جدول جو
جدول جو

معنی مخرمی - جستجوی لغت در جدول جو

مخرمی
(مُ خَرْ رِ)
منسوب است به مخرم محله ای به بغداد که گروه کثیری بدان نسبت دارند و رجوع به مخرم و الانساب سمعانی ج 2 ص 514 ورق ب و 514 ورق الف شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مخرم
تصویر مخرم
برآمدگی کوه، دماغه کوه
فرهنگ فارسی عمید
(خُرْ رَ)
منسوب بفرقۀ خرمدینیه که محرمات را مباح کرده اند و مانند مزدکیه هستند. (از انساب سمعانی). منسوب بمذهب خرم دین که مذهب بابک باشد. (ناظم الاطباء) : چون معتصم بطرطوس شد لشکر بر او بیعت کردند و عباس پسر مأمون او را بیعت کرده و ببغداد آمد به اول ماه رمضان این سال و خیر آمدش که مردمان همدان و اصفهان اندر دین خرمی شدند و مذهب بابک گرفتند. (ترجمه طبری بلعمی)
لغت نامه دهخدا
(عَ یِ مُ خَرْ رِ)
ابن یحیی مخرمی. ملقب به جمال الدین و مکنی به ابوالحسن. ادیب و شاعر بود و در سال 646 هجری قمری درگذشت. اوراست: نتائج الافکار. و نیز اشعار بسیاری از وی باقی مانده است. (از معجم المؤلفین از الحوادث الجامعۀابن فوطی ص 236 و البدایۀ ابن کثیر ج 13 ص 175)
لغت نامه دهخدا
ابن نصر مخرمی بغدادی، یکی از دانشمندانی است که به اصفهان وارد شده است. وی از ابونعیم و عفان و جز ایشان حدیث کند. معلوم نیست که او در اصفهان حدیث گفته باشد. (ذکر اخبار اصبهان چ لیدن ج 2 ص 161)
لغت نامه دهخدا
(مَ رِ)
پشته یا کوه که منفرد باشد از یکدیگر. (منتهی الارب) (آنندراج). پشته و کوه منفرد. (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط) ، مخرم الجبل، بینی کوه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط) (از آنندراج). بینی و دماغۀ کوه. (ناظم الاطباء) ، و کذلک مخرم السیل. ج، مخارم و آن دهانها راه کوه باشد. (منتهی الارب). مخرم السیل، جزء پیشین از توجبه. ج، مخارم. (ناظم الاطباء) : از نهیب آن لشکر با پناه کوهی حصین نشست و به مخرمی میان دو کوه بلند التجا ساخت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 350). و رجوع به مخارم شود
لغت نامه دهخدا
(مَ را)
نام یکی از محله های بغداداست. (از اعلام زرکلی ج 8 ص 72). محله ای است به بغداد مر یزید بن مخرم را. (منتهی الارب) (آنندراج). محله ای است در بغداد که بین رصافه و نهر معلی واقع شده و خانه سلاطین خلف در آن بوده است که آن خانه ها را امام ناصر منسوب به مخرم بن یزید خراب کرد و بعضی گفته اند که از اقطاعات عمر بن الخطاب بود. (از مراصد الاطلاع)
لغت نامه دهخدا
(مُ خَرْ رِ)
ابن حزن بن زیاد بن الحارث بن کعب المذحجی. یکی از شعرای دوران جاهلیت است، و به نام مادرش ’فکهه’ شهرت داست. (از اعلام زرکلی ج 8 ص 72)
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ)
مرگ از بیخ برکننده مردم. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
رودباری است به حجاز، بسیارده و بسیارقلعه. (منتهی الارب). نام رودباری در حجاز که دارای دهات و قلعه های بسیار است. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ می ی)
نعت مفعولی از مصدر رمی و رمایه. رجوع به رمی و رمایه شود. افکنده شده. افکنده. انداخته. انداخته شده. پرتاب شده. گشاد داده
لغت نامه دهخدا
(مِ ما)
وسیله ای که بدان تیراندازی کنند. ج، مرامی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خُرْ رَ)
از آدمی زادگان شهر هرات است اما از آدمی گری اثری در او نیست و بسبب بدمزاجیهای خود در شهر نتوانست بود، به عراق رفت و از آنجا عزیمت مکه و مدینه و بیت المقدس کرد و در آن ممالک پیاده بزیارت اکثر انبیاء و مشایخ رسید بلکه دو بار بدین دولت و سعادت مشرف و سرافراز گردید، اما بواسطۀ بی دولتی که در ذات او بود چون بازآمد از اول بدبختی و بدفعلی بیشتر می نمود. القصه از مداحی او زبان قاصر و عقل عاجز است. با وجود همه طرفگیها شعر نیز می گوید ودر این فن کسی را پسند نمی کند. این مطلع از اوست:
آوازۀ رخ گل تا باز برنیامد
در بوستان ز بلبل آواز برنیامد.
