جدول جو
جدول جو

معنی مخران - جستجوی لغت در جدول جو

مخران(مُ خَرْ رِ)
نام دیری و کلیسائی است که معبد ترسایان باشد. گویند بناکننده آن مخران نام داشته و به نام او شهرت یافته. (برهان) (آنندراج). معبد ترسایان که به اسم بانی معروف است... (غیاث). نام کشیشی از ترسایان که دیری بنا کرده به نام وی اشتهار یافته. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مخران(مُ)
در اصل مخنار به معنی بلوطزار، بیشۀ بلوط، ناحیه ای است که میان دو شعبه از رود کور به نام کسانی و ارگاوی واقع شده و دیر مخران باید همان دیر مشهور ’شیو - مغویم’ باشد که در ساحل شمالی رود کور، تقریباً به مسافت 7هزار گز در شمال کرسی قدیم ’متسختا’ واقع بوده است. ’مغویم’ به معنی دخمه، مغاک است و در آن زمان در داخل دیر مزبور دخمه ای بوده که شیوی قدیس در آن می زیسته توضیح اینکه دیر مخران را با دیر بخران نباید اشتباه کرد. ’دیر بخران’ در دو موضع است یکی به یمن و دیگری در دمشق از نواحی حوران که حضرت رسول اکرم بدینجای ’بحیرا’ ی راهب را دیدار کرد. و رجوع به رسالۀ مینورسکی و فرهنگ فارسی معین و معجم البلدان شود:
من و ناجر مکی و دیر مخران
در بغراطیافم جا و ملجا.
خاقانی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از میران
تصویر میران
(پسرانه)
امیران، میر (امیر) + ان (پسوند جمع فارسی)، نام روستایی در استان آذربایجان شرقی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مهران
تصویر مهران
(پسرانه)
منسوب به مهر، یکی از خاندانهای عصر ساسانی، مرکب از مهر (محبت یا خورشید) + ان (پسوند نسبت)، از شخصیتهای شاهنامه، نام پدر اورند سردارایرانی در زمان انوشیروان پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مخراق
تصویر مخراق
نوعی تازیانه از جنس کرباس، فریب و دروغ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مطران
تصویر مطران
در آیین مسیحی، رئیس کاهنان، بزرگ ترسایان، پیشوای روحانی نصاری، بالاتر از اسقف
فرهنگ فارسی عمید
یا سراب ماران نام رودی است به خرۀ خزل نهاوند، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
ناقه و گوسپند که عادت دارند که شیر منجمد و با زردآب از پستان آنها برآید. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). شتر و یا گوسپندی که بیرون آمدن شیر منجمد و یا زردآب از پستان وی عادت آن باشد. (ناظم الاطباء) ، مار پوست افکنده و یا ماری که به پوست انداختن هر سال عادت دارد. ج، مخاریط. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
چوب خطکش چرم دوزان. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، چوب سرکج. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به مخرش و مخرشه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
از ’خ ون’، دغلی و ناراستی کرده شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اختیان شود
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان بخش حومه شهرستان شهرضا است که 311 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(مُ / مَ)
نام شهری است در ایران و نام ولایت آن شهر هم هست... و به فتح اول هم گفته اند. (برهان) (آنندراج). نام ولایتی از اقلیم دوم در میانۀ کرمان و سیستان منسوب به مکران بن هیتال، و کیج دارالملک آن بوده و آن را کینهج نیز گویند. (انجمن آرا). نام ایالتی از بلوچستان در کنار دریای عمان و نام شهر این ایالت. (ناظم الاطباء). ناحیتی است از حدود سند وشهر کیج مستقر پادشاه مکران است. کیز و کوشک قند و درک و اسکف از حدود مکران است. (حدود العالم). ولایت وسیعی است. شهرها و قریه ها دارد و فانیذ در اینجا باشد و همه جا برند. این ولایت از سوی مغرب به کرمان و از سوی شمال به سیستان و از طرف جنوب به دریا منتهی می شود. (از معجم البلدان). مکران ولایتی وسیع است و خارج ملک ایران و شرحش در آخر خواهد آمد اما چون خراج به ایران می دهد و داخل عمل کرمان