جدول جو
جدول جو

معنی مخروز - جستجوی لغت در جدول جو

مخروز
(مَ)
دوخته شده و بخیه شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مهروز
تصویر مهروز
(دخترانه)
آنکه روزی چون خورشید دارد، آنکه روزش چون ماه درخشان است، خوشبخت
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مخروب
تصویر مخروب
مخروبه، خراب، ویران شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مفروز
تصویر مفروز
جدا کرده شده، چیزی که از چیز دیگر بریده و جدا شده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مخروط
تصویر مخروط
از اشکال هندسی، شبیه کله قند، کله قندی، تراشیده شده، خراطی شده
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
نامۀ بازگشاده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نامۀبازگشاده و این از نوادر است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
خراشیده شده، مشتق از خرش بالفتح که به معنی خراشیدن است و در این لفظ نوعی از قبیل توافق لسانین است در عربی و فارسی. (غیاث) (آنندراج) ، شتری که بر وی داغ خراش نهاده باشند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
کفته بینی و کفته لب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ویران کرده شده. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ویران و ناآبادان. (ناظم الاطباء) ، دزدیده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) ، تاراج شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مخفف ماهروز. روز و ماه. تاریخ
لغت نامه دهخدا
(مَ)
خبز مخبوز، نان پخته شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ بُ)
دهی است از دهستان میرده بخش مرکزی شهرستان سقز در 16هزارگزی غرب سقز و 12هزارگزی جنوب غربی راه سقز به میاندوآب، در منطقه کوهستانی سردسیر واقع و دارای 900 تن سکنه است. آبش از چشمه و محصولش غلات، لبنیات، توتون شغل مردمش زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
اسم موضع سوق مدینه. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جداکرده شده. (غیاث) (آنندراج). پراکنده و جداکرده و دورکرده. (ناظم الاطباء). جداکرده شده. معین شده. (از اقرب الموارد) ، ملکی که سهام مالکان مشترک آن تعیین و حدود آن مشخص شده باشد، مقابل مشاع. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : تا هنگام سلاطین غور آن ممالک مفروز بوده است. (جهانگشای جوینی).
- سهم مفروز، بهرۀ بخش کرده، مقابل سهم شایع. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مفروز کردن، جدا کردن. تفریق کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- ، تحدید حدود کردن ملک.
- مفروز گردانیدن، مفروز کردن: سلطان... امرا را فرمود که... هر ملک و شهر که بگیرند... مفروز گردانند او را باشد. (سلجوقنامۀ ظهیری ص 27).
، ثوب مفروز، جامۀ حاشیه دار و جامۀ دوخته. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). جامۀ حاشیه دار. (از اقرب الموارد) ، کوژپشت یا کوژسینه. (آنندراج). کوژپشت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
علامت در روی زرع که تقسیم می کند آنرا بنصف و ربع و غیره، درز مابین تخته های کشتی که از میان آنها آب تراوش کند. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
خروس. خروه. خرو. (یادداشت بخط مؤلف) :
آن پسر پاره دوز شب همه شب تا بروز
بانگ کند چون خروز ((اسکی پاپوج کیمده وار)).
مولوی
لغت نامه دهخدا
(مَ)
خراشیده شده. (غیاث) (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پوست کنده شده و رندیده شده. (ناظم الاطباء). تراشیده: آبگینه های بغدادی مجرود و مخروط دیدم که از آن بغدادی به دیناری خریده بودند که به سه درم فروختند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 616)،
{{اسم}} جسمی که به شکل گزر یعنی زردک، یک سر آن سطبر و یک سر آن باریک باشد. (غیاث) (آنندراج). هر جسمی که بشکل (کله) قند و یا بار صنوبر باشد. (ناظم الاطباء) :
و آن سیب چو مخروط یکی گوی طبرزد
در معصفری آب زده باری سیصد.
منوچهری.
