جدول جو
جدول جو

معنی مخالقه - جستجوی لغت در جدول جو

مخالقه(شُ)
با کسی خلق نیکو بورزیدن. (تاج المصادر بیهقی، ورق 199 ب). با کسی خلق نیکو برزیدن. (زوزنی). معاشرت کردن با کسی به خوش خوئی. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مخابره
تصویر مخابره
خبر دادن، خبر گرفتن، مکالمه به وسیلۀ تلگراف یا تلفن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متعلقه
تصویر متعلقه
متعلق، همسر مرد، عیال، زوجه
فرهنگ فارسی عمید
(شَ عَ)
فریفتن کسی را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). فریفتن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
شهری است در اندلس بر کران دریای روم نهاده است و از وی پوست سوسمار خیزد که بر قبضۀ شمشیر کنند سخت بسیار. (حدود العالم). شهری است دراندلس در ساحل بحرالروم و از وی پوست، انجیر و زیتون بسیار خیزد. (از نخبهالدهر دمشقی ص 244). نام ایالتی از اندلس در کنار بحرالروم که پایتخت آن را نیز مالقه می نامند و شراب آن معروف است. (از ناظم الاطباء). شهری به اندلس اسپانیا و از آنجا شراب و کشمش و محصولات کیمیاوی خیزد و آن بندری است بر کنار بحرالروم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به معجم البلدان و مالاگا و اندلس و اسپانیا در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(شَ عَ)
مرکّب از: خ ی ل’، گمان بردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء)، و رجوع به خیل شود
لغت نامه دهخدا
(شَعْ وَ)
از ’خ ل ل’، با کسی دوستی گرفتن. (زوزنی). با کسی دوستی کردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). دوستی کردن با هم. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). اظهار دوستی. ج، مخالاّ ت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ قَ)
سزاوار. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). لایق و سزاوار. (ناظم الاطباء) ، هر چیز نیک لایق و سزاوار گشته. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ خَ ل لَ قَ)
مؤنث مخلق، تمام خلقت: مضغه مخلقه، تمام خلقت. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). مضغۀ تمام خلقت. (ناظم الاطباء). و رجوع به تخلیق شود
لغت نامه دهخدا
(قَ)
نام نهری است در ’دکاترینوسلاو’ واقع در جنوب روسیه. بسال 1223 میلادی روسها بر ساحل این رود مغلوب شدند. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3 ص 2018)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
تلفظ ترکی نام مردمانی است که در نواحی شمالی مغولستان از ژونگاری تا خنگام مستقر میباشند. این مردمان بسیار کوتاه قد و واجد شرایط نژاد زردند (موهای سیاه و خاکستری، ریش کم و تنگ، جمجمۀ کوتاه، صورت پهن و صاف و لبان خیلی کلفت) و بصورت چادرنشینی روزگار میگذرانند. حکومت آنها با کشور چین و لباسهایشان لباس مردمان چین و مذهبشان مذهب بودائی است
لغت نامه دهخدا
(شَ صَ بَ)
از ’خ ل و’، خالاه مخالاه، ترک کردن و گذاشتن کسی یا چیزی را. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). یکدیگر را فروگذاشتن. (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(شِ / شَ رَ)
از ’خ ل ی’، خالاه مخالاه، بر زمین انداختن کسی را و فریب کردن با وی. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط)
لغت نامه دهخدا
(طَ سَءْ)
گرو بستن به تاختن. (منتهی الارب). گرو بستن در تاختن اسب. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
از یکدیگر درکشیدن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) ، تشویش و اضطراب پدید آمدن در دل از کاری. خالج قلبی امر مخالجه و خلاجاً، در دل من تشویش و اضطرابی از آن کار پدید آمد. (ناظم الاطباء) ، منازعه کردن فکر با دل. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ عَ)
با کسی دوستی خالص کردن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). با کسی دوستی ویژه داشتن. (زوزنی) (آنندراج). و رجوع به مخالصت شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
