جدول جو
جدول جو

معنی مخروش - جستجوی لغت در جدول جو

مخروش
(مَ)
خراشیده شده، مشتق از خرش بالفتح که به معنی خراشیدن است و در این لفظ نوعی از قبیل توافق لسانین است در عربی و فارسی. (غیاث) (آنندراج) ، شتری که بر وی داغ خراش نهاده باشند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مخروش
از ریشه پارسی خراشیده خراشیده شده
تصویری از مخروش
تصویر مخروش
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مهروش
تصویر مهروش
(دخترانه)
مانند خورشید
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مخروب
تصویر مخروب
مخروبه، خراب، ویران شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مفروش
تصویر مفروش
فرش کرده شده، گسترده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مخدوش
تصویر مخدوش
خراشیده شده، خدشه دار، کنایه از معیوب، نامنسجم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اخروش
تصویر اخروش
شور و غوغا، آشوب و غوغا، فریاد و فغان، هیجان و آشفتگی، هیاهو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مخروط
تصویر مخروط
از اشکال هندسی، شبیه کله قند، کله قندی، تراشیده شده، خراطی شده
فرهنگ فارسی عمید
(نَ رَ وِ)
جرو نخروش، توله سگ به حرکت آمده، کلب نخروش، سگ جنگجو. (ناظم الاطباء). رجوع به نخورش شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
خراشیده شده. (غیاث) (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پوست کنده شده و رندیده شده. (ناظم الاطباء). تراشیده: آبگینه های بغدادی مجرود و مخروط دیدم که از آن بغدادی به دیناری خریده بودند که به سه درم فروختند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 616)،
{{اسم}} جسمی که به شکل گزر یعنی زردک، یک سر آن سطبر و یک سر آن باریک باشد. (غیاث) (آنندراج). هر جسمی که بشکل (کله) قند و یا بار صنوبر باشد. (ناظم الاطباء) :
و آن سیب چو مخروط یکی گوی طبرزد
در معصفری آب زده باری سیصد.
منوچهری.
، (اصطلاح هندسی) جسمی است که قاعده او دایره باشد یا شکلی دیگر، وز آنجا کمتر همی شود تا نزدیک نقطه سپری شود و او را ستونی باشد قاعده آن مخروط و آن ستون یکی باشد و سر مخروط مرکز آن مخروط و آن ستون یکی باشد و سر مخروط مرکز آن دایره بود که بر بالا بود اگر ستون راست بود مخروط او نیز راست بود، و اگر ستون کژ بود مخروطش نیز کژ بود، و مخروطه همیشه سه یک ستونش باشد، و تیر او آن خط باشد که از سر او به مرکز قاعده آید، و پهلوش آن خط راست است کز سر او به محیط قاعده آید. (التفهیم ص 26). شکلی فضائی است که از مکان خط راست گذرنده بر نقطۀ ثابت ’د’ رأس مخروط و متکی به منحنی مسطح حاصل می شود اگرمنحنی مذکور دایره باشد مخروط را دایرۀ گویند. در حالت خاص وقتی که خط متحرک به دور محوری که با آن متقاطع است دوران نماید مخروط را دوار گویند. (از فرهنگ اصطلاحات علمی). حجمی که بر اثر دوران کامل یکی مثلث قائم الزاوایه (ب ج د) به دور یکی از دو ضلعی که زاویۀ قائمۀ مثلث را تشکیل میدهند بوجود آید. پایۀ این حجم دایره و شعاع این دایره بالتبع برابر با طول ضلعی از مثلث است که دوران یافته ’ب ج’ و ارتفاع مخروط برابر با طول ضلع دوران کرده ’ب د’ یعنی خطی که از راس مخروط به مرکز دایرۀ قاعده وصل می شود. و مولد مخروط، وتر مثلث قائم الزاویه یعنی خط ’ج د’ است. حجم این جسم برابر است با یک سوم حاصل ضرب طول ارتفاع آن درمساحت قاعده اش و مساحت سطح جانبی مخروط دوار، مساوی است با حاصل ضرب محیط قاعده اش در نصف و طول مولدش و سطح کل مخروط برابر است با حاصل جمع سطح جانبی با سطح قاعده آن.
