم الاطباء). شاه مخصوفه، که دارای دو رنگ سیاه و سپید باشد و گویند: ’ملساءخلساء’. (از اقرب الموارد). شاه مخصوفه ای ’ملساء خلساء’ یا دارای دو رنگ سیاه و سپید. (از محیط المحیط) ، نعل مخصوفه، کفشی که از چندین قطعه چرم دوخته شده باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مخصوصا
تصویر مخصوصا
خصوصاً، به ویژه، بیژه، علی الخصوص، بالخصوص، به خصوص، سیّما، لاسیّما
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متصوفه
تصویر متصوفه
متصوفان، گروه صوفیان، اهل تصوف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مخطوبه
تصویر مخطوبه
ویژگی زنی که از او خواستگاری شده، خواستگاری شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مختلفه
تصویر مختلفه
مختلف، جورواجور، گوناگون، اختلاف کننده، ویژگی آنچه یا آنکه پیوسته می آید و می رود
فرهنگ فارسی عمید
(مَ فَ)
مؤنث مخروف. ارض مخروفه، زمین آبداده شده از باران خریفی و نخستین باران اول زمستان. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به مخروف شود
لغت نامه دهخدا
(مَ فَ / فِ)
مخوف. (از ناظم الاطباء). و رجوع به مخوف شود
لغت نامه دهخدا
(مَ فَ)
تأنیث موصوف. (یادداشت مؤلف). رجوع به موصوف شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
نبرد کردن با یکدیگر بترسیدن. (تاج المصادر بیهقی). غلبه کردن کسی را در ترس. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). خاوفه مخاوفه، غالب شد اورا در ترس یعنی بیشتر از وی ترسید. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ فَ)
چاه بسیارآب در زمین سنگناک که آب آن منقطع نشود. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به مخسف معنی دوم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ صَوْ وِ فَ)
گروه صوفی. (ناظم الاطباء). گروه متصوفیان. کسانی که خود را صوفی نمایند. متظاهر به تصوف و صوفی نما. طالبان حق دوطایفه اند: متصوفه و ملامیه. متصوفه جماعتی اند که از بعضی صفات نفوس خلاصی یافته اند و به بعضی از احوال و اوصاف صوفیان متصف گشته اند و متطلع نهایات احوال ایشان شده اند ولیکن هنوز به اذیال بقایای صفات نفوس متشبث مانده باشند و بدان سبب از اصول غایات و نهایات اهل قرب و صوفیه متخلف گشته اند. (فرهنگ علوم عقلی) : و خلقی از متصوفه همیشه آنجا مجاور باشند. (سفرنامۀ ناصرخسرو). و رجوع به صوفیه و تصوف شود
لغت نامه دهخدا
(مَ فَ)
مؤنث مرصوف که نعت مفعولی است از مصدر رصف. رجوع به رصف و مرصوف شود، زن خردشرمگاه که مرد جماع را نتواند، یا زن تنگ شرمگاه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مرصوصه
تصویر مرصوصه
مونث موصوص جمع مرصوصات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محصوده
تصویر محصوده
مونث محصود
فرهنگ لغت هوشیار
محصوره در فارسی مونث محصور: بن بست دیوار بست مونث محصور جمع محصورات
فرهنگ لغت هوشیار
محصوله در فارسی مونث محصول: میوک آیش فرآورده مونث محصول جمع محصولات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخلوطه
تصویر مخلوطه
مخلوطه در فارسی مونث مخلوط بنگرید به مخلوط مونث مخلوط
فرهنگ لغت هوشیار
مخلوقه در فارسی مونث مخلوق بنگرید به مخلوق مونث مخلوق جمع مخلوقات
فرهنگ لغت هوشیار
مونث مختلف: آرا مختلفه جمع مختلفات. یا دایره مختلفه. یکی از دایره های عروضی. سه بحر طویل و مدید و بسیط ازین دایره بیرون آیند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مختومه
تصویر مختومه
