جدول جو
جدول جو

معنی محفس - جستجوی لغت در جدول جو

محفس(مُ حَفْ فِ)
نعت فاعلی از تحفیس. بی قرار و بی آرام در بستر. (ناظم الاطباء). جنبنده بر بستر و بی قرار. (آنندراج) ، علیحده و جداشده. (ناظم الاطباء) ، زنی که آرایش میکند ساقهای خود را با خلخال. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از محفل
تصویر محفل
جای جمع شدن گروهی خاص، انجمن، مجلس
تعدادی از افراد یا اشیا، دسته، گروه، حلقه، جرگه، نرگ، جرگ، نرگه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محبس
تصویر محبس
زندان، جایی که محکومان و تبهکاران را در آنجا نگه می دارند، محبس، بندیخانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محفه
تصویر محفه
تختی شبیه هودج برای حمل کردن مریض یا مسافر، تخت روان، محافه
فرهنگ فارسی عمید
(مِ فَ)
چیزی است که ستور را در آن علف دهند، کنارۀ جامه. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نگار جامه. (مهذب الاسماء) ، پیمانه و آن قدحی باشد، زنبیل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ فِ)
به خشم آورنده. (از منتهی الارب). کسی که به خشم می آورد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَفْ فِ)
یاددهنده کتاب و جز آن. (منتهی الارب). کسی و یا چیزی که سبب می شود سپردن به ذهن و یادآوردن را. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَفْ فِ)
کسی که از دست چیزی را می اندازد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَفْ فَ)
زمین بسیارخشک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ فَ)
محفار. محفره. بیل و آنچه بدان کنند. (منتهی الارب). رجوع به محفار شود
لغت نامه دهخدا
(مَ فِ)
چیزی است که ستور را در آن علف دهند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، اصل (و لغتی است در محتد) ، بن کوهان شتر، نقش و نگار جامه، قصر سلطان. ج، محافد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ فِ)
کسی که می شتاباند. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، شتر یا شترمرغ شتاب رونده، خدمتگاری که برای کردن کاری شتابان می رود. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ فِ)
گردآمدنگاه مردم و انجمن. ج، محافل. (منتهی الارب). جای فراهم آمدن مردمان. (ناظم الاطباء). انجمن. (یادداشت مرحوم دهخدا). مجلس. مجمع. (ناظم الاطباء). گردآمدنگاه. جای گرد آمدن. انجمن گاه مردمان:
گل می نهد به محفل نادانان
بر قلب عاقلان بخلد خارش.
ناصرخسرو.
و محفلهای سوقه و اوساط مردمان و موضعها می گشت. (کلیله و دمنه).
صدر و بالش ز تو آراسته در هر مجلس
دست و مسند به تو افراشته در هر محفل.
انوری.
عامۀ اهل بغداد نظارۀ آن مجمع و محفل بودند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 285). یکی در صورت درویشان نه بر صفت ایشان در محفلی دیدم نشسته. (گلستان). یکی از بزرگان را در محفلی همی ستودند. (گلستان).
حافظم در مجلسی، دردی کشم در محفلی
بنگر این شوخی که چون با خلق صنعت میکنم.
حافظ.
محفلی نغز دیدم و روشن
میر آن بزم پیر باده فروش.
هاتف.
- محفل آرا، آراینده و زینت دهنده مجلس. بزم آرا.
- محفل آرائی، عمل محفل آرا. بزم آرائی.
- محفل افروز، روشن کننده انجمن. که سبب فروغ و روشنی و رونق انجمن شود.
- محفل افروزی، عمل محفل افروز.
- محفل نشین، اهل مجلس. مجلسی.
، محل قضاء و محکمه و دیوان عدالت. (ناظم الاطباء). محل اجتماع اهل منبر، محل اجتماع و ازدحام. (ناظم الاطباء). مجلسی پرمردم، بزم. (یادداشت مرحوم دهخدا). محل اجتماع اهل طرب، محل مؤانست و موافقت، محل اتفاق و عهد و پیمان، هنگام فراهم آمدن مردمان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ دِ)
مطلب. (منتهی الارب). یقال فلان بعیدالمحدس. (اقرب الموارد). مطلب و مقصد و سؤال و پرسش و درخواست. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ)
نعت فاعلی از احراس. مقیم شونده در جایی روزگاری. (آنندراج). آنکه روزگاری در جائی مقیم شود. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ چَ)
نهی) منع از چفسیدن است که بمعنی چسبیدن است یعنی مچسب. (برهان) (آنندراج). کلمه نهی از چفسیدن یعنی مچسب. (ناظم الاطباء). و رجوع به چفسیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مِ بَ)
پرده ای با نقش که بر روی چیزها کشند، جامه ای که بر روی فراش انداخته بر آن به خواب روند. (منتهی الارب). چادر شب، جامۀ گردپوش. حبس الفراش بالمحبس، پوشید فرش را به گردپوش. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَفْ فِ)
سخت عیش و کم مال گردنده. (از منتهی الارب). بینوا و مفلس و تنگدست شونده. (از ناظم الاطباء) ، طواف کننده و گرداگرد آینده. (از منتهی الارب) ، بافندۀ جامه. (ناظم الاطباء) ، کسی که می پوشاند و می پیچد چیزی را به جامه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مِ فَ)
بسیارحفن، یعنی به مشت گیرنده. (منتهی الارب). کسی که در مشت خود بسیار میگنجاند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَفْ فَ)
آراسته شده. (ناظم الاطباء). زینت داده شده. آراسته. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَفْ فِ)
زینت دهنده. آرایش کننده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، جمعکننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِفْ فَ)
محفه. هودج مانند چیزی که کهاران بر دوش برند. (آنندراج). بارگیر بی قبه. (صراح). ضد هودج. محافه. تخت روان. کژابه. کجاوه. حدج. مرکبی زنان را مانند هودج لیکن قبه ندارد. (یادداشت مرحوم دهخدا) : و به محفه ای او را به خانه بردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 363).
