نگاهداشته. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). نگاهداشته شده. (ناظم الاطباء) ، جمع کرده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ذخیره شده و اندوخته شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادۀ قبل شود
نگاهداشته. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). نگاهداشته شده. (ناظم الاطباء) ، جمع کرده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ذخیره شده و اندوخته شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادۀ قبل شود
نیزه زننده اسب را در خوا یعنی میان پاها و دستهای وی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). نیزه زننده در میان دست و پاهای اسب. (ناظم الاطباء) ، سباع و درنده ای که دزدد بچۀ گاو را و بخورد. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). حیوان درنده ای که بدزدد بچۀ گاو را و بخورد آن را. (ناظم الاطباء) ، عقل رفته. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). عقل و خرد رفته. (ناظم الاطباء) ، گیرنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). گیرنده و رباینده. (ناظم الاطباء). رجوع به اختوا شود
نیزه زننده اسب را در خوا یعنی میان پاها و دستهای وی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). نیزه زننده در میان دست و پاهای اسب. (ناظم الاطباء) ، سباع و درنده ای که دزدد بچۀ گاو را و بخورد. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). حیوان درنده ای که بدزدد بچۀ گاو را و بخورد آن را. (ناظم الاطباء) ، عقل رفته. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). عقل و خرد رفته. (ناظم الاطباء) ، گیرنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). گیرنده و رباینده. (ناظم الاطباء). رجوع به اختوا شود
کسی که نگاه می دارد سر را و پنهان می کند آن را. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، آن که اندوخته می کند مال را. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، آن که می گیرد نزدیکترین راه را. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اختزان شود
کسی که نگاه می دارد سر را و پنهان می کند آن را. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، آن که اندوخته می کند مال را. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، آن که می گیرد نزدیکترین راه را. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اختزان شود
جامۀ درنوشته و دوخته. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جامۀ دولاشدۀ دوخته شده. (ناظم الاطباء) ، طعام پنهان کرده و نهاده برای روز سختی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). طعام نهاده برای روز سختی. (ناظم الاطباء) ، دست پنهان کردۀ در زیر بغل و یا در زیر جامه. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، (در اصطلاح عروض)...و چون از ’فاء’ در فاعلاتن ’الف’ بیندازند فعلاتن شودو فعلاتن چون از فاعلاتن منشعب باشد آن را مخبون خوانند. (المعجم چ مدرس رضوی ص 53). و رجوع به خبن شود
جامۀ درنوشته و دوخته. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جامۀ دولاشدۀ دوخته شده. (ناظم الاطباء) ، طعام پنهان کرده و نهاده برای روز سختی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). طعام نهاده برای روز سختی. (ناظم الاطباء) ، دست پنهان کردۀ در زیر بغل و یا در زیر جامه. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، (در اصطلاح عروض)...و چون از ’فاء’ در فاعلاتن ’الف’ بیندازند فعلاتن شودو فعلاتن چون از فاعلاتن منشعب باشد آن را مخبون خوانند. (المعجم چ مدرس رضوی ص 53). و رجوع به خبن شود
