منسوب بفرقۀ خرمدینیه که محرمات را مباح کرده اند و مانند مزدکیه هستند. (از انساب سمعانی). منسوب بمذهب خرم دین که مذهب بابک باشد. (ناظم الاطباء) : چون معتصم بطرطوس شد لشکر بر او بیعت کردند و عباس پسر مأمون او را بیعت کرده و ببغداد آمد به اول ماه رمضان این سال و خیر آمدش که مردمان همدان و اصفهان اندر دین خرمی شدند و مذهب بابک گرفتند. (ترجمه طبری بلعمی)
منسوب بفرقۀ خرمدینیه که محرمات را مباح کرده اند و مانند مزدکیه هستند. (از انساب سمعانی). منسوب بمذهب خرم دین که مذهب بابک باشد. (ناظم الاطباء) : چون معتصم بطرطوس شد لشکر بر او بیعت کردند و عباس پسر مأمون او را بیعت کرده و ببغداد آمد به اول ماه رمضان این سال و خیر آمدش که مردمان همدان و اصفهان اندر دین خرمی شدند و مذهب بابک گرفتند. (ترجمه طبری بلعمی)
ابن یحیی مخرمی. ملقب به جمال الدین و مکنی به ابوالحسن. ادیب و شاعر بود و در سال 646 هجری قمری درگذشت. اوراست: نتائج الافکار. و نیز اشعار بسیاری از وی باقی مانده است. (از معجم المؤلفین از الحوادث الجامعۀابن فوطی ص 236 و البدایۀ ابن کثیر ج 13 ص 175)
ابن یحیی مخرمی. ملقب به جمال الدین و مکنی به ابوالحسن. ادیب و شاعر بود و در سال 646 هجری قمری درگذشت. اوراست: نتائج الافکار. و نیز اشعار بسیاری از وی باقی مانده است. (از معجم المؤلفین از الحوادث الجامعۀابن فوطی ص 236 و البدایۀ ابن کثیر ج 13 ص 175)
ابن نصر مخرمی بغدادی، یکی از دانشمندانی است که به اصفهان وارد شده است. وی از ابونعیم و عفان و جز ایشان حدیث کند. معلوم نیست که او در اصفهان حدیث گفته باشد. (ذکر اخبار اصبهان چ لیدن ج 2 ص 161)
ابن نصر مخرمی بغدادی، یکی از دانشمندانی است که به اصفهان وارد شده است. وی از ابونعیم و عفان و جز ایشان حدیث کند. معلوم نیست که او در اصفهان حدیث گفته باشد. (ذکر اخبار اصبهان چ لیدن ج 2 ص 161)
پشته یا کوه که منفرد باشد از یکدیگر. (منتهی الارب) (آنندراج). پشته و کوه منفرد. (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط) ، مخرم الجبل، بینی کوه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط) (از آنندراج). بینی و دماغۀ کوه. (ناظم الاطباء) ، و کذلک مخرم السیل. ج، مخارم و آن دهانها راه کوه باشد. (منتهی الارب). مخرم السیل، جزء پیشین از توجبه. ج، مخارم. (ناظم الاطباء) : از نهیب آن لشکر با پناه کوهی حصین نشست و به مخرمی میان دو کوه بلند التجا ساخت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 350). و رجوع به مخارم شود
پشته یا کوه که منفرد باشد از یکدیگر. (منتهی الارب) (آنندراج). پشته و کوه منفرد. (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط) ، مخرم الجبل، بینی کوه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط) (از آنندراج). بینی و دماغۀ کوه. (ناظم الاطباء) ، و کذلک مخرم السیل. ج، مَخارِم و آن دهانها راه کوه باشد. (منتهی الارب). مخرم السیل، جزء پیشین از توجبه. ج، مخارم. (ناظم الاطباء) : از نهیب آن لشکر با پناه کوهی حصین نشست و به مخرمی میان دو کوه بلند التجا ساخت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 350). و رجوع به مخارم شود