(مجالس النفائس ص 63)
لغت نامه دهخدا
(خُرْ رَ)
نام قلعتی بوده است درنزدیکی شام. حمدالله مستوفی آرد: سلطان جلال الدین از آذربایجان بگرجستان رفت و مسخر کرد. آنجا شنید که براق در کرمان مخالفت میکند. در هفده روز از تفلیس بکرمان آمد براق حاجب بخدمت پیش او رفت. سلطان جلال الدین براق حاجب را بکشت، ملک اشرف بشام بفرستاد و ملکه خاتون را از قلعۀ خرمی ببرد و با او خلوت کرد و گرجیان از مطاوعت بیرون رفتند. (تاریخ گزیده چ 1 ص 501)
لغت نامه دهخدا
(خُرْ رَ)
شادمانی. شعف. سرور. خوشحالی. (ناظم الاطباء). نشاط. (حبیش تفلیسی). تازگی. (آنندراج). شادی. سرور. انبساط. فرح. شادمانی. (یادداشت بخط مؤلف) :
جهاندار دانندۀ خوب و زشت
مرا گر سپردی سراسر بهشت
نبودی مرا دل بدین خرمی
که روی تو دیدم بتوران زمی.
فردوسی.
ز کشواد و گیوت که داد آگهی
که با خرمی بادی و فربهی.
فردوسی.
چو با راستی باشی و مردمی
نبینی جز از خوبی و خرمی.
فردوسی.
بدان قبه در تخت زرین نهاد
بر آن خرمی تخت بنشست شاد.
فردوسی.
یارتو خیر و خرمی چون پارسای فاطمی
جفت تو جود و مردمی چون جفت خاتم ماریه.
منوچهری.
نوروز روز خرمی بی عدد بود.
منوچهری.
و چنان شده بود که دیگر آن چنان ندیدم و آن شب بخرمی بپایان آمد. (تاریخ بیهقی). از آن مرد بندگان او راحت خواهد بود و ایمنی و درزندگانی از شادی و خرمی. (تاریخ بیهقی).
اگر سالیان از هزاران فزون
در او خرمی ها کنی گونه گون.
اسدی.
بباغی دو درماند ار بنگری
کز این در درآیی وز آن بگذری.
اسدی.
زن ارچند باچیز و باآبروی
نگیرد دلش خرمی جزبشوی.
اسدی.
شادی از لشکر شما برآمد و زنگیان از بالای قلعه نگاه می کردند آن آشوب و خرمی بدیدند. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی).
عالم همه چو خوازه ز شادی و خرمی
من مانده همچو مردۀ تنها بگور تنگ.
عمعق.
خرمی چون باشد اندر کوی دین کز بهر ملک
خون روان کردند از حلق حسین در کربلا.
سنائی.
خرامیدنش باد بر خرمی
که ماهی چو شاهی است خرم خرام.
سوزنی.
عنقای مغرب است در این دورخرمی
خاص ازبرای محنت و رنج است آدمی.
ابوالفرج سگزی.
بمان بدولت جاوید تا بحرمت تو
زمانه زی حرم خرمی دهد بارم.
خاقانی.
مردمی از نهاد کس مطلب
خرمی ازمزاج دهر مجوی.
خاقانی.
غم تخم خرمی است که در یک دل افکنم
دردیست جنس می که بیک دن درآورم.
خاقانی.
مرا بزادن دختر چه خرمی زاید
که کاش مادر من هم نزادی از مادر.
خاقانی.
خرمی کآن فلک دهد غم دان
دل که با غم بساخت خرم دان.
خاقانی.
شاد دلم زآنکه دل من غمی است
کآمدن غم سبب خرمی است.
نظامی.
پشت دوتای فلک راست شد از خرمی
تا چو تو فرزند زاد مادر ایام را.
سعدی (گلستان).
بروزه نیست مرا غیر غصۀ جامه
مگر بعید کنم دل ز خرمی مسدود.
نظام قاری.
ز خرمی که درآمد بسایۀ فرجی
قبا کله نه عجب گر برآسمان انداخت.
نظام قاری.
چون گل اندازم کلاه خرمی گر از قبول
باشدم تشریف از صدر صنادید زمن.
نظام قاری.
، سیرابی. (آنندراج). سبزی. طراوت. شادابی. نزهت. طری. (یادداشت بخط مؤلف) :
بدین خرمی جهان بدین تازگی بهار
بدین روشنی شراب بدین نیکویی نگار.
فرخی.
بدین خرمی و خوشی روزگار
بدین خوبی و فرخی شهریار.
فرخی.