در خزانه نهاده شده. (غیاث) (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مال جمع کرده شده. (ناظم الاطباء) : روزن و برهون چو بسته گشت خیانت راه نیابد بسوی گوهر مخزون. ناصرخسرو. او را یمین الدوله و امین المله لقب دادند لقبی که در خزانۀ لطف الهی مخزون بود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 215). - مخزون داشتن، در خزانه نگه داشتن. در خزانه نهادن و محفوظ داشتن ملکشاه... خزاین و دفاین و نفایس بر آنجا مخزون و مدفون داشتی. (سلجوقنامۀظهیری ص 32). - مخزون کردن، در خزانه نهادن. در خزانه کردن. در خزانه حفظ کردن: موش و مار اندر خزینۀخویش مفکن خیرخیر گر نداری درو گوهر کاندر او مخزون کنی. ناصرخسرو
در خزانه نهاده شده. (غیاث) (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مال جمع کرده شده. (ناظم الاطباء) : روزن و برهون چو بسته گشت خیانت راه نیابد بسوی گوهر مخزون. ناصرخسرو. او را یمین الدوله و امین المله لقب دادند لقبی که در خزانۀ لطف الهی مخزون بود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 215). - مخزون داشتن، در خزانه نگه داشتن. در خزانه نهادن و محفوظ داشتن ملکشاه... خزاین و دفاین و نفایس بر آنجا مخزون و مدفون داشتی. (سلجوقنامۀظهیری ص 32). - مخزون کردن، در خزانه نهادن. در خزانه کردن. در خزانه حفظ کردن: موش و مار اندر خزینۀخویش مفکن خیرخیر گر نداری درو گوهر کاندر او مخزون کنی. ناصرخسرو
در فتنه افتاده. (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، دیوانه، عقل و مال رفته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، شیفته. عاشق. (از غیاث) (از آنندراج). شیفته. ربوده دل. عاشق. (از ناظم الاطباء). دلشده. دل از دست داده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : ای علم جوی روی به جیحون نه گر جانت بر هلاک نه مفتون است. ناصرخسرو. دیوی است کودکی تو به دیوی بر گر دیو نیستی ز چه مفتونی ؟ ناصرخسرو. همیشه خازن خلد است بر درگاه او عاشق همیشه حامل عرش است بر ایوان او مفتون. امیرمعزی. بر رسم و سیرت او مفتون شده ست دنیا تا دولت مساعد بر عمر اوست مفتون. امیرمعزی. ای خسروی که رادی بر دست توست عاشق ای عادلی که شادی بر طبع توست مفتون. امیرمعزی. سپاه او همه بودند شیران و جهانگیران ظفر بر تیغشان عاشق هنر بر طبعشان مفتون. امیرمعزی. سعادتی که سعود آسمان مفتون آن نماید و دوام سرمد الیف آن باشد نثارروزگار انور مجلس عالی صدری... (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 139). چون مفتون صادق ملامت شنید به درد از درون ناله ای بر کشید. سعدی (بوستان). جهانی در پی ات مفتون بجای آب گریان خون عجب می دارم از هامون که چون دریا نمی باشد. سعدی. سخن دراز کشیدیم و همچنان باقی است حدیث دلبر فتان و عاشق مفتون. سعدی. آب از نسیم باد زره پوش گشته است مفتون زلف یار زره موی خوشتر است. سعدی. - مفتون شدن، شیفته شدن. عاشق گشتن: خرد که عاشق و مفتون شود بدو مردم شده ست بر تو ز رسم تو واله و مفتون. امیرمعزی. ای بر لب شیرین تو عابد شده عاشق وی بر خط مشکین تو زاهد شده مفتون. امیرمعزی. بر رسم و سیرت او مفتون شده ست دنیا تا دولت مساعد بر عمر اوست مفتون. امیرمعزی. - مفتون شده، شیفته گردیده: جانا به خدا بخش دلم را که گریز است مقبول تو را از دل مفتون شدۀ من. عطار. - مفتون گردیدن (گشتن) ، شیفته شدن: کیست که... با زنان مجالست دارد و مفتون نگردد. (کلیله و دمنه). ای گشته فلک بر مه منجوق تو عاشق وی گشته ظفر بر سر شمشیر تو مفتون. امیرمعزی. ، فریفته. فریب خورده. مغرور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : هرگز کی گفت این زمانه که بدکن مفتون چونی به قول عامه مفتون. ناصرخسرو. - مفتون شدن، فریفته شدن: ای فلک زود گرد وای بر آن کوبه توای فتنه جوی مفتون شد. ناصرخسرو. ای شده مفتون به قولهای فلاطون حال جهان باز چون شده ست