- مخروط آبرفتی، پنجۀ آبرفتی، از آبرفت هائی است که بوسیلۀ سیلابها در قسمت پائین رودخانه در دامنۀ کم شیب کوهستان جمع می شود و شکل پنجه یا نیمه مخروطی دارد که رأس آن به طرف کوهستان و قاعده آن به طرف دشت است. بخش مخروطمانند یا پنجه مانند آبرفت است که در آن جریان رود وارد دشت میشود یا با جریان رود آرام تری برخورد می کند اینگونه آبرفتها دارای چینه بندی متقاطع هستند وقطعات بزرگ سنگها قسمت رأس مخروط و قسمتهای ریزتر نزدیک قاعده مخروط قرار می گیرند. (از فرهنگ اصطلاحات علمی).
- مخروط آتشفشانی، بخش مخروطمانندی است که در نتیجۀ خروج مواد مذاب درونی و پس از پایان فعالیت آتشفشان تشکیل می شود و دهانۀ آتشفشان در بخش بالای آن واقع است. (از فرهنگ اصطلاحات علمی).
- مخروط دوار. رجوع به مخروط شود.
- مخروط مرکب، نوعی مخروط. آتشفشانی است که معمولاً ابعاد بزرگی دارد و از طبقات متناوب گدازه و سنگها و خاکسترهای آتشفشانی بوجود می آید و به این ترتیب مخروط، ساختمانی شبیه به چینه بندی سنگهای رسوبی پیدا میکند. (از فرهنگ اصطلاحات علمی).
- مخروط مستدیر، مخروطی که قاعده اش دایره باشد.
- مخروط مستدیر قائم، مخروط دوار. مخروط. رجوع به مخروط شود.
- مخروط ناقص،مخروط ناقص دوار. حجمی است که بر اثر دوران یک ذوزنقۀ قائم الزاویه ’ب ج ک د’ در حول ساق آن ’ب د’ که بر دو قاعده ’ب ج و د ک’ عمود است به دست آید. ساق قائم ذوزنقۀ ’ب د’ ارتفاع و ساق مایل آن ’ج ک’ مولدمخروط ناقص است. به عبارت دیگر اگر مخروط را با صفحه ای بموازات قاعده اش قطع کنیم حجمی که میان این مقطعو قاعده مخروط حاصل می شود مخروط ناقص خواهد بود.
این حجم دو قاعده دارد یکی به شعاع ’د ک’ و دیگری به شعاع ’ب ج’ که اولی را میتوان نتیجۀ مقطع یاد شده و دومی را قاعده مخروط اصلی دانست. حجم این جسم برابر است با یک سوم حاصلضرب طول ارتفاع در حاصل جمع مساحت های دو قاعده و جذر حاصلضرب آنها (واسطۀ هندسی آنها) k00l) _rbکه naps ssalc=\’thgilhgih\’rid=\’rtl\’Rnaps/ وnaps ssalc=\’thgilhgih\’rid=\’rtl\’enaps/naps ssalc=\’thgilhgih\’rid=\’rtl\’Rnaps/شعاعهای دو قاعده مخروط ناقص و naps ssalc=\’thgilhgih\’rid=\’rtl\’hnaps/ ارتفاع این حجم یعنی naps ssalc=\’thgilhgih\’rid=\’rtl\’Vnaps/ است یاrb naps ssalc=\’tnedni\’ (naps ssalc=\’thgilhgih\’rid=\’rtl\’enaps/naps ssalc=\’thgilhgih\’rid=\’rtl\’Bnaps/.naps ssalc=\’thgilhgih\’rid=\’rtl\’BAnaps/+ naps ssalc=\’thgilhgih\’rid=\’rtl\’enaps/naps ssalc=\’thgilhgih\’rid=\’rtl\’Bnaps/ + naps ssalc=\’thgilhgih\’rid=\’rtl\’Bnaps/) naps ssalc=\’thgilhgih\’rid=\’rtl\’hnaps/ naps ssalc=\’thgilhgih\’rid=\’rtl\’31naps/ = naps ssalc=\’thgilhgih\’rid=\’rtl\’Vnaps/naps/rbکه naps ssalc=\’thgilhgih\’rid=\’rtl\’hnaps/ارتفاع و naps ssalc=\’thgilhgih\’rid=\’rtl\’Bnaps/ و naps ssalc=\’thgilhgih\’rid=\’rtl\’enaps/naps ssalc=\’thgilhgih\’rid=\’rtl\’Bnaps/ مساحت های دو قاعده مخروط ناقص است.rb\’> a/> مساحت سطح جانبی مخروط ناقص برابر است با حاصل ضرب مجموع محیطهای دو قاعده آن در طول مولدش و سطح کل آن مساوی است با حاصل جمع سطح دو قاعده مخروط ناقص به اضافۀ سطح جانبی آن.rb>- _ (مخروط ناقص دوار
لغت نامه دهخدا
(مَ)
