جدول جو
جدول جو

معنی محوب - جستجوی لغت در جدول جو

محوب
(مُ حَوْ وِ)
نعت فاعلی مذکر از تحویب. (یادداشت مرحوم دهخدا). زجرکننده شتر نر را به کلمه حوب، کسی که مال رفته بازیابد. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از محبوب
تصویر محبوب
(دخترانه)
دوست داشتنی، مورد محبت
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از محوط
تصویر محوط
احاطه شده، محصور شده، آنچه گرداگرد آن دیوار کشیده باشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محوی
تصویر محوی
دربرگرفته شده، فراهم شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصوب
تصویر مصوب
آنچه به راستی و درستی آن حکم داده شده، تصویب شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محسوب
تصویر محسوب
شمرده شده، به شمارآورده شده، انگاشته شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محول
تصویر محول
تغییر دهنده، انتقال دهنده، دگرگون کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محول
تصویر محول
واگذار شده، برگردانیده شده، دگرگون شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محور
تصویر محور
راهی که دو مکان را به هم وصل کند، راه ارتباطی مثلاً محور تهران ی قم، کنایه از چیزی که امور بر مبنای آن جریان یابد، اساس، مبنا، میله ای به شکل استوانه که جسمی به دور آن می گردد، در علم زمین شناسی خطی فرضی که یک سر آن در قطب شمال و سر دیگرش در قطب جنوب است و زمین حرکت وضعی خود را دور آن انجام می دهد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصحوب
تصویر مصحوب
هم صحبت شده، یاروهمراه شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشوب
تصویر مشوب
آمیخته شده، آغشته، آلوده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شحوب
تصویر شحوب
رنگ پریدگی، رندیدن زمین را با بیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محجوب
تصویر محجوب
باز داشته شده از بیرون آمدن، پوشیده، در پرده کرده، در حجاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مروب
تصویر مروب
تغار ماست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محسب
تصویر محسب
بسند آینده، دهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محسوب
تصویر محسوب
شمرده شده، بشمار آمده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محصوب
تصویر محصوب
رشکدار (رشک حصبه) از بیماری ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محضب
تصویر محضب
ماهی تابه، آتشکاو
فرهنگ لغت هوشیار
دیوار بست پر هونه ور آنچه که در گرداگرد آن دیواری بر آورده باشند دیوار بست کرده. گرداگرد چیزی بر آینده دیوار بست کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محول
تصویر محول
بگرداننده، مبدل کننده و تغییر دهنده حواله داده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محوی
تصویر محوی
فراهم آمده، گرد شده
فرهنگ لغت هوشیار
در پرده، باز داشته پوشیده پنهان پوشیده شده پنهان: گفت: نیکوتر تفحص کن شب است شخصها در شب زناظر محجب است. (مثنوی) در پرده کرده در حجاب داشته، باز داشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محدب
تصویر محدب
گوژپشت گرداننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحوب
تصویر تحوب
بازگشت از گناه، نالیدن از اندوه نالش اندهگساری
فرهنگ لغت هوشیار
انگبین، کنستو یکی از گونه های آلبالو آلبالو تلخ گاو دوشه شیر دوشه ظرفی که در آن شیر دوشند محلاب شیر دوشه جمع محالب
فرهنگ لغت هوشیار
دوشیده دوشیده شده: و آن فعولی است بمعنی مفعول چنانکه رکوب بمعنی مرکوب و حلوب بمعنی محلوب
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه گرد خود گردد، خط موهومی که یک سر آن در قطب شمال و سر دیگرش در قطب جنوب است و زمین حرکت وضعی خود را دور آن انجام میدهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محبوب
تصویر محبوب
دوست داشته، پسند کرده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لحوب
تصویر لحوب
روشن شدن راه، فراخ گشتن راه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احوب
تصویر احوب
گنهکار، فرزند نافرمانبردار فرزند نافرمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصوب
تصویر مصوب
تصویب شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محسوب
تصویر محسوب
شمرده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از محدب
تصویر محدب
کوژ
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از محبوب
تصویر محبوب
دوست داشتنی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مصوب
تصویر مصوب
برنهاده
فرهنگ واژه فارسی سره