نام یکی از محله های بغداداست. (از اعلام زرکلی ج 8 ص 72). محله ای است به بغداد مر یزید بن مخرم را. (منتهی الارب) (آنندراج). محله ای است در بغداد که بین رصافه و نهر معلی واقع شده و خانه سلاطین خلف در آن بوده است که آن خانه ها را امام ناصر منسوب به مخرم بن یزید خراب کرد و بعضی گفته اند که از اقطاعات عمر بن الخطاب بود. (از مراصد الاطلاع)
نام یکی از محله های بغداداست. (از اعلام زرکلی ج 8 ص 72). محله ای است به بغداد مر یزید بن مخرم را. (منتهی الارب) (آنندراج). محله ای است در بغداد که بین رصافه و نهر معلی واقع شده و خانه سلاطین خلف در آن بوده است که آن خانه ها را امام ناصر منسوب به مخرم بن یزید خراب کرد و بعضی گفته اند که از اقطاعات عمر بن الخطاب بود. (از مراصد الاطلاع)
از آدمی زادگان شهر هرات است اما از آدمی گری اثری در او نیست و بسبب بدمزاجیهای خود در شهر نتوانست بود، به عراق رفت و از آنجا عزیمت مکه و مدینه و بیت المقدس کرد و در آن ممالک پیاده بزیارت اکثر انبیاء و مشایخ رسید بلکه دو بار بدین دولت و سعادت مشرف و سرافراز گردید، اما بواسطۀ بی دولتی که در ذات او بود چون بازآمد از اول بدبختی و بدفعلی بیشتر می نمود. القصه از مداحی او زبان قاصر و عقل عاجز است. با وجود همه طرفگیها شعر نیز می گوید ودر این فن کسی را پسند نمی کند. این مطلع از اوست: آوازۀ رخ گل تا باز برنیامد در بوستان ز بلبل آواز برنیامد. (مجالس النفائس ص 63)
از آدمی زادگان شهر هرات است اما از آدمی گری اثری در او نیست و بسبب بدمزاجیهای خود در شهر نتوانست بود، به عراق رفت و از آنجا عزیمت مکه و مدینه و بیت المقدس کرد و در آن ممالک پیاده بزیارت اکثر انبیاء و مشایخ رسید بلکه دو بار بدین دولت و سعادت مشرف و سرافراز گردید، اما بواسطۀ بی دولتی که در ذات او بود چون بازآمد از اول بدبختی و بدفعلی بیشتر می نمود. القصه از مداحی او زبان قاصر و عقل عاجز است. با وجود همه طرفگیها شعر نیز می گوید ودر این فن کسی را پسند نمی کند. این مطلع از اوست: آوازۀ رخ گل تا باز برنیامد در بوستان ز بلبل آواز برنیامد. (مجالس النفائس ص 63)
نام قلعتی بوده است درنزدیکی شام. حمدالله مستوفی آرد: سلطان جلال الدین از آذربایجان بگرجستان رفت و مسخر کرد. آنجا شنید که براق در کرمان مخالفت میکند. در هفده روز از تفلیس بکرمان آمد براق حاجب بخدمت پیش او رفت. سلطان جلال الدین براق حاجب را بکشت، ملک اشرف بشام بفرستاد و ملکه خاتون را از قلعۀ خرمی ببرد و با او خلوت کرد و گرجیان از مطاوعت بیرون رفتند. (تاریخ گزیده چ 1 ص 501)
نام قلعتی بوده است درنزدیکی شام. حمدالله مستوفی آرد: سلطان جلال الدین از آذربایجان بگرجستان رفت و مسخر کرد. آنجا شنید که براق در کرمان مخالفت میکند. در هفده روز از تفلیس بکرمان آمد براق حاجب بخدمت پیش او رفت. سلطان جلال الدین براق حاجب را بکشت، ملک اشرف بشام بفرستاد و ملکه خاتون را از قلعۀ خرمی ببرد و با او خلوت کرد و گرجیان از مطاوعت بیرون رفتند. (تاریخ گزیده چ 1 ص 501)