شعری که در وی تصرف خرم کرده باشند. (منتهی الارب). شعری که در وی تصرف خرم کرده باشند یعنی در فعولن ’عولن’ و در مفاعلتن ’فاعلتن’ گویند. (ناظم الاطباء). و رجوع به خرم شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بعیر مخشوش، شتری که در بینی وی چوپ کرده باشند تا مهار بر آن کشند. (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
خروش. شور و غوغا. (برهان قاطع) :
شادی و خوشی امروز به از دوش کنم
بجهم دست زنم نعره و اخروش کنم.
منجیک (از شعوری).
و در دیوان منوچهری در مسمطی بنام منوچهری آمده است
لغت نامه دهخدا
(مُ رَوْ وِ)
ناقۀ تیزرو. (منتهی الارب). شتر تیزرو. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ خَ فَ)
نیکو آمیخته شده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دوخته شده و بخیه شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
کفته بینی و کفته لب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ویران کرده شده. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ویران و ناآبادان. (ناظم الاطباء) ، دزدیده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) ، تاراج شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
چیده شده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). میوۀ چیده شده. (ناظم الاطباء) ، آب داده شده از باران خریفی و نخستین باران اول زمستان. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
چوب خطکش چرم دوزان. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، چوب سرکج. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به مخرش و مخرشه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
خراشیده شده و خراش داشته شده. (غیاث) (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مارْوَ)
چون مار. کشنده و گزنده همچون مار:
برده به رمح ماروش نیروی گاو آسمان
چون تف گرز گاوسر شوکت مار حمیری.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(مُ رَوْ وَ)
میانۀ پهلو. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مرد بی بخت که مال به دستش نیاید. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). مرد بدبخت که مال به دستش نیاید. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مفروش
تصویر مفروش
فرش کرده شده
فرهنگ لغت هوشیار
خراشیده خراشدار خراشیده شده، بد اندیشیده، دستکاری شده خراشیده شده خراش برداشته، وسوسه کرده شده، تصرف شده (جملات و عبارات یک نوشته)
فرهنگ لغت هوشیار
پکمال (خط کش خط کش چرمگران)، کجه چوب سر کج چوب سر کج، خط کش چرم دوزان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخروب
تصویر مخروب
ویران کرده شده، دزدیده، نا آبادان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخروط
تصویر مخروط
تراشیده شده، یکی از اشکال هندسی که شکل کله قندی دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخروش
تصویر اخروش
خروش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخدوش
تصویر مخدوش
((مَ))
خراشیده شده، خدشه دار شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مخراش
تصویر مخراش
((مِ))
چوب سر کج، خط کش چرم دوزان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مخروب
تصویر مخروب
((مَ))
خراب شده، ویران شده
فرهنگ فارسی معین
((مَ))
از اشکال هندسی شبیه به کله قند که قائده اش دایره است و به نقطه ای در بالا که رأس نام دارد منتهی می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مفروش
تصویر مفروش
((مَ))
گسترده شده، فرش کرده شده
فرهنگ فارسی معین