، (اصطلاح هندسی) جسمی است که قاعده او دایره باشد یا شکلی دیگر، وز آنجا کمتر همی شود تا نزدیک نقطه سپری شود و او را ستونی باشد قاعده آن مخروط و آن ستون یکی باشد و سر مخروط مرکز آن مخروط و آن ستون یکی باشد و سر مخروط مرکز آن دایره بود که بر بالا بود اگر ستون راست بود مخروط او نیز راست بود، و اگر ستون کژ بود مخروطش نیز کژ بود، و مخروطه همیشه سه یک ستونش باشد، و تیر او آن خط باشد که از سر او به مرکز قاعده آید، و پهلوش آن خط راست است کز سر او به محیط قاعده آید. (التفهیم ص 26). شکلی فضائی است که از مکان خط راست گذرنده بر نقطۀ ثابت ’د’ رأس مخروط و متکی به منحنی مسطح حاصل می شود اگرمنحنی مذکور دایره باشد مخروط را دایرۀ گویند. در حالت خاص وقتی که خط متحرک به دور محوری که با آن متقاطع است دوران نماید مخروط را دوار گویند. (از فرهنگ اصطلاحات علمی). حجمی که بر اثر دوران کامل یکی مثلث قائم الزاوایه (ب ج د) به دور یکی از دو ضلعی که زاویۀ قائمۀ مثلث را تشکیل میدهند بوجود آید. پایۀ این حجم دایره و شعاع این دایره بالتبع برابر با طول ضلعی از مثلث است که دوران یافته ’ب ج’ و ارتفاع مخروط برابر با طول ضلع دوران کرده ’ب د’ یعنی خطی که از راس مخروط به مرکز دایرۀ قاعده وصل می شود. و مولد مخروط، وتر مثلث قائم الزاویه یعنی خط ’ج د’ است. حجم این جسم برابر است با یک سوم حاصل ضرب طول ارتفاع آن درمساحت قاعده اش و مساحت سطح جانبی مخروط دوار، مساوی است با حاصل ضرب محیط قاعده اش در نصف و طول مولدش و سطح کل مخروط برابر است با حاصل جمع سطح جانبی با سطح قاعده آن.
- مخروط آبرفتی، پنجۀ آبرفتی، از آبرفت هائی است که بوسیلۀ سیلابها در قسمت پائین رودخانه در دامنۀ کم شیب کوهستان جمع می شود و شکل پنجه یا نیمه مخروطی دارد که رأس آن به طرف کوهستان و قاعده آن به طرف دشت است. بخش مخروطمانند یا پنجه مانند آبرفت است که در آن جریان رود وارد دشت میشود یا با جریان رود آرام تری برخورد می کند اینگونه آبرفتها دارای چینه بندی متقاطع هستند وقطعات بزرگ سنگها قسمت رأس مخروط و قسمتهای ریزتر نزدیک قاعده مخروط قرار می گیرند. (از فرهنگ اصطلاحات علمی).
- مخروط آتشفشانی، بخش مخروطمانندی است که در نتیجۀ خروج مواد مذاب درونی و پس از پایان فعالیت آتشفشان تشکیل می شود و دهانۀ آتشفشان در بخش بالای آن واقع است. (از فرهنگ اصطلاحات علمی).
- مخروط دوار. رجوع به مخروط شود.
- مخروط مرکب، نوعی مخروط. آتشفشانی است که معمولاً ابعاد بزرگی دارد و از طبقات متناوب گدازه و سنگها و خاکسترهای آتشفشانی بوجود می آید و به این ترتیب مخروط، ساختمانی شبیه به چینه بندی سنگهای رسوبی پیدا میکند. (از فرهنگ اصطلاحات علمی).
- مخروط مستدیر، مخروطی که قاعده اش دایره باشد.
- مخروط مستدیر قائم، مخروط دوار. مخروط. رجوع به مخروط شود.
- مخروط ناقص،مخروط ناقص دوار. حجمی است که بر اثر دوران یک ذوزنقۀ قائم الزاویه ’ب ج ک د’ در حول ساق آن ’ب د’ که بر دو قاعده ’ب ج و د ک’ عمود است به دست آید. ساق قائم ذوزنقۀ ’ب د’ ارتفاع و ساق مایل آن ’ج ک’ مولدمخروط ناقص است. به عبارت دیگر اگر مخروط را با صفحه ای بموازات قاعده اش قطع کنیم حجمی که میان این مقطعو قاعده مخروط حاصل می شود مخروط ناقص خواهد بود.