مختومه در فارسی مونث مختوم بنگرید به مختوم مونث مختوم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخروبه
تصویر مخروبه
مخروبه در فارسی مونث مخروب ویرانه یبات مونث مخروب: بلده مخروبه
فرهنگ لغت هوشیار
مخروطه در فارسی مونث مخروط، ریش بزی، رود باریک مونث مخروط جمع مخروطات
فرهنگ لغت هوشیار
مخالفه و مخالفت در فارسی: همیستاری پتکار پتیا راکی نیسانی نا سازی دشمنی نا هنجاری خلاف کردن، دشمنی کردن: چون میان ما مخالفت ظاهر گشت... یا مخالف قیاص. آنست که کلمه ای مخالف قواعد صرفی و لغوی باشد مانند: بودنی بود می بیار اکنون رطل پرکن مگوی بیش سخون. (رودکی) گر بجان خرمی دو اسبه در آی ور بدل خوشندی خر اندر کش. (خاقانی)
فرهنگ لغت هوشیار
علی الخصوص و به طور خاص، نامبرک به ویژه (واژه های فارسی) بالا ختصاص اختصاصا، خاصه ویژه، همه - مخصوصا حسن - خوشحال بودن، د، عمدا، مخصوصا این حرف را زدم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محذوفه
تصویر محذوفه
محذوفه در فارسی مونث محذوف: کاسته، بریده مونث محذوف جمع محذوفات
فرهنگ لغت هوشیار
متصرفه در فارسی مونث متصرف و داشته به چنگ آورده مونث متصرف، قوتی است مترتب در مقدم تجویف اوسط دماغ و عمل آن ترکیب و تحلیل صور موجود در خیال و معانی موجود در حافظه است. این قوت اگر عاقله را بکار بندد مفکره و اگر وهم را در محسوسات بکار بندد متخیله نامیده شود
فرهنگ لغت هوشیار
متصوره در فارسی مونث متصور گمان شده انگاشته متصوره در فارسی مونث متصور گمان برنده انگارنده مونث متصور جمع متصورات. مونث متصور جمع متصورات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مالوفه
تصویر مالوفه
مالوفه در فارسی مونث مالوف بنگرید به مالوف مونث مالوف
فرهنگ لغت هوشیار
متصوفه در فارسی مونث متصوف: سوفی درویش گروه متصوفان. توضیح 1 طالبان حق دو طایفه اند: متصوفه و ملامیه. متصوفه جماعتی اند که از بعضی صفات نفوس خلاصی یافته اند و ببعضی از احوال و اوصاف صوفیان متصف گشته اند و متطلع نهایات احوال ایشان شده اند ولیکن هنوز به اذیال بقایای صفات نفوس متشبث مانده باشند و بدان سبب از اصول غایات و نهایات اهل قرب و صوفیه متخلف گشته اند: و خلقی از متصوفه همیشه آنجا مجاور باشند. توضیح 2 لفظ متوصفه بجای جمع متصوف است مانند صوفیه بجای جمع صوفی و جمع صحیح هر دو بواو و نون است و گاهی صوفیون در کتب نوشته میشود اما شایع نیست و نادرتر از آن متصوفون است و شایع همان صوفیه و متصوفه است و هر دو صفت موصوف محذوفند که جماعت و فرقه و سلسله باشند
فرهنگ لغت هوشیار
مخصوصه در فارسی مونث مخصوص ویژه مونث مخصوص جمع مخصوصات، موضوع یالفظی کلی بود یالفظی جزوی. مثال موضوع جزوی آنکه گویی: زید دبیر است یا زید دبیر نیست واین را مخصوصه خوانند. یا ادویه مخصوصه. داروهایی که خاص یک مرض باشند ادویه ای که بالاخص برای درمان یک مرض یا یک عارضه بخصوص بکار برده شوند مانند تجویز اوابائین در نارساییهای قلب ادویه خاصه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موصوفه
تصویر موصوفه
مونث موصوف
فرهنگ لغت هوشیار
مرصوده در فارسی مونث مرصود: زیگیده، ماننیده، نخیزیده (کمین گزیده) مونث مرصود: ستارگان مرصوده جمع مرصودات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متصوفه
تصویر متصوفه
((مُ تَ صَ وِّ فِ))
گروه متصوفان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مخصوصا
تصویر مخصوصا
به ویژه
فرهنگ واژه فارسی سره
صوفیان، درویشان، اهل تصوف، صوفیه، متصوف
متضاد: متشرعه
فرهنگ واژه مترادف متضاد