شادمانی. شعف. سرور. خوشحالی. (ناظم الاطباء). نشاط. (حبیش تفلیسی). تازگی. (آنندراج). شادی. سرور. انبساط. فرح. شادمانی. (یادداشت بخط مؤلف) : جهاندار دانندۀ خوب و زشت مرا گر سپردی سراسر بهشت نبودی مرا دل بدین خرمی که روی تو دیدم بتوران زمی. فردوسی. ز کشواد و گیوت که داد آگهی که با خرمی بادی و فربهی. فردوسی. چو با راستی باشی و مردمی نبینی جز از خوبی و خرمی. فردوسی. بدان قبه در تخت زرین نهاد بر آن خرمی تخت بنشست شاد. فردوسی. یارتو خیر و خرمی چون پارسای فاطمی جفت تو جود و مردمی چون جفت خاتم ماریه. منوچهری. نوروز روز خرمی بی عدد بود. منوچهری. و چنان شده بود که دیگر آن چنان ندیدم و آن شب بخرمی بپایان آمد. (تاریخ بیهقی). از آن مرد بندگان او راحت خواهد بود و ایمنی و درزندگانی از شادی و خرمی. (تاریخ بیهقی). اگر سالیان از هزاران فزون در او خرمی ها کنی گونه گون. اسدی. بباغی دو درماند ار بنگری کز این در درآیی وز آن بگذری. اسدی. زن ارچند باچیز و باآبروی نگیرد دلش خرمی جزبشوی. اسدی. شادی از لشکر شما برآمد و زنگیان از بالای قلعه نگاه می کردند آن آشوب و خرمی بدیدند. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). عالم همه چو خوازه ز شادی و خرمی من مانده همچو مردۀ تنها بگور تنگ. عمعق. خرمی چون باشد اندر کوی دین کز بهر ملک خون روان کردند از حلق حسین در کربلا. سنائی. خرامیدنش باد بر خرمی که ماهی چو شاهی است خرم خرام. سوزنی. عنقای مغرب است در این دورخرمی خاص ازبرای محنت و رنج است آدمی. ابوالفرج سگزی. بمان بدولت جاوید تا بحرمت تو زمانه زی حرم خرمی دهد بارم. خاقانی. مردمی از نهاد کس مطلب خرمی ازمزاج دهر مجوی. خاقانی. غم تخم خرمی است که در یک دل افکنم دردیست جنس می که بیک دن درآورم. خاقانی. مرا بزادن دختر چه خرمی زاید که کاش مادر من هم نزادی از مادر. خاقانی. خرمی کآن فلک دهد غم دان دل که با غم بساخت خرم دان. خاقانی. شاد دلم زآنکه دل من غمی است کآمدن غم سبب خرمی است. نظامی. پشت دوتای فلک راست شد از خرمی تا چو تو فرزند زاد مادر ایام را. سعدی (گلستان). بروزه نیست مرا غیر غصۀ جامه مگر بعید کنم دل ز خرمی مسدود. نظام قاری. ز خرمی که درآمد بسایۀ فرجی قبا کله نه عجب گر برآسمان انداخت. نظام قاری. چون گل اندازم کلاه خرمی گر از قبول باشدم تشریف از صدر صنادید زمن. نظام قاری. ، سیرابی. (آنندراج). سبزی. طراوت. شادابی. نزهت. طری. (یادداشت بخط مؤلف) : بدین خرمی جهان بدین تازگی بهار بدین روشنی شراب بدین نیکویی نگار. فرخی. بدین خرمی و خوشی روزگار بدین خوبی و فرخی شهریار. فرخی. اوقات عیش و لهو تو ای شاه کامگار از خرمی چو وقت گل نوبهار باد. مسعودسعد. بدان سبب این ماه را دی خوانند که درشت بود و زمین از خرمیها دور مانده بود. (نوروزنامه). کاری از روشنی چو آب خزان یاری از خرمی چو باد بهار. خاقانی. گل با همه خرمی که دارد از بعد گیا رسد ببستان. خاقانی. ، مستی، نشاءه شراب. سکر. (یادداشت بخط مؤلف) : مخور باده چندان کت آرد گزند مشو مست ازاو خرمی کن بسند. اسدی. گفتم این در خرمی همی گوید نباید که در هشیاری پشیمان شود. (تاریخ برامکه). بمجلس شراب بنشستند و در میان نشاط و خرمی برمک از سلمان پرسید... (تاریخ برامکه) ، انس. (یادداشت بخط مؤلف)