این حجم دو قاعده دارد یکی به شعاع ’د ک’ و دیگری به شعاع ’ب ج’ که اولی را میتوان نتیجۀ مقطع یاد شده و دومی را قاعده مخروط اصلی دانست. حجم این جسم برابر است با یک سوم حاصلضرب طول ارتفاع در حاصل جمع مساحت های دو قاعده و جذر حاصلضرب آنها (واسطۀ هندسی آنها) k00l) _rbکه naps ssalc=\’thgilhgih\’rid=\’rtl\’Rnaps/ وnaps ssalc=\’thgilhgih\’rid=\’rtl\’enaps/naps ssalc=\’thgilhgih\’rid=\’rtl\’Rnaps/شعاعهای دو قاعده مخروط ناقص و naps ssalc=\’thgilhgih\’rid=\’rtl\’hnaps/ ارتفاع این حجم یعنی naps ssalc=\’thgilhgih\’rid=\’rtl\’Vnaps/ است یاrb naps ssalc=\’tnedni\’ (naps ssalc=\’thgilhgih\’rid=\’rtl\’enaps/naps ssalc=\’thgilhgih\’rid=\’rtl\’Bnaps/.naps ssalc=\’thgilhgih\’rid=\’rtl\’BAnaps/+ naps ssalc=\’thgilhgih\’rid=\’rtl\’enaps/naps ssalc=\’thgilhgih\’rid=\’rtl\’Bnaps/ + naps ssalc=\’thgilhgih\’rid=\’rtl\’Bnaps/) naps ssalc=\’thgilhgih\’rid=\’rtl\’hnaps/ naps ssalc=\’thgilhgih\’rid=\’rtl\’31naps/ = naps ssalc=\’thgilhgih\’rid=\’rtl\’Vnaps/naps/rbکه naps ssalc=\’thgilhgih\’rid=\’rtl\’hnaps/ارتفاع و naps ssalc=\’thgilhgih\’rid=\’rtl\’Bnaps/ و naps ssalc=\’thgilhgih\’rid=\’rtl\’enaps/naps ssalc=\’thgilhgih\’rid=\’rtl\’Bnaps/ مساحت های دو قاعده مخروط ناقص است.rb\’> a/> مساحت سطح جانبی مخروط ناقص برابر است با حاصل ضرب مجموع محیطهای دو قاعده آن در طول مولدش و سطح کل آن مساوی است با حاصل جمع سطح دو قاعده مخروط ناقص به اضافۀ سطح جانبی آن.rb>- _ (مخروط ناقص دوار
لغت نامه دهخدا
(مَ)
چیده شده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). میوۀ چیده شده. (ناظم الاطباء) ، آب داده شده از باران خریفی و نخستین باران اول زمستان. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَوْ وِ)
ناقۀ تیزرو. (منتهی الارب). شتر تیزرو. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مرد بی بخت که مال به دستش نیاید. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). مرد بدبخت که مال به دستش نیاید. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ رَ)
درفش. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). درفش کفش دوزان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
شاه توت. توت سیاه. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
شعری که در وی تصرف خرم کرده باشند. (منتهی الارب). شعری که در وی تصرف خرم کرده باشند یعنی در فعولن ’عولن’ و در مفاعلتن ’فاعلتن’ گویند. (ناظم الاطباء). و رجوع به خرم شود
لغت نامه دهخدا
کنگره دار پخشیده (تحدید حدود شده) چنان دانستم که هر دو را مال یکی است و پخشیده نیست (تاریخ برامکه)، جداسته، جامه دوخته کنگره دار. جدا کرده علی حده شده، جامه حاشیه دار و دوخته، ملکی که سهام مالکان مشترک آن تحدید حدود شده باشد تحدید حدود شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخروب
تصویر مخروب
ویران کرده شده، دزدیده، نا آبادان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخروش
تصویر مخروش
از ریشه پارسی خراشیده خراشیده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخروط
تصویر مخروط
تراشیده شده، یکی از اشکال هندسی که شکل کله قندی دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبروز
تصویر مبروز
باز گشاده
فرهنگ لغت هوشیار
ابر تن ترمنش خود دوست بدبروت (گویش افغانی) باد سار خود خواه فتوده، گولخورده فریفته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفروز
تصویر مفروز
((مَ))
پراکنده، جدا کرده، دور کرده، تحدید حدود شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مخروب
تصویر مخروب
((مَ))
خراب شده، ویران شده
فرهنگ فارسی معین
((مَ))
از اشکال هندسی شبیه به کله قند که قائده اش دایره است و به نقطه ای در بالا که رأس نام دارد منتهی می شود
فرهنگ فارسی معین
شکل هندسی مشابه کله قند، کله قندی، خراطی شده، تراشیده شده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خراب، ضایع، منهدم، ویران، ویرانه
متضاد: آباد، معمور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تحدید، تفکیک، جدا، محدود، افرازشده، مفروزه، پراکنده
متضاد: مشترک، مشاع
فرهنگ واژه مترادف متضاد