اوقات عیش و لهو تو ای شاه کامگار
از خرمی چو وقت گل نوبهار باد.
مسعودسعد.
بدان سبب این ماه را دی خوانند که درشت بود و زمین از خرمیها دور مانده بود. (نوروزنامه).
کاری از روشنی چو آب خزان
یاری از خرمی چو باد بهار.
خاقانی.
گل با همه خرمی که دارد
از بعد گیا رسد ببستان.
خاقانی.
، مستی، نشاءه شراب. سکر. (یادداشت بخط مؤلف) :
مخور باده چندان کت آرد گزند
مشو مست ازاو خرمی کن بسند.
اسدی.
گفتم این در خرمی همی گوید نباید که در هشیاری پشیمان شود. (تاریخ برامکه). بمجلس شراب بنشستند و در میان نشاط و خرمی برمک از سلمان پرسید... (تاریخ برامکه) ، انس. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مُ خَرْ رَ)
محمد بن عبدالله بن مبارک قرشی (بولاء) ، مکنی به ابوجعفر قاضی حلوان در عراق و از حافظان موثق حدیث است. بخاری و ابوداود و نسایی از وی روایت دارند. (التبیان، خطی) (تهذیب التهذیب ج 9 ص 272) (الاعلام زرکلی چ 2 ج 7 ص 94)
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ مَ)
ابن نوفل بن اهیب بن عبد مناف الزهری القرشی، مکنی به ابوصفوان یکی از اصحاب پیغمبر و عالم به انساب عرب بود. وی عمری طولانی داشت و در حدود 115 سال زندگی کرد و در زمان عثمان نابینا شد و در سال 54 هجری قمری در مدینه درگذشت. (از اعلام زرکلی ج 8 ص 72)
لغت نامه دهخدا
(مَرَ)
عمل محرم. حالت و چگونگی محرم. محرمیت. محرم بودن. صداقت و راستی. اعتماد برای نهفتن راز. (از ناظم الاطباء). رازداری. سرنگهداری:
زید از سر محرمی و خاصی
برده ز میان عمرو عاصی.
نظامی (لیلی و مجنون، ملحقات ص 242).
وحدت گزین و همدمی از دوستان مجوی
تنهانشین و محرمی از دودمان مخواه.
خاقانی.
پس زبان محرمی خود دیگر است
همدلی از همزبانی بهتر است.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(مُ کَرْ رَ)
نسبت است به مکرمیه که نام گروهی از خوارج است. (ازانساب سمعانی). و رجوع به مکرمیه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ)
از مردم هرات و از شعرای نیمۀ اول قرن دهم بود و اکثر اوقات در ماوراء النهر اقامت داشت. این رباعی از اوست:
شوخی که نقاب از رخ خود برنگرفت
جز جور و جفا طریق دیگر نگرفت
گفتیم برافروز شبی شمع وصال
افسوس که گفتیم بسی در نگرفت.
و رجوع به مجالس النفایس ص 169 و فرهنگ سخنوران شود
لغت نامه دهخدا
(مُ خَ رَ می ی)
منسوب به مخضرم. (ناظم الاطباء). و رجوع به مخضرم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ خَ مِ)
مقیم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، سرفرودآورندۀ خاموش. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سرفرودافکندۀ خاموش. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ خَرْ رَ مَ)
گوسپند بریده گوش. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رَمْ می)
آن که تیر در نشانه اندازد. (آنندراج). به نشانه اندازندۀ تیر. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترمی شود
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
از شاعران ایران در دربار سلطان حسین بایقرا بوده است. این قطعه از اوست:
بی رخت روز و شبم در الم و غم گذرد
بی الم بر من مسکین نفسی کم گذرد.
بی مه روی تو هر صبح سعادت که دمد
به من غمزده همچون شب ماتم گذرد.
(قاموس الاعلام ترکی)
ازشاعران قرن نهم هجری عثمانی. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مرمی
تصویر مرمی
آماجار، پرتاب شده انداخته شده پرتاب شده (تیر و جز آن)
فرهنگ لغت هوشیار
پشته تک، بینی کوه شکافتنی بریدنی پشته و کوهی که منفرد باشد، بینی کوه جمع مخارم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرمی
تصویر خرمی
شادمانی، خوشحالی، سرور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجرمی
تصویر مجرمی
در تازی نیامده بزهکاری مجرم بودن مجرمیت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخرنی
تصویر مخرنی
انباری، گیاه دارویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرمی
تصویر مرمی
((مَ))
پرتاب شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مخرم
تصویر مخرم
((مَ رِ))
بینی کوه
فرهنگ فارسی معین
تازگی، شادابی، شادی، نزهت، نشاط، نضارت
متضاد: بی طراوتی، پژمردگی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شادی، خرمی، شاد
فرهنگ گویش مازندرانی