مؤنث محلف. و رجوع به محلف شود، ناقه محلفه، ماده شتری که در فربهی وی شک کنند. (از منتهی الارب) ، کمیت غیرمحلفه، اسب که رنگ آن خالص باشد. (از اقرب الموارد)
مؤنث محلف. و رجوع به محلف شود، ناقه محلفه، ماده شتری که در فربهی وی شک کنند. (از منتهی الارب) ، کمیت غیرمحلفه، اسب که رنگ آن خالص باشد. (از اقرب الموارد)
مؤنث مسلوف. برابر و هموار کرده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زمین برابر و هموار کرده. (آنندراج). در حدیث است: أرض الجنه مسلوفه، أی مستویه أو مسواه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
مؤنث مسلوف. برابر و هموار کرده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زمین برابر و هموار کرده. (آنندراج). در حدیث است: أرض الجنه مسلوفه، أی مستویه أو مسواه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
جای لغزان از بالا به نشیب که کودکان بر آن بلغزند. یا جای نشیب تابان. (منتهی الارب). آثار لغزیدن کودکان از بالای تپه به نشیب یا سراشیبی بسیار صاف. (از محیط المحیط). جای لغزان سراشیب که کودکان بر کنارۀ دریا سازند و از بلندی به پستی می لغزند. (غیاث اللغات) (منتخب اللغات). جای سراشیب و نرم که کودکان بر آن سر میخورند و میلغزند. ج، زحالف. (از المعجم الوسیط). زحلوفه و زحلوف و زحلیف، آثار لغزیدن کودکان است در سراشیبی یا خود سراشیبی لغزان است. ج، زحالف، زحالیف. (از متن اللغه) (از تاج العروس). نشانهای لغزیدن کودکانست از بالای پشته بپای آن یا جای آن در نشیب و سرازیری است نو و لغزنده. (ترجمه قاموس). خیزندگاه کودکان که بازی کنند. ج، زحالف. (از کنزاللغه). و بفارسی آنرا چپچله گویند بفتح هر دو جیم فارسی. (منتخب اللغات). رحالف، خزیدنگاهها که بازی کنند. (کشف اللغات). بعربی چپچله را گویند و آن کوه پارۀ نرمی باشد که طفلان بر آن لغزند و آنرا لخشک نیز گویند. (از برهان قاطع: چپچله) ، رمزک. بازییی است. ج، زحالیف. (مهذب الاسماء). خیزنده. زحلوقه نیز گویند. (از السامی). نوعی از بازی است و آن چنان باشد که کودکان بر تودۀ خاک نرمی نشینند و دست ازخود برداشته فرو لغزند و این بازی را بعربی زحلوفه و بپارسی خیزنده گویند. (از برهان قاطع: خیزنده). رمژک را بعربی زحلوفه گویند، و آن لغزیدن باشد صوری و معنوی. (از جهانگیری: رمژک). در نسخه ای دیگر از جهانگیری اضافه شده: و در عربی بمعنی زلت باشد، جای نرم و لغزان. مکان زلق. و همچنین است زحلوف و زحلیف. (از متن اللغه). ابن اعرابی گوید، زحلوفه هر جای سراشیب و لغزانی را گویند، زیرا روی آن سر میخورند و میلغزند. (از لسان العرب). ابومالک گوید زحلوفه آن جای لغزان و صافیست در تپۀ از شن که کودکان بر آن بازی کنند. و جمع واژۀ آن زحالیف است با یاء. و ظاهراً اصل این لغت، زحل است و فاء بر آن زیادت کرده اند. (از لسان العرب) ، لغتی است در زحلوقه بمعنی بازییی که بعربی آنرا الاخلوا ویا الاحلوا الاحلوا گویند. (از متن اللغه). و این همان بازی الاکلنگ فارسی است. رجوع به الاکلنگ و زحلوقه شود، ارجوحه. چوبی است بلندکه کودکان آنرا بر جای بلند مینهند عده ای بر اینطرف و عده ای دیگر آن طرف چوب می نشینند. (از القطر المحیط). رجوع به الاخلوا، الاحلوا، زحلوقه و الاکلنگ شود جانورکی است کوچک که بر پای میرود و بمورچه میماند. ج، زحالف، زحالیف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به زحالیف شود