با کسی آمیختن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن) (دهار). آمیزش کردن با کسی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). خلاط. (ناظم الاطباء). رجوع به خلاط و مخالطت شود، درآمیختن درد و آزار با کسی: خالطه الداء، آمیزش کردبا وی آزار. (منتهی الارب) (از آنندراج). خالطه الداءفلاناً، خامره. (محیط المحیط) (اقرب الموارد) ، افتادن گرگ در گوسفندان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از محیط الحمیط) ، گائیدن زن را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ذیل اقرب الموارد) (از محیط المحیط). و به همه معانی رجوع به خلاط شود
لغت نامه دهخدا
(شَ نَ بَ)
جدائی کردن زن و شوی از هم بر مالی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). خواستن زن طلاق خود را از شوی به دادن مالی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَعْوْ)
با کسی خلاف کردن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن). خلاف کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). خلاف. (ناظم الاطباء) (محیط المحیط). و رجوع به خلاف و مخالفت شود، لازم گرفتن کسی را. (ناظم الاطباء) ، رفتن نزدیک زنی در غیبت شوهر او. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، واپس ایستاده شدن. (ناظم الاطباء) ، (اصطلاح صرفی) آمدن کلمه ای برخلاف قاعده لغت عرب مثلاً واجب است که در قام اعلال گردد و در مدّ ادغام، حال اگر جز این باشد آن را مخالفت قیاس خوانند. (از تعریفات جرجانی)
لغت نامه دهخدا
(شُ رَ)
با کسی دوستی برزیدن. (زوزنی) (از تاج المصادر بیهقی). دوستی کردن با کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ فَ)
چیزی از کسی درربودن. (زوزنی) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مبالهه
تصویر مبالهه
گولی بی خردی نادانی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متالهه
تصویر متالهه
متالهه در فارسی مونث متاله: خدا شناس، خدا پرست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متخلقه
تصویر متخلقه
مونث متخلق جمع متخلقات
فرهنگ لغت هوشیار
در فارسی: مبالا و مبالات: باک داشتن، اندیشیدن در اندیشه داشتن، ورزیدن کوشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبالده
تصویر مبالده
یکدیگر را زدن زد و خورد
فرهنگ لغت هوشیار
در فارسی: مبالغه و مبالغت: کوش، گزافکاری گزافگویی مکیس مکاس بسیار کوشیدن، زیاده روی کردن، کوشش بسیار، زیاده روی: ... اگر وصف آن چنانچه راویان از دیده باز میگویند نوشته شود البته بر مبالغه و اغراق محمول افتد، صفات نیک و بد شخص یا شی را بطریقی بیان کردن که مستبعد یا محال نماید توضیح مبالغه (بمعنی اعم) بر سه نوع است: الف - تبلیغ یا مبالغه بمعنی اخص. ب - اغراق. ج - غلو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخالسه
تصویر مخالسه
مخالست در فارسی: شتابیدن
فرهنگ لغت هوشیار
مخالعه و مخالعت در فارسی: سر دادن (فرارودی) هلش: با پرداخت جدایی کردن زن و شوهر از هم با دادن مالی
فرهنگ لغت هوشیار
مخالطت و مخالطه در فارسی آمیزش، آزار، گای گادن آمیزش کردن با کسی معاشرت کردن، مباشرت کردن با زن آرمیدن، آمیزش: مرا در عهد جوانی با جوانی اتفاق مخلطت بود و صدق مودت، آرمش جماع
فرهنگ لغت هوشیار
مخالصت در فارسی: یکرنگی راستبازی رو راستی با یکدیگر دوستی ویژه داشتن دوست یک رنگ بودن: ... تا ببرکت مخالصت ویمن مماحضت یکبارگی عقده تعسر از کار گشوده شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخالبه
تصویر مخالبه
فریفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخاله
تصویر مخاله
مخالت در فارسی: گمان بردن
فرهنگ لغت هوشیار
مخالفه و مخالفت در فارسی: همیستاری پتکار پتیا راکی نیسانی نا سازی دشمنی نا هنجاری خلاف کردن، دشمنی کردن: چون میان ما مخالفت ظاهر گشت... یا مخالف قیاص. آنست که کلمه ای مخالف قواعد صرفی و لغوی باشد مانند: بودنی بود می بیار اکنون رطل پرکن مگوی بیش سخون. (رودکی) گر بجان خرمی دو اسبه در آی ور بدل خوشندی خر اندر کش. (خاقانی)
فرهنگ لغت هوشیار
متالمه در فارسی مونث متالم: دردمند درد کشیده مونث متالم جمع متالمات
فرهنگ لغت هوشیار