دگرگون. ناصرخسرو. زر و نقره چیست تا مفتون شوی چیست صورت تا چنین مجنون شوی. مولوی. - مفتون گشتن (گردیدن) ، فریفته شدن: مرا همیشه... مغرور بودن... و مفتون گشتن به جاه دنیا معلوم بود. (کلیله و دمنه). ، کسی که ارادۀ زنای با زن کرده باشد، از دین برگشته. (ناظم الاطباء) ، دینار مفتون، به آتش درآورده. (منتهی الارب). دیناربه آتش درآورده تا خوب و بد آن معلوم گردد. (ناظم الاطباء) ، زه گریبان که مانند زه چرمین باشد. (فرهنگ لغات مشکل دیوان البسۀ نظام قاری) : ز گرد آن زه مفتون خطی خواندم که تفسیرش یکی داند که همچون دکمه ذهنش خرده دان باشد. نظام قاری (دیوان البسه ص 76)
در فتنه افتاده. (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، دیوانه، عقل و مال رفته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، شیفته. عاشق. (از غیاث) (از آنندراج). شیفته. ربوده دل. عاشق. (از ناظم الاطباء). دلشده. دل از دست داده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : ای علم جوی روی به جیحون نه گر جانت بر هلاک نه مفتون است. ناصرخسرو. دیوی است کودکی تو به دیوی بر گر دیو نیستی ز چه مفتونی ؟ ناصرخسرو. همیشه خازن خلد است بر درگاه او عاشق همیشه حامل عرش است بر ایوان او مفتون. امیرمعزی. بر رسم و سیرت او مفتون شده ست دنیا تا دولت مساعد بر عمر اوست مفتون. امیرمعزی. ای خسروی که رادی بر دست توست عاشق ای عادلی که شادی بر طبع توست مفتون. امیرمعزی. سپاه او همه بودند شیران و جهانگیران ظفر بر تیغشان عاشق هنر بر طبعشان مفتون. امیرمعزی. سعادتی که سعود آسمان مفتون آن نماید و دوام سرمد الیف آن باشد نثارروزگار انور مجلس عالی صدری... (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 139). چون مفتون صادق ملامت شنید به درد از درون ناله ای بر کشید. سعدی (بوستان). جهانی در پی ات مفتون بجای آب گریان خون عجب می دارم از هامون که چون دریا نمی باشد. سعدی. سخن دراز کشیدیم و همچنان باقی است حدیث دلبر فتان و عاشق مفتون. سعدی. آب از نسیم باد زره پوش گشته است مفتون زلف یار زره موی خوشتر است. سعدی. - مفتون شدن، شیفته شدن. عاشق گشتن: خرد که عاشق و مفتون شود بدو مردم شده ست بر تو ز رسم تو واله و مفتون. امیرمعزی. ای بر لب شیرین تو عابد شده عاشق وی بر خط مشکین تو زاهد شده مفتون. امیرمعزی. بر رسم و سیرت او مفتون شده ست دنیا تا دولت مساعد بر عمر اوست مفتون. امیرمعزی. - مفتون شده، شیفته گردیده: جانا به خدا بخش دلم را که گریز است مقبول تو را از دل مفتون شدۀ من. عطار. - مفتون گردیدن (گشتن) ، شیفته شدن: کیست که... با زنان مجالست دارد و مفتون نگردد. (کلیله و دمنه). ای گشته فلک بر مه منجوق تو عاشق وی گشته ظفر بر سر شمشیر تو مفتون. امیرمعزی. ، فریفته. فریب خورده. مغرور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : هرگز کی گفت این زمانه که بدکن مفتون چونی به قول عامه مفتون. ناصرخسرو. - مفتون شدن، فریفته شدن: ای فلک زود گرد وای بر آن کوبه توای فتنه جوی مفتون شد. ناصرخسرو. ای شده مفتون به قولهای فلاطون حال جهان باز چون شده ست دگرگون. ناصرخسرو. زر و نقره چیست تا مفتون شوی چیست صورت تا چنین مجنون شوی. مولوی. - مفتون گشتن (گردیدن) ، فریفته شدن: مرا همیشه... مغرور بودن... و مفتون گشتن به جاه دنیا معلوم بود. (کلیله و دمنه). ، کسی که ارادۀ زنای با زن کرده باشد، از دین برگشته. (ناظم الاطباء) ، دینار مفتون، به آتش درآورده. (منتهی الارب). دیناربه آتش درآورده تا خوب و بد آن معلوم گردد. (ناظم الاطباء) ، زه گریبان که مانند زه چرمین باشد. (فرهنگ لغات مشکل دیوان البسۀ نظام قاری) : ز گرد آن زه مفتون خطی خواندم که تفسیرش یکی داند که همچون دکمه ذهنش خرده دان باشد. نظام قاری (دیوان البسه ص 76)