شادمانی. شعف. سرور. خوشحالی. (ناظم الاطباء). نشاط. (حبیش تفلیسی). تازگی. (آنندراج). شادی. سرور. انبساط. فرح. شادمانی. (یادداشت بخط مؤلف) : جهاندار دانندۀ خوب و زشت مرا گر سپردی سراسر بهشت نبودی مرا دل بدین خرمی که روی تو دیدم بتوران زمی. فردوسی. ز کشواد و گیوت که داد آگهی که با خرمی بادی و فربهی. فردوسی. چو با راستی باشی و مردمی نبینی جز از خوبی و خرمی. فردوسی. بدان قبه در تخت زرین نهاد بر آن خرمی تخت بنشست شاد. فردوسی. یارتو خیر و خرمی چون پارسای فاطمی جفت تو جود و مردمی چون جفت خاتم ماریه. منوچهری. نوروز روز خرمی ِ بی عدد بود. منوچهری. و چنان شده بود که دیگر آن چنان ندیدم و آن شب بخرمی بپایان آمد. (تاریخ بیهقی). از آن مرد بندگان او راحت خواهد بود و ایمنی و درزندگانی از شادی و خرمی. (تاریخ بیهقی). اگر سالیان از هزاران فزون در او خرمی ها کنی گونه گون. اسدی. بباغی دو درماند ار بنگری کز این در درآیی وز آن بگذری. اسدی. زن ارچند باچیز و باآبروی نگیرد دلش خرمی جزبشوی. اسدی. شادی از لشکر شما برآمد و زنگیان از بالای قلعه نگاه می کردند آن آشوب و خرمی بدیدند. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). عالم همه چو خوازه ز شادی و خرمی من مانده همچو مردۀ تنها بگور تنگ. عمعق. خرمی چون باشد اندر کوی دین کز بهر ملک خون روان کردند از حلق حسین در کربلا. سنائی. خرامیدنش باد بر خرمی که ماهی چو شاهی است خرم خرام. سوزنی. عنقای مغرب است در این دورخرمی خاص ازبرای محنت و رنج است آدمی. ابوالفرج سگزی. بمان بدولت جاوید تا بحرمت تو زمانه زی حرم خرمی دهد بارم. خاقانی. مردمی از نهاد کس مطلب خرمی ازمزاج دهر مجوی. خاقانی. غم تخم خرمی است که در یک دل افکنم دردیست جنس می که بیک دن درآورم. خاقانی. مرا بزادن دختر چه خرمی زاید که کاش مادر من هم نزادی از مادر. خاقانی. خرمی کآن فلک دهد غم دان دل که با غم بساخت خرم دان. خاقانی. شاد دلم زآنکه دل من غمی است کآمدن غم سبب خرمی است. نظامی. پشت دوتای فلک راست شد از خرمی تا چو تو فرزند زاد مادر ایام را. سعدی (گلستان). بروزه نیست مرا غیر غصۀ جامه مگر بعید کنم دل ز خرمی مسدود. نظام قاری. ز خرمی که درآمد بسایۀ فرجی قبا کله نه عجب گر برآسمان انداخت. نظام قاری. چون گل اندازم کلاه خرمی گر از قبول باشدم تشریف از صدر صنادید زمن. نظام قاری. ، سیرابی. (آنندراج). سبزی. طراوت. شادابی. نزهت. طری. (یادداشت بخط مؤلف) : بدین خرمی جهان بدین تازگی بهار بدین روشنی شراب بدین نیکویی نگار. فرخی. بدین خرمی و خوشی روزگار بدین خوبی و فرخی شهریار. فرخی. اوقات عیش و لهو تو ای شاه کامگار از خرمی چو وقت گل نوبهار باد. مسعودسعد. بدان سبب این ماه را دی خوانند که درشت بود و زمین از خرمیها دور مانده بود. (نوروزنامه). کاری از روشنی چو آب خزان یاری از خرمی چو باد بهار. خاقانی. گل با همه خرمی که دارد از بعد گیا رسد ببستان. خاقانی. ، مستی، نشاءه شراب. سکر. (یادداشت بخط مؤلف) : مخور باده چندان کت آرد گزند مشو مست ازاو خرمی کن بسند. اسدی. گفتم این در خرمی همی گوید نباید که در هشیاری پشیمان شود. (تاریخ برامکه). بمجلس شراب بنشستند و در میان نشاط و خرمی برمک از سلمان پرسید... (تاریخ برامکه) ، انس. (یادداشت بخط مؤلف)
