جدول جو
جدول جو

معنی مخت - جستجوی لغت در جدول جو

مخت
امید، امیدواری
تصویری از مخت
تصویر مخت
فرهنگ فارسی عمید
مخت
(مُ)
به معنی امید و امیدواری باشد و به عربی رجا گویند. (برهان). امیدو رجا. (آنندراج) (انجمن آرا). رجا و امید و امیدواری. (ناظم الاطباء). امید. (فرهنگ رشیدی) :
هر که دارد در جهان یک ذره مخت
دیگ سودایش بماند نیم پخت.
شهاب الدین (از فرهنگ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
مخت
(مُ خِت ت)
کم گرداننده بهره یا بخت کسی را. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که کم می کند و زیان میرساند. (ناظم الاطباء) ، شرم دارنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شرمگین. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مخت
امیدواری
تصویری از مخت
تصویر مخت
فرهنگ لغت هوشیار
مخت
((مُ خْ))
امید، امیدواری
تصویری از مخت
تصویر مخت
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مختار
تصویر مختار
(پسرانه)
صاحب اختیار، برگزیده، منتخب، آنکه در انجام دادن یا انجام ندادن کاری آزاد است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زمخت
تصویر زمخت
ناهنجار، بی تناسب، بدون ظرافت، کلفت، درشت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مختل
تصویر مختل
خلل یافته، تباه، آشفته و به هم خورده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مختص
تصویر مختص
آنچه خاص کسی یا چیزی باشد، اختصاص یافته، خاص گردیده، آنکه که نسبت به کسی نزدیک است، مقرب
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَص ص)
خاص کرده. خاص گردیده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مخصوص شده و خاص شده. پسندشده و انتخاب شده. (ناظم الاطباء). ج، مختصّات، مصاحب و همدم و مونس و دوست برگزیده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به اختصاص شود
لغت نامه دهخدا
(مُ خَتْ تَ)
مهرکرده شده و مقفل. (غیاث). نیک مهر کرده شده و مقفل. (آنندراج). از روی بصیرت مهر کرده شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، کف اطاق خاتمکاری کرده با قطعاتی از سنگ و آجرو جز آن یا از سطحی مزین به نقشه های مختلف که بدینسان شبیه به موزائیک در حد عالی خواهد بود. (از دزی ج 1 ص 352) ، در تدوال به نوعی پارچۀ رنگی اطلاق میشود که دارای نقش های چهارضلعی و هشت ضلعی سفید بر زمینۀ آبی است. (از دزی ج 1 ص 352) :
از صوف رقعه ای به مختم رسانده اند
وز حبر کاغذی به محبر نوشته اند.
نظام قاری (دیوان البسه ص 23).
همچو قطنی به نرم دست حریر
چون مختم ندیم کمخائیم.
نظام قاری (دیوان البسه ص 91).
رمال مختم را حاضر کردند که دزد را بازدید کن. نظام قاری (دیوان البسۀ نظام قاری ص 140).
، ستور که در دست و پاهای آن اندک سپیدی باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). اسبی که در دست و پای آن اندکی سپیدی باشد. و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مِ تَ)
گوز مالیدۀ املس ساخته که آن را اندازند و به فارسی تیر گویند. (منتهی الارب) (آنندراج). گردوی مالیدۀ املس ساخته شده که در بازی آن را می اندازند و به فارسی تیر گویند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ تُوو)
از ’خ ت و’، ثوب مختو، جامۀ ریشه و پرزۀ آن بافته شده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جامۀ ریشه بافته شده. (ناظم الاطباء). رجوع به ختو شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ / تِ)
در تداول، نه سرد و نه گرم از لحاظ طب قدیم. معتدل. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَم م)
روبندۀ خانه. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، پاک کننده چاه. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، برنده و قطعکننده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به اختمام شود
لغت نامه دهخدا
(مُ خَتْ تِ)
تباه کننده ذهن مثل شراب و مانند آن. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شراب مست کننده و تباه کننده خرد. (ناظم الاطباء). و رجوع به تختیر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَل ل)
سخت تشنه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، سست و تباه: امر مختل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). خلل یافته شده. (غیاث). خلل یافته شده و کار سست و تباه. (آنندراج). خلل یافته و درهم و شوریده و پریشان و خلل پذیر. (ناظم الاطباء) : به روزگار فتور خراب شده بود و ناحیت را مجرد مختل گشته. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 128). راه مخوف باشد از پیاده دزد بیشترین دیههاء آن مختل است. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 124)... و اصول شرعی و قوانین دینی مختل و مهمل آمدی. (کلیله و دمنه). و چون قواعد دین مختل... ماند. (سندبادنامه ص 5).
