خبه شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). خفه شده و گلوفشرده شده برای مردن. (ناظم الاطباء) ، اسب که غرۀ پیشانی وی تا رخسارش رسیده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط)
خبه شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). خفه شده و گلوفشرده شده برای مردن. (ناظم الاطباء) ، اسب که غرۀ پیشانی وی تا رخسارش رسیده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط)
خم داده و دوتا گشته. (از منتهی الارب). سست و فروهشته و دوتا گردیده. (از اقرب الموارد) (ازمحیط المحیط). خمیده و دوتاه. (ناظم الاطباء) ، کسی که در دبر وی وطی کرده می شود. مأبون و پشت پای و پیرمرد ملوط و پسیخوان و پشت انداز. (ناظم الاطباء). پسربچه یا مردی که مفعول دیگران واقع گردد. بی شرم چون مخنث و بی عافیت چو مست بی نفس همچو کودک و بی عقل چون مصاب. مسعودسعد (دیوان ص 41). ، عامه این کلمه را در مورد فرزند کم احتشام و بدپرورش یافته بکار برند. (از محیط المحیط) ، به معنی هیز یعنی کسی که او را به دستکاری از رجولیت ساقط کرده باشند، اسم مفعول از تخنیث که مأخوذ است از خنث که به معنی سست و دوتا است. چون از مرد رجولیت دور کرده شده چالاک و استوار و مردانه نمی باشد لهذا مخنث گفتند. (از غیاث) (از آنندراج). هیز و سست مرد. (مقدمه الادب زمخشری). حیز، ای سست مرد. (دهار چ بنیاد فرهنگ). سست و ناتوان و آنکه مردی نداشته باشد و نتواند جماع کند و معیوب. (ناظم الاطباء) : چون که شراب نیرو گرفتی ترکان این دو سالار را به ترکی ستودندی و حاجب بزرگ بلکاتگین را مخنث خواندندی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 220). که مخنث و عنین اگر چه از شهوت مباشرت و لذت آن خبر ندارند و لیکن چون مردمان بینند که هر چه دارند در طلب آن خرج می کنند وی را علمی ضروری حاصل آید که ایشان را لذتی و شهوتی است بیرون از این که وی راست. (کیمیای سعادت). اندر مصاف مردی در شرط شرع و دین چون خنثی و مخنث نه مرد و نه زنند. سنائی. آن بنشنیده ای که در راهی آن مخنث چه گفت با داهی. سنائی. هیچ نامرد مخنث که شنیده است به دهر کز هنر در خور تاج آمد و آن منبر. سنائی. و نوعی دیگر از تدبیرهای صواب آن است که زنان یا مخنثان را برگمارند تا از معشوق او (عاشق) حکایت های زشت ناپسندیده که مردم را از آن ننگ آید و نفرت آرد می گویند تا دل او سرد شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). دیوان فرشتگانند آنجا که لطف اوست مردان مخنثانند آنجا که قهر اوست. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 929). خود جهان مخنث آنکس نیست که در او مرد مردمی یابی. خاقانی. در جهانی کونه مرد است و نه زن جز مخنث مرد کو یا زن کجاست. خاقانی. مال ها چون می کنی امروز جمع ای مخنث پس تو فردا چون کنی. عطار. کی توانی شد تو مرد این حدیث هر مخنث مرد میدان کی شود. عطار. آن مخنث دید ماری را عظیم جست همچون باد بر بامی ز بیم. عطار. و توان گفتن که این کتابی است که مخنثان را مرد کند و مردان را شیرمرد کند و شیرمردان را فرد کند و فردان را عین درد کند. (تذکره الاولیاء عطار). حرص مردان از ره بیشی بود در مخنث حرص سوی پس رود. مولوی. مرد را ذوق از غزا و کر و فر مر مخنث را بود ذوق ذکر. مولوی. گر نبودی امتحان هر بدی هر مخنث در وغا رستم بدی. مولوی. مخنث را اگر شمشیر هندی خاص به دست افتد آن را برای فروختن ستاند...و چون آن را بفروشد بهای آن را به گلگونه و به وسمه دهد. (فیه مافیه). مخنثی دور از دوستان که سخن در وصف او ترک ادب است. (گلستان). گر تتر بکشد این مخنث را تتری را دگر نباید کشت چند باشد چو جسر بغدادش آب در زیر و آدمی در پشت. سعدی (گلستان کلیات چ فروغی ص 95). در قزا گند مرد باید بود بر مخنث سلاح جنگ چه سود. سعدی (گلستان). چو مردان ببر رنج و راحت رسان مخنث خورد دسترنج کسان. سعدی (بوستان). مکن گفتمت مردی خویش فاش چو مردی نمودی مخنث مباش. سعدی (بوستان). مخنث که بیداد بر خود کند از آن به که با دیگری بد کند. سعدی (بوستان). ، ابله و نادان. (ناظم الاطباء) ، غدار و مکار. آنکه نیک رفاقت و آشنائی نداند و نامرد و بی همت و ناکس و بدنام و رسوا. (ناظم الاطباء)
