جدول جو
جدول جو

معنی محوصل - جستجوی لغت در جدول جو

محوصل
(مُ حَ صِ)
محصوصل. آن که بن شکم وی کلان باشد، مانند شکم زن باردار. (منتهی الارب). شکم بیرون خزیده. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از محصل
تصویر محصل
حاصل شده، گردآورده شده، حاصل، نتیجه، خلاصه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موصل
تصویر موصل
در بدیع شعری که تمام حروف یک مصراع یا بیت آن قابل اتصال باشد و بتوان آن ها را سر هم نوشت، متصل الحروف، پیوسته، متصل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محصول
تصویر محصول
حاصل، نتیجه، در کشاورزی حاصل زراعت، فرآورده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موصل
تصویر موصل
رساننده، آنکه چیزی را به دست کسی یا چیز دیگر می رساند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محصل
تصویر محصل
دانش آموز، شاگرد مدرسه، محقّق، تحصیلدار، مامور وصول
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محول
تصویر محول
تغییر دهنده، انتقال دهنده، دگرگون کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محول
تصویر محول
واگذار شده، برگردانیده شده، دگرگون شده
فرهنگ فارسی عمید
(مُحْ وِ)
نعت است از احوال.
- صبی محول، کودک یک ساله.
- ناقه محول، ماده شتری که پس از کرۀ ماده، نر زاید و بالعکس. محوّل.
- ، ماده شتری که پس از گشن دادن باردار نشود.
، خداوند شتران نازاینده که باردار نمی شونداز گشن یافتن، مقیم شونده در یک جای یک سال، آن که پیش آید بر کسی به تازیانه، برجهنده بر پشت ستور. برنشیننده، محال گوینده، برات دهنده داین را بر کسی. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ صَ)
جای حاصل شدن. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَصْ صَ)
به دست آمده. حاصل کرده. به دست کرده. حاصل کرده شده. (غیاث) (یادداشت مرحوم دهخدا). گرد کرده شده. حاصل شده. یافته شده. فراهم کرده شده. (ناظم الاطباء) : هیچ علمی بی آلات و ادوات محصل نگردد. (سندبادنامه ص 62).
- معنای محصل، معنی مفید فایده.
، کلمه ای که در اختصار کلام استعمال کنند مانند فی الجمله و القصه و الغرض و حاصل کلام و جزآن. (ناظم الاطباء) ، نتیجۀ کلام. ماحصل کلام: محصل پیغام آنکه بنده را چه حد آن است که آن حضرت بنفس مبارک متوجه قهر این خاکسار بی مقدار گردد. (ظفرنامۀ یزدی ج 2 ص 371) ، در اصطلاح منطق هر یکی از اسماء و افعال یا محصل باشد چون ضارب و ضرب و یا غیر محصل چون لاضارب و ماضرب. (اساس الاقتباس ص 16)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَصْ صِ)
تحصیل کننده. (غیاث) (ناظم الاطباء). متعلم. دانش آموز. شاگرد مدرسه. (یادداشت مرحوم دهخدا). آن که مشغول تحصیل علم و جز آن است. (ناظم الاطباء) : و پیش از آن در بخارا اشتغال محصلان در شرعیات بود و بفضلیات کس التفات نکردی. (لباب الالباب ج 1 ص 11) ، مأمور جمع مالیات یا هر وجه دیگری که از طرف حکومت به کسی یا به جماعتی تحمیل میشده است، قولّق چی هم میگفته اند (اما امروزه منحصر به بعضی تعبیرات قدیم شده است و معنی امروز کلمه طالب علم در مراحل جدیده است اعم از داخل یا خارج کشور). (از یادداشتهای قزوینی ج 7 ص 54). و رجوع به تذکرهالملوک ص 13 و29 و 35 و 47 شود. عامل گرد کردن و گرفتن خراج دهقانان. (یادداشت مرحوم دهخدا). جمعکننده مالیات و باج و خراج. (ناظم الاطباء). مأمور گرد کردن خراج. مأموری که خراج یا طلب ها را مطالبه و اخذ کند. متصدی وصول مالیات که معمولاً از مأموران خرده پا بشمار میرفت: محصل آن مال یک تن باشد که اهل شهر بدو تسلیم کنند. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 53).
وآنگه تو محصلی فرستی
ترکی که ازو بتر نباشد.
سعدی.
گفت خود دادی به ما دل حافظا
ما محصل بر کسی نگماشتیم.
حافظ.
در تداول فارسی، هر کسی که او را مأمور وصول مالی یا اجراء امری کنند درباره کسی. (یادداشت مرحوم دهخدا). مأموری که مجبور میکند کسی را بر اجرای کاری. (ناظم الاطباء).
- محصل بی چوب، در تداول عامه بول و ادرار جمع آمده در مثانه که بر کسی برای خارج شدن فشار آورد.