است به این قدر ذکرش در اینجا کردن در خور بود. (نزهه القلوب چ لیدن ص 141). مکران مملکتی بزرگ است از اقلیم دویم وسعتش دوازده مرحله، دارالملکش فنزبور طولش از جزایر خالدات ’صج’ و عرض از خط استوا ’کد’. هوایش گرم است و آبش از رود و دیگر بلاد بزرگش تیز و منصور و فهلفهره و زراعات و عمارات بسیار و قرای بیشمار دارد. (نزهه القلوب چ لیدن ص 262). مکران از شمال محدود است به سراوان و بمپور و از جنوب به بحر عمان و از مشرق به کلات و از مغرب به بشاگرد. قسمت مهم آن که در ساحل بحر عمان واقع شده، دشت شن زاری است دارای چندین رود خشک، یعنی آب رود بواسطۀ شنی بودن زمین از زیر شنها به طرف دریا می رود. آبهایی که از دامنۀ کوهسار بم پشت جاری می شود به سمت جنوب رفته تشکیل رودهای متعدد مانند دشتیاری، وحیل، رابیج، سادویج و غیره می دهد که در فصل گرما خشک است و در مواقع باران طغیان می کند و مهمتر از همه رابیج است. قرای مهم مکران عبارت است از: گه، بنت، قصر قند، باهوکلات. (جغرافیای سیاسی کیهان صص 261- 262) :
پی او ممان تانهد بر زمین
به توران و مکران و دریای چین.
فردوسی.
همه چین و مکران سپه گسترم
به دریای کیماک بر بگذرم.
فردوسی.
جهاندار سالی به مکران بماند
ز هر جای کشتی گران را بخواند.
فردوسی (از انجمن آرا).
ازآن پس دلیران پرخاشجوی
به تاراج مکران نهادند روی.
فردوسی (ازانجمن آرا).
(ملک هند) دیبل و مکران به بهرام داد و بهرام با مالهای بسیار بازگشت پیروز و باکام. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 82). از آن سال باز دیبل و مکران با اعمال کرمان می رود که ملک هند هر دو اعمال را به بهرام داد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 82). ازحضرت خلافه قضاء پارس و کرمان و عمال و تیزو مکران بدو دادند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 117). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی و دو مدخل بعد شود
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ مار یعنی مارها، آهنگران، (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز واقع در 8 هزارگزی باختر راه اهواز به آبادان با 150 تن جمعیت، آب آن از رود خانه کارون و راه آن ماشین رو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
جایگاهی است در طریق تبوک از مدینه و موسوم است به ثنیه مدران. (از معجم البلدان). یکی از مساجد نبی است. (منتهی الارب). رجوع به ثنیه مدران شود
لغت نامه دهخدا
(مِءْ)
از ’ارن’، جای باش وحوش. ج، مآرین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ اَ دَ)
دهی است جزء دهستان بالای بخش طالقان شهرستان تهران. با 636 تن سکنه. آب آن از رود خانه پیراجان تأمین می شود و محصول آن غلات، ارزن، علف کوهی، سیب زمینی، گردو و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
نام رود سند است. (آنندراج). نام رودی که از سمت مشرق آغازد و از جهت جنوب به سوی مغرب متوجه می شود و در طرف پایین سند به دریای فارس می ریزد. (از معجم البلدان). رودی است بر مشرق سند. (حدود العالم). رودی است به مغرب هند
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ)
بزرگ و مهتر ترسایان و این عربی محض نیست. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). سرکردۀ نصاری و سرگروه و مهتر آنان و گویند مطران اکثر زنجیر بر اندام خود پیچیده دارد. (از غیاث) (از آنندراج). رئیس کهنه و آن مادون بطرک و مافوق اسقف است. ج، مطارین، مطارنه (دخیل). (از اقرب الموارد). منصبی از مناصب ترسایان در بلاد اسلام، اول بطریق است و پس از آن جاثلیق و پس مطران و پس اسقف و پس قسیس و پس شماس. (یادداشت به خطمرحوم دهخدا). عربی محض نیست. (از المعرب جوالیقی). فروتر از جاثلیق که حاکم ترسایان است در نصرانیت. (السامی). مرتبت دین مسیحیان و مقام او در خراسان به مرو از جانب جاثلیق بوده است. (مفاتیح) :
چو زنار قسیس شد سوخته
چلیپای مطران برافروخته.