خم داده و دوتا گشته. (از منتهی الارب). سست و فروهشته و دوتا گردیده. (از اقرب الموارد) (ازمحیط المحیط). خمیده و دوتاه. (ناظم الاطباء) ، کسی که در دبر وی وطی کرده می شود. مأبون و پشت پای و پیرمرد ملوط و پسیخوان و پشت انداز. (ناظم الاطباء). پسربچه یا مردی که مفعول دیگران واقع گردد. بی شرم چون مخنث و بی عافیت چو مست بی نفس همچو کودک و بی عقل چون مصاب. مسعودسعد (دیوان ص 41). ، عامه این کلمه را در مورد فرزند کم احتشام و بدپرورش یافته بکار برند. (از محیط المحیط) ، به معنی هیز یعنی کسی که او را به دستکاری از رجولیت ساقط کرده باشند، اسم مفعول از تخنیث که مأخوذ است از خِنث که به معنی سست و دوتا است. چون از مرد رجولیت دور کرده شده چالاک و استوار و مردانه نمی باشد لهذا مخنث گفتند. (از غیاث) (از آنندراج). هیز و سست مرد. (مقدمه الادب زمخشری). حیز، ای سست مرد. (دهار چ بنیاد فرهنگ). سست و ناتوان و آنکه مردی نداشته باشد و نتواند جماع کند و معیوب. (ناظم الاطباء) : چون که شراب نیرو گرفتی ترکان این دو سالار را به ترکی ستودندی و حاجب بزرگ بلکاتگین را مخنث خواندندی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 220). که مخنث و عنین اگر چه از شهوت مباشرت و لذت آن خبر ندارند و لیکن چون مردمان بینند که هر چه دارند در طلب آن خرج می کنند وی را علمی ضروری حاصل آید که ایشان را لذتی و شهوتی است بیرون از این که وی راست. (کیمیای سعادت). اندر مصاف مردی در شرط شرع و دین چون خنثی و مخنث نه مرد و نه زنند. سنائی. آن بنشنیده ای که در راهی آن مخنث چه گفت با داهی. سنائی. هیچ نامرد مخنث که شنیده است به دهر کز هنر در خور تاج آمد و آن منبر. سنائی. و نوعی دیگر از تدبیرهای صواب آن است که زنان یا مخنثان را برگمارند تا از معشوق او (عاشق) حکایت های زشت ناپسندیده که مردم را از آن ننگ آید و نفرت آرد می گویند تا دل او سرد شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). دیوان فرشتگانند آنجا که لطف اوست مردان مخنثانند آنجا که قهر اوست. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 929). خود جهان مخنث آنکس نیست که در او مرد مردمی یابی. خاقانی. در جهانی کونه مرد است و نه زن جز مخنث مرد کو یا زن کجاست. خاقانی. مال ها چون می کنی امروز جمع ای مخنث پس تو فردا چون کنی. عطار. کی توانی شد تو مرد این حدیث هر مخنث مرد میدان کی شود. عطار. آن مخنث دید ماری را عظیم جست همچون باد بر بامی ز بیم. عطار. و توان گفتن که این کتابی است که مخنثان را مرد کند و مردان را شیرمرد کند و شیرمردان را فرد کند و فردان را عین درد کند. (تذکره الاولیاء عطار). حرص مردان از ره بیشی بود در مخنث حرص سوی پس رود. مولوی. مرد را ذوق از غزا و کر و فر مر مخنث را بود ذوق ذکر. مولوی. گر نبودی امتحان هر بدی هر مخنث در وغا رستم بدی. مولوی. مخنث را اگر شمشیر هندی خاص به دست افتد آن را برای فروختن ستاند...و چون آن را بفروشد بهای آن را به گلگونه و به وسمه دهد. (فیه مافیه). مخنثی دور از دوستان که سخن در وصف او ترک ادب است. (گلستان). گر تتر بکشد این مخنث را تتری را دگر نباید کشت چند باشد چو جسر بغدادش آب در زیر و آدمی در پشت. سعدی (گلستان کلیات چ فروغی ص 95). در قزا گند مرد باید بود بر مخنث سلاح جنگ چه سود. سعدی (گلستان). چو مردان ببر رنج و راحت رسان مخنث خورد دسترنج کسان. سعدی (بوستان). مکن گفتمت مردی خویش فاش چو مردی نمودی مخنث مباش. سعدی (بوستان). مخنث که بیداد بر خود کند از آن به که با دیگری بد کند. سعدی (بوستان). ، ابله و نادان. (ناظم الاطباء) ، غدار و مکار. آنکه نیک رفاقت و آشنائی نداند و نامرد و بی همت و ناکس و بدنام و رسوا. (ناظم الاطباء)