جای لغزان از بالا به نشیب که کودکان بر آن بلغزند. یا جای نشیب تابان. (منتهی الارب). آثار لغزیدن کودکان از بالای تپه به نشیب یا سراشیبی بسیار صاف. (از محیط المحیط). جای لغزان سراشیب که کودکان بر کنارۀ دریا سازند و از بلندی به پستی می لغزند. (غیاث اللغات) (منتخب اللغات). جای سراشیب و نرم که کودکان بر آن سر میخورند و میلغزند. ج، زحالف. (از المعجم الوسیط). زحلوفه و زحلوف و زَحلیف، آثار لغزیدن کودکان است در سراشیبی یا خود سراشیبی لغزان است. ج، زحالف، زحالیف. (از متن اللغه) (از تاج العروس). نشانهای لغزیدن کودکانست از بالای پشته بپای آن یا جای آن در نشیب و سرازیری است نو و لغزنده. (ترجمه قاموس). خیزندگاه کودکان که بازی کنند. ج، زحالف. (از کنزاللغه). و بفارسی آنرا چپچله گویند بفتح هر دو جیم فارسی. (منتخب اللغات). رحالف، خزیدنگاهها که بازی کنند. (کشف اللغات). بعربی چپچله را گویند و آن کوه پارۀ نرمی باشد که طفلان بر آن لغزند و آنرا لخشک نیز گویند. (از برهان قاطع: چپچله) ، رمزک. بازییی است. ج، زحالیف. (مهذب الاسماء). خیزنده. زحلوقه نیز گویند. (از السامی). نوعی از بازی است و آن چنان باشد که کودکان بر تودۀ خاک نرمی نشینند و دست ازخود برداشته فرو لغزند و این بازی را بعربی زحلوفه و بپارسی خیزنده گویند. (از برهان قاطع: خیزنده). رمژک را بعربی زحلوفه گویند، و آن لغزیدن باشد صوری و معنوی. (از جهانگیری: رمژک). در نسخه ای دیگر از جهانگیری اضافه شده: و در عربی بمعنی زلت باشد، جای نرم و لغزان. مکان زلق. و همچنین است زحلوف و زحلیف. (از متن اللغه). ابن اعرابی گوید، زحلوفه هر جای سراشیب و لغزانی را گویند، زیرا روی آن سر میخورند و میلغزند. (از لسان العرب). ابومالک گوید زحلوفه آن جای لغزان و صافیست در تپۀ از شن که کودکان بر آن بازی کنند. و جَمعِ واژۀ آن زحالیف است با یاء. و ظاهراً اصل این لغت، زحل است و فاء بر آن زیادت کرده اند. (از لسان العرب) ، لغتی است در زحلوقه بمعنی بازییی که بعربی آنرا الاخلوا ویا الاحلوا الاحلوا گویند. (از متن اللغه). و این همان بازی الاکلنگ فارسی است. رجوع به الاکلنگ و زحلوقه شود، ارجوحه. چوبی است بلندکه کودکان آنرا بر جای بلند مینهند عده ای بر اینطرف و عده ای دیگر آن طرف چوب می نشینند. (از القطر المحیط). رجوع به الاخلوا، الاحلوا، زحلوقه و الاکلنگ شود جانورکی است کوچک که بر پای میرود و بمورچه میماند. ج، زحالف، زحالیف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به زحالیف شود