، بسیار تحصیل کننده. (ناظم الاطباء). بسیار حاصل کننده. (غیاث) ، گردآورنده. (ناظم الاطباء). به دست کننده. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، آنکه به سختی طلب وام میکند. (ناظم الاطباء) ، مردی که خاک معدن را تمیز کند در طلب زر. (از منتهی الارب) ، خرمابن غوره کننده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَ صَ)
نام پرنده ای است که در مصر بسیار است. ج، حواصل. و آن مرغی است بسیارخوار بزرگ حوصله. (منتهی الارب) ، چینه دان مرغان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، مقر آب در تگ حوض، گوسفندی که مافوق ناف وی کلان باشد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَوْ وِ)
نعت فاعلی از تحویل. حال گردان. (یادداشت مرحوم دهخدا). بگرداننده. (یادداشت مرحوم دهخدا). گرداننده. (غیاث). برگرداننده و مبدل کننده و تغییردهنده. دیگرگون کننده. (ناظم الاطباء) :
اگر محول حال جهانیان نه قضاست
چرا مجاری احوال بر خلاف رضاست.
انوری.
یا محول الحول و الاحوال حول حالنا الی احسن الحال. (ذکری که به هنگام تحویل سال نو کنند) ، حواله کننده، سپرده کننده. (غیاث). سپرنده و تحویل دهنده، ناقه که آبستن نشود بعد از گشن یافتن. محول، خرمابن که پس از گشن یافتن باردار نشود. (ناظم الاطباء). محول، شتر ماده که پس ماده، نر زاید و یا بعکس آن. (آنندراج). محول
لغت نامه دهخدا
(مُ صَ صِ)
آنکه بن شکم وی کلان باشد مانند زن باردار. محوصل. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِحْ)
بسیار محال گوی. مرد بسیار محال گوی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَصْ صِ)
نعت از توصل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). پیوستگی جوینده. به لطف. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شایق به متحد گردیدن و پیوسته شدن. و رجوع به توصل شود، متصل و متحد و پیوسته، دارای علاقه و رسیده و متعلق. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ صِ)
محصول و حاصل، باج و خراج، سود. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
حاصل شده. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). گردآمده. (ناظم الاطباء). نتیجه. حاصل: محصول آن حرکت آن بود که سلطان را کلفت معاودت و مشقت مراجعت تحمل بایست کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 211).
ما درس سحر در ره میخانه نهادیم
محصول دعا در ره جانانه نهادیم.
حافظ.
، نفع. سود. (ناظم الاطباء). درآمد. بهرۀ به دست کرده. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، غله و مجموع آنچه از چیزی حاصل شده و به دست آید. آنچه از راه کشاورزی و باغداری حاصل شود. درود حاصل. خرمن. توده. (ناظم الاطباء). خرمن
لغت نامه دهخدا
تصویری از محاصل
تصویر محاصل
محصول و حاصل، باج و خراج، سود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محصول
تصویر محصول
حاصل شده، نتیجه، گرد آمده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حوصل
تصویر حوصل
حوصله، چینه دان مرغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موصل
تصویر موصل
جای پیوند چیزی بچیزی، جای رسیدن و مکان وصول، میان ران و سرین شتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محصل
تصویر محصل
متعلم، دانش آموز، شاگرد مدرسه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محول
تصویر محول
بگرداننده، مبدل کننده و تغییر دهنده حواله داده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محول
تصویر محول
((مُ حَ وَّ))
واگذار شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محصل
تصویر محصل
((مُ حَ صِّ))
تحصیل کننده و گردآورنده، دانش آموز، دانشجو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محصل
تصویر محصل
((مُ حَ صَّ))
حاصل کرده شده. معنی (معنای) محصل، معنی مفید فایده، نتیجه کلام، ماحصل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از موصل
تصویر موصل
((ص))
رساننده، پیوند دهنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از موصل
تصویر موصل
((مُ وَ صَّ))
پیوند کرده شده، وصل شده، آن است که همه حروف یک مصراع یا یک بیت را بتوان به هم متصل کرد و سر هم نوشت، متصل الحروف، مقابل مقطع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محصول
تصویر محصول
((مَ))
حاصل شده، به دست آمده، حاصل زراعت و مانند آن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محول
تصویر محول
((مُ حَ وِّ))
سپرنده، تحویل دهنده، گرداننده، تغییر دهنده، حواله کننده، ناقه ای که آبستن شود بعد از گشن یافتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محصل
تصویر محصل
دانش آموز، دانشور
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از محصول
تصویر محصول
برآیند، فرآورده، دست آورد، دستاورد، برونداد
فرهنگ واژه فارسی سره
بار، بر، تولید، حاصل، فرآورده، کالا، میوه، نتیجه، خرمن، درو، دخل، سود، عایدی، کارکرد، مولود
فرهنگ واژه مترادف متضاد