جدول جو
جدول جو

معنی مخدوش - جستجوی لغت در جدول جو

مخدوش
خراشیده شده، خدشه دار، کنایه از معیوب، نامنسجم
تصویری از مخدوش
تصویر مخدوش
فرهنگ فارسی عمید
مخدوش
(مَ)
خراشیده شده و خراش داشته شده. (غیاث) (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
مخدوش
خراشیده خراشدار خراشیده شده، بد اندیشیده، دستکاری شده خراشیده شده خراش برداشته، وسوسه کرده شده، تصرف شده (جملات و عبارات یک نوشته)
فرهنگ لغت هوشیار
مخدوش
((مَ))
خراشیده شده، خدشه دار شده
تصویری از مخدوش
تصویر مخدوش
فرهنگ فارسی معین
مخدوش
خدشه دار، خراشیده، معیوب، دست خورده
متضاد: بی عیب، سالم
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مخدوم
تصویر مخدوم
کسی که به او خدمت می کنند، سرور، آقا
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
شیر پنهان شده در بیشه. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد) ، هودج مخدور، مستور. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ خَدْ دَ)
مقطع گردن انسان. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ خَدْ دِ / مِ دَ)
میان دو کتف شتر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از محیطالمحیط) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ خَوْ وِ)
کم و اندک کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که کم و اندک می کند. (ناظم الاطباء). رجوع به تخویش شود
لغت نامه دهخدا
(شَ کَءْ)
کم دادن. (از منتهی الارب). کم عطا کردن. مدش. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مَدْ وَ)
متحیر. (از متن اللغه). نعت است از دوش. رجوع به دوش شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
مگس. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از متن اللغه) (از معجم الوسیط) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از لسان العرب) (از قاموس) ، کیک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). برغوث. (متن اللغه) (تاج العروس) (لسان العرب) (اقرب الموارد) ، شغال. ابن عرس. (از معجم الوسیط). شکال
لغت نامه دهخدا
(خُ)
جمع واژۀ خدش. (از منتهی الارب) (از متن اللغه) (از معجم الوسیط) (از تاج العروس) (از قاموس) (از لسان العرب). رجوع به خدش شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
برآغالیده شده. برانگیخته شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
شتر که بر رخسارۀ وی داغ باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مرد که رگ اخدع وی بریده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
خدمت کرده شده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). خدمت کرده شده و آغا و صاحب و خداوند. (ناظم الاطباء). بزرگ. فرمانروا. سرور. خداوندگار. دارندۀ خدمتکاران و خادمان:
شاهان و مهتران جهان را به قدر و جاه
مخدوم گشت هر که مر او را شد از خدم.
فرخی.
خدمت او کن و مخدوم شو و شاد بزی
من از اینگونه مگر دیدم سالی پنجاه.
فرخی (دیوان ص 360).
بونصر مردی بود عاقبت نگر در روزگار سلطان محمود رضی اﷲ عنه بی آنکه مخدوم خود را خیانتی کرد دل این سلطان مسعود رحمه اﷲ علیه نگاهداشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 176). نادان تر مردمان آن است که مخدوم را... در کارزار افکند. (کلیله و دمنه). هیچ خردمند برای آسایش نفس خود رنج مخدوم اختیار نکند. (کلیله و دمنه). هشتاد سال در خدمت علم روزگار گذاشت تا مخدوم همه شد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 طهران ص 283).
بیش بر جای خدم ننشیند
ایمه مخدوم چه جای خدم است.
خاقانی (دیوان چ سجادی 820).
نزد مخدوم فضل تو نقص است
پیش مزکوم مشک تو بعره است.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 833).
و گفتم دون است و بی سپاس و سفله و حق ناشناس که به اندک تغییر حال از مخدوم قدیم برگردد. (گلستان).
بر دیدۀ من برو که مخدومی
پروانه بخون بده که سلطانی.
سعدی.
بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم
یارب مباد کس را مخدوم بی عنایت.
حافظ.
- مخدوم پیشه، سر. رئیس. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
در خدمت تو آمده مخدوم پیشگان
بسته به صدر بار تو چون بندگان کمر.
سوزنی (یادداشت ایضاً).
- مخدوم زاده، پور مخدوم و آغا و خداوند، و آغازاده و، صاحب زاده، و کودک محترم. (ناظم الاطباء).
- مخدوم کرّه، عبارت از مخدوم زاده از عالم خرکره و شترکره، و این در مقام هجو ملیح بلکه تهوین وتحقیر گویند. (آنندراج) (بهار عجم). کودک نادان و احمق و این کلمه را بیشتر در تحقیر گویند. (ناظم الاطباء) :
زدم بر خود زند هر گاه دره
خر تصویر را مخدوم کره.
محمدسعیداشرف (از آنندراج).
قاضی نوراﷲ ششتری در کتاب مجالس المؤمنین در حق مخدوم الملک که از عمده های اکبری بود از روی تعصب مذهب گفته که آن مخدوم کره مروان حمار. (آنندراج) (بهار عجم).
- کتاب مخدوم، کتابی که مورد توجه علماء قرار گرفته باشد و از این جهت شرح و تفسیر فراوان بر آن نوشته باشند. (از اقرب الموارد).
، مرد که او را تابع پری باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ذیل اقرب الموارد). مردی که وی را از جن و پری تابعین باشد، طفل و کودک خرد، خواجه سرا. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
خراشیده شده، مشتق از خرش بالفتح که به معنی خراشیدن است و در این لفظ نوعی از قبیل توافق لسانین است در عربی و فارسی. (غیاث) (آنندراج) ، شتری که بر وی داغ خراش نهاده باشند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بعیر مخشوش، شتری که در بینی وی چوپ کرده باشند تا مهار بر آن کشند. (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
صحیح. سالم. دست نخورده. خدشه نیافته
لغت نامه دهخدا
تصویری از مخدش
تصویر مخدش
خراشنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخدوم
تصویر مخدوم
خدمت کرده شده، سرور، آقا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخروش
تصویر مخروش
از ریشه پارسی خراشیده خراشیده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخدوم
تصویر مخدوم
((مَ))
خدمت کرده شده، سرور، آقا، ارباب
فرهنگ فارسی معین
آقا، ارباب، خداوندگار، خواجه، سرور، فرمانروا، کارفرما
متضاد: خادم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خدشه دار کردن، دست کاری کردن، خراشیدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
می خوش، طعم ترش و شیرین
فرهنگ گویش مازندرانی