محبوبه در فارسی مونث محبوب بنگرید به محبوب مونث محبوب زنی که مورد محبت مردی واقع شده معشوقه: بگشوده گره ز زلف زر تار محبوبه نیلگون عماری. (دهخدا مجموعه اشعار) جمع محبوبات
محبوبه در فارسی مونث محبوب بنگرید به محبوب مونث محبوب زنی که مورد محبت مردی واقع شده معشوقه: بگشوده گره ز زلف زر تار محبوبه نیلگون عماری. (دهخدا مجموعه اشعار) جمع محبوبات
محجوبه در فارسی مونث محجوب: پردگی پرد گین زن پرده نشین، کلون مونث محجوب: زن پرده نشین جمع محجوبات. یا محجوبه احمد. همزه احمد که حرف اول احمد باشد: تخته اول که الف نقش بست بر در محجوبه احمد نشست. (نظامی. مخزن الاسرار)، چوبی که در پس دروازه مینهند
محجوبه در فارسی مونث محجوب: پردگی پرد گین زن پرده نشین، کلون مونث محجوب: زن پرده نشین جمع محجوبات. یا محجوبه احمد. همزه احمد که حرف اول احمد باشد: تخته اول که الف نقش بست بر در محجوبه احمد نشست. (نظامی. مخزن الاسرار)، چوبی که در پس دروازه مینهند
محترفه در فارسی مونث محترف - و پیشه وران خداوندان پیشه مونث محترف زنی که پیشه ور باشد، گروه پیشه وران: بعضی از صناع و محترفه که در ربقه اسار بر یکدیگر بخش کرده بودند... زنده رها نکردند
محترفه در فارسی مونث محترف - و پیشه وران خداوندان پیشه مونث محترف زنی که پیشه ور باشد، گروه پیشه وران: بعضی از صناع و محترفه که در ربقه اسار بر یکدیگر بخش کرده بودند... زنده رها نکردند
متصوفه در فارسی مونث متصوف: سوفی درویش گروه متصوفان. توضیح 1 طالبان حق دو طایفه اند: متصوفه و ملامیه. متصوفه جماعتی اند که از بعضی صفات نفوس خلاصی یافته اند و ببعضی از احوال و اوصاف صوفیان متصف گشته اند و متطلع نهایات احوال ایشان شده اند ولیکن هنوز به اذیال بقایای صفات نفوس متشبث مانده باشند و بدان سبب از اصول غایات و نهایات اهل قرب و صوفیه متخلف گشته اند: و خلقی از متصوفه همیشه آنجا مجاور باشند. توضیح 2 لفظ متوصفه بجای جمع متصوف است مانند صوفیه بجای جمع صوفی و جمع صحیح هر دو بواو و نون است و گاهی صوفیون در کتب نوشته میشود اما شایع نیست و نادرتر از آن متصوفون است و شایع همان صوفیه و متصوفه است و هر دو صفت موصوف محذوفند که جماعت و فرقه و سلسله باشند
متصوفه در فارسی مونث متصوف: سوفی درویش گروه متصوفان. توضیح 1 طالبان حق دو طایفه اند: متصوفه و ملامیه. متصوفه جماعتی اند که از بعضی صفات نفوس خلاصی یافته اند و ببعضی از احوال و اوصاف صوفیان متصف گشته اند و متطلع نهایات احوال ایشان شده اند ولیکن هنوز به اذیال بقایای صفات نفوس متشبث مانده باشند و بدان سبب از اصول غایات و نهایات اهل قرب و صوفیه متخلف گشته اند: و خلقی از متصوفه همیشه آنجا مجاور باشند. توضیح 2 لفظ متوصفه بجای جمع متصوف است مانند صوفیه بجای جمع صوفی و جمع صحیح هر دو بواو و نون است و گاهی صوفیون در کتب نوشته میشود اما شایع نیست و نادرتر از آن متصوفون است و شایع همان صوفیه و متصوفه است و هر دو صفت موصوف محذوفند که جماعت و فرقه و سلسله باشند