دل کو محفه دار امید است نزد اوست
تا چون کشد محفۀ ناز استر سخاش.
خاقانی.
رشیدالدین وطواط را که در خدمت آباء او سن از هشتاد گذشته بود به محفه ای پیش او آوردند. (جهانگشای جوینی).
ای ماه محفه سر فرودآر
تا حال پیادگان بدانی.
سعدی.
ان قوماً جاؤنی بعلیل به وجعالمفاصل محمول فی محفه. (ابن البیطار). وزیر سعید خواجه رشیدالدین را درد پا زحمت میداد، روزی در محفه نشسته بود و دو غلام ترک امرد او را برداشته پیش پادشاه می بردند. (منتخب لطایف عبید زاکانی چ برلین ص 129). درحال درویشان او را در محفه ای نشاندند و به طرف بخارا روان ساختند. (انیس الطالبین ص 150)
لغت نامه دهخدا
(مِ حَفْ فَ)
مرکبی است زنان رامانند هودج اما قبه ندارد. (منتهی الارب). محافه. (ناظم الاطباء). از ادوات سفر است و آن محملی است که دربالای آن قبه ای است و چهار دسته در جلو و عقب دارد وآن را با پارچه های حریر و غیره بپوشانند و آن را برروی دو قاطر و یا دو شتر که یکی در عقب و یکی در جلو قرار گیرند نهند و عادت پادشاهان و بزرگان بر آن بوده است که از این وسیله در سفرها استفاده میکرده اند. (از صبح الاعشی ج 2 ص 130). و نیز رجوع به محفه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ لَ)
سیر بی فتور: سیر محلس، رفتن بی فتور و خلل. (از منتهی الارب) (تاج العروس) (از ناظم الاطباء). و رجوع به تاج العروس شود
لغت نامه دهخدا
(مُ لِ)
آن که حلس پوشاند شتر را و حلس گلیم سطبر که بر پشت شتر زیر بردعه نهند. (آنندراج). کسی که باگلیم می پوشاند پشت شتر را. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، باران پیوسته بارنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). بارانی که با قطره های کوچک مداوم و پیوسته ببارد. (ناظم الاطباء) ، مفلس و کسی که دارای افلاس باشد. ج، محالیس. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). یقال محلس مفلس. (تاج العروس) ، فقیر. (محیط المحیط). رجوع به احلاس شود
لغت نامه دهخدا
(مُ حَبْ بِ)
کسی که محبس (پردۀ بانقش) را به روی فراش میگستراند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، حبس کننده عین و تسبیل کننده ثمره در راه خدا. واقف، وقف کننده. (ناظم الاطباء) ، بندکننده. بازداشت کننده. (منتهی الارب). حبس کننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از محفد
تصویر محفد
شتاباننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محفل
تصویر محفل
جای فراهم آمدن مردمان، انجمن گاه مردمان، اهل مجلس، بزم آرایی
فرهنگ لغت هوشیار
محافه در فارسی: تخت روان هودج مانندی که بر دوش حمل کنند محافه: رشید الدین و طواط را که در خدمت آبا او سن از هشتاد گذشته بود بمحفه ای پیش او آوردند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محدس
تصویر محدس
در خواست خواهش، آماج
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که در زندان می اندازد بند کننده، حبس کننده حبس کردن، بازداشت و بند کردن کسی را، زندان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محفل
تصویر محفل
((مَ فِ))
انجمن، مجلس، جمع محافل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محفه
تصویر محفه
((مَ حَ فِّ))
تخت روان، کجاوه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محبس
تصویر محبس
((مَ بَ))
زندان، جمع محابس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محبس
تصویر محبس
زندان
فرهنگ واژه فارسی سره