جدول جو
جدول جو

معنی مخذل - جستجوی لغت در جدول جو

مخذل
(مُ ذِ)
مقیم گردیده برای تفقد بچۀ خود. ظبیه مخذل، ماده آهوی مقیم برای تفقد و نگاهداری بچۀ خود. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به اخذال شود
لغت نامه دهخدا
مخذل
(مُ خَذْ ذِ)
بر خذلان گذارنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که سبب می شود خذلان...میان دوستان و کسان خود را. (ناظم الاطباء). و رجوع به تخذیل شود، حقیر و ذلیل کننده، ترکننده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مخذول
تصویر مخذول
سرافکنده، خوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مخبل
تصویر مخبل
مصروع، دیوانه، فرومایه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مختل
تصویر مختل
خلل یافته، تباه، آشفته و به هم خورده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مخمل
تصویر مخمل
پارچۀ لطیف نخی یا ابریشمی که پرزهای نرم دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مخیل
تصویر مخیل
آنکه خیال می کند، خیال کننده، کنایه از آنکه تهمت می زند
فرهنگ فارسی عمید
(مُ)
ابر که آمادۀ باریدن شود. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ابری که آن را بارنده پندارند. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادۀ قبل و مخیله شود، (از ’خ ول’) سزاوار خیر و نیکوئی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). سزاوارو شایسته. یقال: فلان مخیل للخیر، فلان سزاوار خیر و نیکوئی است. (ناظم الاطباء). و رجوع به مخیله شود
لغت نامه دهخدا
(مُ مَ)
جامه های پرزه دار خوابناک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جامۀ پرزدار خوابناک. (ناظم الاطباء). نوعی از قماش معروف که در ولایت بافند و بهترین آن کاشانی بلکه فرنگی بود به این قیاس پشت مخمل و روی مخمل. (آنندراج). و رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ / مِ مَ)
نوعی از جامۀ پرزدار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جامۀ پرزه دار خوابناک. (ناظم الاطباء). پارچۀ نخی یا ابریشمی که یک روی آن صاف و روی دیگر دارای پرزهای لطیف و نزدیک بهم و پرزها به یک سو خوابیده است. (از لاروس) : و از خالمین (شهری به هندوستان) جامۀ مخمل و شاره و داروهای بسیار خیزد. (حدود العالم چ دانشگاه ص 68). و از او (از جالهندر شهری به هندوستان) مخمل و جامه های بسیار خیزد ساده و منقش. (حدود العالم چ دانشگاه ص 69).
چوخیمه ای شود از دیبه کبود فلک
که برزنند به زیرش ز مخمل آستری.
ناصرخسرو.
چه مخمل چه شاره چه خز و حریر
چه دینار و دیبا چه مشک و عبیر.
اسدی (گرشاسب نامه چ یغمائی ص 94).
ای خوشا خلعت نوروزی بستان افروز
جامۀ اطلس زنگاری و تاج از مخمل.
وحشی (دیوان ص 231).
- مخمل باف، کسی که مخمل می سازد. (ناظم الاطباء). بافندۀ مخمل.
- مخمل بافی، شغل و عمل مخمل باف.
- ، محل کار بافندۀ مخمل. کارگاهی که در آن مخمل بافند.
- مخمل دوخوابه، مخمل دورویه یا آنکه خوابۀ دراز داشته باشد. (آنندراج). نوعی از مخمل که هر دو طرف پشم دار و رنگین و ملائم یکسان باشد. (غیاث) .آن قسم مخمل که هر دو طرف آن پرزدار باشد. (ناظم الاطباء) :
اینجا به خواب غفلت و آنجا به خواب مرگ
چون مخمل دوخوابه به روی نهالی ام.
صائب (از آنندراج).
- مخمل شکن، نوعی پارچۀ پنبه ای. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مخمل گرگ یا مخمل گورگ، نوعی از مخمل. (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
تأثیر، در لباس مرا غفلتی نبود
خوابی نداشت مخمل گورگ لباده ام.
میرزامحسن تأثیر (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ خَیْ یِ)
آنکه می پندارد و خیال می کند و شک می کند و اندیشه می کند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، آنکه تفرس می نماید. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، آنکه می گذارد خیال را در نزدیکی بچه شتر، تا گرگ از آن بترسد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، آنکه بددل می شود و بازمی ایستد از کسی. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، به گمان افکننده و بشک و تردید اندازنده و به خیال وادارنده: آنچه کرده است از سر تعجیل بوده است به وسوسۀ شیطان مسول و توهم نفس امارۀ مخیل. (سندبادنامه ص 100) ، ابری که آن را بارنده پندارند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به تخییل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ خَیْ یَ)
پنداشته شده و خیال کرده شده. (ناظم الاطباء) (ازاقرب الموارد) (از محیط المحیط). فلان یذهب علی المخیل، ای علی غرر من غیر یقین. (تاج العروس) (اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، ثوب مخیل، جامۀ پاسبان. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مُ خَیْ یَ)
جامه ای که در آن نقش جانور باشد. (از فرهنگ لغات مشکل دیوان البسۀ نظام قاری) :
خشیشی و ابیاری او را وزیر
حرم نرمدست مخیل مشیر.