فردوسی.
نشستنگه سوگواران بدی
بدو در سکوباو مطران بدی.
فردوسی.
سالار بار مطران مه مرد جاثلیق
قسیس باربرنه و ابلیس بدرقه.
سوزنی (یادداشت به خطمرحوم دهخدا).
دبیرستان کنم در هیکل روم
کنم آئین مطران را مطرا.
خاقانی.
ز آه ایشان گه الف چون سوزن عیسی شده
گاه همچون حلقۀ زنجیر مطران آمده.
خاقانی.
ماه نو را نیمۀ قندیل عیسی یافتند
دجله را پر حلقۀ زنجیر مطران دیده اند.
خاقانی.
پس پرده مطرانی آذرپرست
مجاور سر ریسمانی به دست.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
رجوع به مخراءه شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
دهی است از دهستان شاخنات بخش درمیان شهرستان بیرجند که در 79 هزارگزی شمال باختری درمیان و 12 هزارگزی خاور شاخن قرار دارد. جایی کوهستانی، معتدل و دارای 202 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول عمده اش غلات و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
چرک آلوده. (منتهی الارب) : ثوب مدران، جامۀ آلوده به چرک و چرکین. (ناظم الاطباء) (از متن اللغه). ج، مدارین، ظبی مدران، آهوی درین خوار. (منتهی الارب). آهوئی که درین یعنی خرده علفهای خشکیدۀپراکنده خورد. (از متن اللغه) (از ناظم الاطباء) ، مرد چرکین و کثیرالدرن. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
انگبین. (منتهی الارب). رجوع به محارین شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
دو پستان شتر که پیوستۀ بهم است، در دنبال قادمان
لغت نامه دهخدا
(مِ)
به صیغۀ تثنیه، شهر کوفه و شهر بصره. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از غیاث). کوفه و بصره که عراقان نیز نامند. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ممران
تصویر ممران
مامیران
فرهنگ لغت هوشیار
از ریشه پارسی اوستایی و پهلوی میترو پان مهر بان خاقانی دراین سروده: دبیرستان کنم در هیکل روم کنم آیین مطران را مطرا بر آن است که در نیایشگاه روم آیین مهر را زنده گرداند یا به آیین مهر زندگی دوباره بخشاید. یکی از درجات روحانیت کلیسای رومی: دبیرستان نهم (کنم) در هیکل روم کنم آیین مطران را مطرا. (خاقانی)، جمع مطارنه مطارین. توضیح دزی در ذیل قوامیس مطران را به آرشوک ترجمه کرده و برخی آنرا درجه ای بین بطریرک و آرشوک دانسته اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدران
تصویر مدران
چرک آلوده
فرهنگ لغت هوشیار
پکمال (خط کش خط کش چرمگران)، کجه چوب سر کج چوب سر کج، خط کش چرم دوزان
فرهنگ لغت هوشیار
فوته تافته ترنا، خوش اندام: مرد، کاردان، شمشیر، گاو بد رام، فریب ترفند مرد نیکو اندام وبخشنده جمع مخاریق، فوطه بهم پیچیده تافته شبیه بتازیانه که با آن کسی را کتک زنند: از عرف رمان گشته و از شرع گریزان. چون دیو ز لاحول و چو دیوانه ز مخراق. (قوامی رازی)، فریب تزویر زرق: ای لطیفی که با مروت تو مدح با دیگران بود مخراق. (عثمان مختاری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محران
تصویر محران
انگبین، کبت (زنبور عسل)، سر کش توسن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آخران
تصویر آخران
دو پستان شتر که پیوسته به هم است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مطران
تصویر مطران
((مَ))
پیشوای روحانی ترسایان، جمع مطاربه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مخراش
تصویر مخراش
((مِ))
چوب سر کج، خط کش چرم دوزان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مخراق
تصویر مخراق
((مِ))
مرد نیک اندام، جوانمرد، چیزی شبیه تازیانه که از پارچه دراز درهم بافته درست می کنند
فرهنگ فارسی معین