محمد بن عبدالله بن مبارک قرشی (بولاء) ، مکنی به ابوجعفر قاضی حلوان در عراق و از حافظان موثق حدیث است. بخاری و ابوداود و نسایی از وی روایت دارند. (التبیان، خطی) (تهذیب التهذیب ج 9 ص 272) (الاعلام زرکلی چ 2 ج 7 ص 94)
محمد بن عبدالله بن مبارک قرشی (بولاء) ، مکنی به ابوجعفر قاضی حلوان در عراق و از حافظان موثق حدیث است. بخاری و ابوداود و نسایی از وی روایت دارند. (التبیان، خطی) (تهذیب التهذیب ج 9 ص 272) (الاعلام زرکلی چ 2 ج 7 ص 94)
ابن نوفل بن اهیب بن عبد مناف الزهری القرشی، مکنی به ابوصفوان یکی از اصحاب پیغمبر و عالم به انساب عرب بود. وی عمری طولانی داشت و در حدود 115 سال زندگی کرد و در زمان عثمان نابینا شد و در سال 54 هجری قمری در مدینه درگذشت. (از اعلام زرکلی ج 8 ص 72)
ابن نوفل بن اهیب بن عبد مناف الزهری القرشی، مکنی به ابوصفوان یکی از اصحاب پیغمبر و عالم به انساب عرب بود. وی عمری طولانی داشت و در حدود 115 سال زندگی کرد و در زمان عثمان نابینا شد و در سال 54 هجری قمری در مدینه درگذشت. (از اعلام زرکلی ج 8 ص 72)
عمل محرم. حالت و چگونگی محرم. محرمیت. محرم بودن. صداقت و راستی. اعتماد برای نهفتن راز. (از ناظم الاطباء). رازداری. سرنگهداری: زید از سر محرمی و خاصی برده ز میان عمرو عاصی. نظامی (لیلی و مجنون، ملحقات ص 242). وحدت گزین و همدمی از دوستان مجوی تنهانشین و محرمی از دودمان مخواه. خاقانی. پس زبان محرمی خود دیگر است همدلی از همزبانی بهتر است. مولوی
عمل محرم. حالت و چگونگی محرم. محرمیت. محرم بودن. صداقت و راستی. اعتماد برای نهفتن راز. (از ناظم الاطباء). رازداری. سِرنگهداری: زید از سر محرمی و خاصی برده ز میان عمرو عاصی. نظامی (لیلی و مجنون، ملحقات ص 242). وحدت گزین و همدمی از دوستان مجوی تنهانشین و محرمی از دودمان مخواه. خاقانی. پس زبان محرمی خود دیگر است همدلی از همزبانی بهتر است. مولوی
از مردم هرات و از شعرای نیمۀ اول قرن دهم بود و اکثر اوقات در ماوراء النهر اقامت داشت. این رباعی از اوست: شوخی که نقاب از رخ خود برنگرفت جز جور و جفا طریق دیگر نگرفت گفتیم برافروز شبی شمع وصال افسوس که گفتیم بسی در نگرفت. و رجوع به مجالس النفایس ص 169 و فرهنگ سخنوران شود
از مردم هرات و از شعرای نیمۀ اول قرن دهم بود و اکثر اوقات در ماوراء النهر اقامت داشت. این رباعی از اوست: شوخی که نقاب از رخ خود برنگرفت جز جور و جفا طریق دیگر نگرفت گفتیم برافروز شبی شمع وصال افسوس که گفتیم بسی در نگرفت. و رجوع به مجالس النفایس ص 169 و فرهنگ سخنوران شود
از شاعران ایران در دربار سلطان حسین بایقرا بوده است. این قطعه از اوست: بی رخت روز و شبم در الم و غم گذرد بی الم بر من مسکین نفسی کم گذرد. بی مه روی تو هر صبح سعادت که دمد به من غمزده همچون شب ماتم گذرد. (قاموس الاعلام ترکی) ازشاعران قرن نهم هجری عثمانی. (قاموس الاعلام ترکی)
از شاعران ایران در دربار سلطان حسین بایقرا بوده است. این قطعه از اوست: بی رخت روز و شبم در الم و غم گذرد بی الم بر من مسکین نفسی کم گذرد. بی مه روی تو هر صبح سعادت که دمد به من غمزده همچون شب ماتم گذرد. (قاموس الاعلام ترکی) ازشاعران قرن نهم هجری عثمانی. (قاموس الاعلام ترکی)