آزمودن. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). آزمایش. و منه قوله تعالی: بأیکم المفتون. و باء در این آیت به معنی فی یا زائده است. و این کلمه مصدر است مانند معقول. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
آزمودن. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). آزمایش. و منه قوله تعالی: بأیکم المفتون. و باء در این آیت به معنی فی یا زائده است. و این کلمه مصدر است مانند معقول. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
نعت مفعولی از وتن. مردی که بریده بود رگ جان او. آن که جراحت بر رگ وتین وی رسیده باشد. (ناظم الاطباء). آن که وتین یعنی رگ درونی ملاصق قلب او مورد اصابت قرار گرفته باشد. (از اقرب الموارد). بر وتین زده شده که رگ دل است. (آنندراج)
نعت مفعولی از وتن. مردی که بریده بود رگ جان او. آن که جراحت بر رگ وتین وی رسیده باشد. (ناظم الاطباء). آن که وتین یعنی رگ درونی ملاصق قلب او مورد اصابت قرار گرفته باشد. (از اقرب الموارد). بر وتین زده شده که رگ دل است. (آنندراج)
مهرکرده شده. (غیاث) (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مهرکرده شده. (ناظم الاطباء) : همتت پشت دست زد کان را زر شد از مهر خاتمت مختوم. انوری (دیوان چ سعید نفیسی ص 226). و رجوع به ختم شود. - رحیق مختوم،شراب خالص مهر شده. (تفسیر ابوالفتوح ج 10 ص 242) : کنار چشمۀ کوثر رسد به روزه گشای رحیق مختوم از حق به گاه شام و سحر. سوزنی. نبود عجب ز دولت شاه ار به نام تو گردد رحیق مختوم انگور بر وننگ. سوزنی (دیوان ص 61) ، مقفل و بند کرده شده. (غیاث) (آنندراج) ، به آخر رسانیده وتمام کرده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کمال یافته، پیمانۀ صاع. (آنندراج). (ناظم الاطباء). صاع. (اقرب الموارد). در حدیث آمده است که: الوسق ستون مختوماً. ج، مخاتیم. (از اقرب الموارد). یک ششم قفیز معدل. (مفاتیح العلوم) ، قرص مختوم و طین مختوم، از داروهای قدیمی است. (از اقرب الموارد)
مهرکرده شده. (غیاث) (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مهرکرده شده. (ناظم الاطباء) : همتت پشت دست زد کان را زر شد از مهر خاتمت مختوم. انوری (دیوان چ سعید نفیسی ص 226). و رجوع به ختم شود. - رحیق مختوم،شراب خالص مهر شده. (تفسیر ابوالفتوح ج 10 ص 242) : کنار چشمۀ کوثر رسد به روزه گشای رحیق مختوم از حق به گاه شام و سحر. سوزنی. نبود عجب ز دولت شاه ار به نام تو گردد رحیق مختوم انگور بر وننگ. سوزنی (دیوان ص 61) ، مقفل و بند کرده شده. (غیاث) (آنندراج) ، به آخر رسانیده وتمام کرده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کمال یافته، پیمانۀ صاع. (آنندراج). (ناظم الاطباء). صاع. (اقرب الموارد). در حدیث آمده است که: الوسق ستون مختوماً. ج، مخاتیم. (از اقرب الموارد). یک ششم قفیز معدل. (مفاتیح العلوم) ، قرص مختوم و طین مختوم، از داروهای قدیمی است. (از اقرب الموارد)
تباه خرد، تباه اندام جامه در نوشته و دوخته، طعام پنهان کرده و ذخیره نهاده برای روزهای سختی، سبب خفیفی که در اول رکن باشد اسقاط حرف ساکن آن کرده شود چنانکه از فا در فاعلاتن الف بیندازند فعلاتن شود
تباه خرد، تباه اندام جامه در نوشته و دوخته، طعام پنهان کرده و ذخیره نهاده برای روزهای سختی، سبب خفیفی که در اول رکن باشد اسقاط حرف ساکن آن کرده شود چنانکه از فا در فاعلاتن الف بیندازند فعلاتن شود
جامه در نوشته و دوخته، طعام پنهان کرده و ذخیره نهاده برای روزهای سختی، در علم عروض سبب خفیفی که در اول رکن باشد اسقاط حرف ساکن آن کرده شود چنان که از «فا» در فاعلاتن «الف» بیندازند «فعلاتن» شود
جامه در نوشته و دوخته، طعام پنهان کرده و ذخیره نهاده برای روزهای سختی، در علم عروض سبب خفیفی که در اول رکن باشد اسقاط حرف ساکن آن کرده شود چنان که از «فا» در فاعلاتن «الف» بیندازند «فعلاتن» شود