دشمنانش کز فلک جستند سعی
تکیه بر بنیاد مختل کرده اند.
خاقانی.
گر بوالفضولیی شده باشد معاف کن
بسیار مختلم ز پریشانی حواس.
علی خراسانی (از آنندراج).
، لاغر و کم گوشت. (ناظم الاطباء) : فلان مختل الجسم، ای نحیف الجسم. (ذیل اقرب الموارد) ، با یکدیگر دوزنده، ترش و حامض. (ناظم الاطباء) ، مرد درویش و محتاج. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مرد درویش و محتاج و حاجتمند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَمُ / زُ مُ)
آنچه زبان را گیرد. (رشیدی). طعمی را گویند مانند هلیله و مازو و امثال آن و به عربی عفص خوانند. (برهان) (انجمن آرا) (از آنندراج). آنچه زبان را گزد و گوارا نبود. (انجمن آرا) (آنندراج). عفص و گس و هر چیز که دهان را جمع کند ومنقبض نماید مانند پوست انار و مازو. (ناظم الاطباء) ، نیشکر. (برهان) (ناظم الاطباء) ، گرهی را نیز گفته اند که بغایت سخت بسته باشند. (برهان). گره بسته. (شرفنامۀ منیری). عقد و گرهی که به غایت سخت باشد. (ناظم الاطباء) ، کنایه از مردم گرفته و مقبوض و بخیل ودرشت و نالایق. (برهان). چیزی سخت و درشت. (شرفنامۀ منیری). مردم بخیل و ممسک و ناکس و ناتراشیده را نیز گفته اند... و زمخک به کاف تبدیل آن است و بعضی از معانی زفت با زمخت موافقت دارد... (انجمن آرا) (آنندراج). خشن. ناتراشیده. بی تربیت. بی ادب ناهموار. مجازاً، بی عطوفت. بداندام. ناکس. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
تیزی و گرم و گنده و بدبوی همچو سیر
خشک و زمخت و سرد و ترشروی چون سماق.
پوربهای جامی (از انجمن آرا و آنندراج).
- زمخت و کلفت گفتن، گفتن سخنان سخت و ناتراشیده. دشنام دادن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَطط)
خط برکشنده به جهت بنا گرداگرد زمین و حد پیدا کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که خط می کشد و نشان می کند. (ناظم الاطباء) ، کسی که روی او خطدار گردد. (از آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). روی خطدار گشته و زغب برآورده. (ناظم الاطباء). و رجوع به اختطاط شود
لغت نامه دهخدا
چیزی که بواسطه طعم مخصوصش دهان را جمع کند، مانند پوست انار، و بمعنای درشت و ناهنجار و بخیل هم گفته اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مختم
تصویر مختم
مهر کرده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مختص
تصویر مختص
اختصاص یافته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مختط
تصویر مختط
کسی که خط میکشد و نشان میکند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مختل
تصویر مختل
خلل یافته و کار سست و تباه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مختص
تصویر مختص
((مُ تَ صّ))
اختصاص یافته، آنچه خاص کسی یا چیزی باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مختل
تصویر مختل
((مُ تَ لّ))
تباه شده، آشفته و به هم خورده، دارای اختلال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زمخت
تصویر زمخت
((زُ مُ))
گس، هر چه که طعمی گس داشته باشد، درشت، ناهنجار، بخیل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مختلف
تصویر مختلف
درهم، گوناگون، ناهمسان، ناهمگون
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مختلط
تصویر مختلط
درهم
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مختصرا
تصویر مختصرا
به کوتاهی، گزیده
فرهنگ واژه فارسی سره
آشفته، به هم ریخته، نابه سامان، بی نظم، پریشان، درهم، مغشوش، نامرتب، آهمند، محتاج، نیازمند، خلل یافته، دارای اختلال
متضاد: بسامان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خاص، مخصوص، ویژه، اختصاص یافته
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خشن، درشت، زبر، نابهنجار، ناخوار، ناموزون، ناهنجار
متضاد: لطیف، نرم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
به آرامی، به کندی، قراردادی که براساس آن حقوق کارگر (گالش
فرهنگ گویش مازندرانی
آرام، غیرفعال
فرهنگ گویش مازندرانی