نظام قاری (دیوان البسۀ چ استانبول ص 174).
مخیل بدو گفت رو تن بزن
چو تو موج باشی و او موج زن.
نظام قاری (دیوان البسه ایضاً ص 177)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
از ’خ ی ل’، مرد خال ناک. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). روی باخال. (دهار). مرد خال ناک که در بدن وی خال بسیار باشد. (ناظم الاطباء). و رجوع به مخول شود، ابر که آن را بارنده پندارند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به مادۀ بعد و مخیله شود
لغت نامه دهخدا
(مُخْ وِ / وَ)
رجل معم مخول، مرد کریم الاعمام و کریم الاخوال و کذلک رجل مخال معم بضمهما. وبدون ’معم’ استعمال نشود. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) : قول حسان بن ثابث انصاری: قبر ابن ماریه المعم المخول. (اقرب الموارد) : رجل مخول، مردی که دارای خالوهای بسیار باشد. رجل معم مخول، مردی که دارای عموها و خالوهای کریم باشد. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ مِ)
گمنام و بی قدر گرداننده، کسی که پرزه دار و خوابناک گرداند جامه را. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ جِ)
خجل کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که خجل و شرمسار می کند. (ناظم الاطباء). رجوع به مخجّل و تخجیل شود، آشفته و حیران کننده و پریشان کننده. (ناظم الاطباء) ، دراز و بهم پیچیده گردیده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، وادی بسیارگیاه و پیچیده گیاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَل ل)
سخت تشنه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، سست و تباه: امر مختل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). خلل یافته شده. (غیاث). خلل یافته شده و کار سست و تباه. (آنندراج). خلل یافته و درهم و شوریده و پریشان و خلل پذیر. (ناظم الاطباء) : به روزگار فتور خراب شده بود و ناحیت را مجرد مختل گشته. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 128). راه مخوف باشد از پیاده دزد بیشترین دیههاء آن مختل است. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 124)... و اصول شرعی و قوانین دینی مختل و مهمل آمدی. (کلیله و دمنه). و چون قواعد دین مختل... ماند. (سندبادنامه ص 5).
دشمنانش کز فلک جستند سعی
تکیه بر بنیاد مختل کرده اند.
خاقانی.
گر بوالفضولیی شده باشد معاف کن
بسیار مختلم ز پریشانی حواس.
علی خراسانی (از آنندراج).
، لاغر و کم گوشت. (ناظم الاطباء) : فلان مختل الجسم، ای نحیف الجسم. (ذیل اقرب الموارد) ، با یکدیگر دوزنده، ترش و حامض. (ناظم الاطباء) ، مرد درویش و محتاج. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مرد درویش و محتاج و حاجتمند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ خَشْ شَ)
فرومایه و دون. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رذل و فرومایۀ دون. (ناظم الاطباء) ، رجل مخشل، مرد آراسته به زیور. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ خَجْ جِ)
خجل کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که خجل و شرمسار می کند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تخجیل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ خَسْ سَ)
ناکس. (مهذب الاسماء). فرومایه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). مرد فرومایه و رذل. (ناظم الاطباء). و رجوع به مخسول شود، به کار ناآینده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ازاقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به تخسیل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ذِ)
مژه که حاذله گرداند چشم را و حاذله چشمی را گویند که آب از آن روان گردد و جای مژه سرخ و دمیده شود. (از منتهی الارب) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ ذَ)
نعت تفضیلی از خذل و خذلان. خاذل تر. مخذول تر
لغت نامه دهخدا
تصویری از مخمل
تصویر مخمل
نوعی از جامه پرز دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخجل
تصویر مخجل
خجل کننده، کسی که شرمسار میکند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخذول
تصویر مخذول
خوار شده و ذلیل و منکوب، سر افکنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخذی
تصویر مخذی
رام کننده خوار کننده
فرهنگ لغت هوشیار
گول خرد باخته، فرومایه، دست پاچه، نا چیز، روزگار تباه خرد دیوانه، فرومایه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مختل
تصویر مختل
خلل یافته و کار سست و تباه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخیل
تصویر مخیل
پنداشته شده و خیال کرده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبذل
تصویر مبذل
جامه کهنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخیل
تصویر مخیل
((مُ خَ یِّ))
خیال کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مختل
تصویر مختل
((مُ تَ لّ))
تباه شده، آشفته و به هم خورده، دارای اختلال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مخذول
تصویر مخذول
((مَ))
بی بهره، خوار شده، کسی که از یاری کردن به او خودداری کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مخمل
تصویر مخمل
((مَ مَ))
پارچه لطیف نخی یا ابریشمی که پرزهای نرم دارد
مخمل کبریتی: مخمل دارای تار نخی و پود راه راه برجسته
فرهنگ فارسی معین