جدول جو
جدول جو

معنی محصمه - جستجوی لغت در جدول جو

محصمه
(مِ صَ مَ)
خایسک آهنگران. (منتهی الارب). چکش آهنگری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از محکمه
تصویر محکمه
جای دادرسی، دادگاه
محکمۀ استیناف: در علم حقوق دادگاه استان
محکمۀ بدایت: در علم حقوق دادگاه شهرستان
محکمۀ صلح: در علم حقوق دادگاه بخش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محصنه
تصویر محصنه
زن شوهردار، ویژگی زنی که زناشویی کرده و دارای شوهر است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محکمه
تصویر محکمه
مؤنث واژۀ محکم
فرهنگ فارسی عمید
(مُ حَصْ صَ لَ)
مؤنث محصّل، حاصل کرده شده. رجوع به محصّل شود، (اصطلاح منطق) اصطلاحی است در منطق، رجوع به اثبات و نفی در اساس الاقتباس ص 67 شود، قضیۀ حملی را که در او هیچ لفظ معدول نبود محصله خوانند. (اساس الاقتباس ص 100). محصله.
- قضیۀ محصله، قضیه ای است که حرف نفی جزء موضوع و یا محمول آن نشده باشد خواه موجبه باشد یا سالبه. مانند زید کاتب. یا زید لیس به کاتب. (از تعریفات جرجانی). رجوع به قضیه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ صِ نَ)
محصنه. رجوع به محصنه شود. زن پارسا و عفیفه و باحیا. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، زن شوهرکرده. (از منتهی الارب). شوهرکرده. (ناظم الاطباء).
- زنای محصنه، زنا با زن شوهردار. (ناظم الاطباء). رجوع به زنای محصنه شود
زن پارسا. (منتهی الارب). زن عفیفه و باحیا. (ناظم الاطباء) ، زن آزاد و شوی کرده. (مهذب الاسماء). شوهردار. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ صَ نَ)
زن شوهرکرده: امراءه محصنه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زن باشوی، زن باردار شده. (ناظم الاطباء) ، زن پارسا. (زمخشری) ، (اصطلاح فقهی) زن بالغ و عاقلی که به عقد دائم زوجه شخصی شده است و زوج از نزدیکی با وی متمکن است. مجازات محصنه که مرتکب زنا شود رجم است
لغت نامه دهخدا
(مُ حَصْ صَ نَ)
دارای باروی استوار. دیوار استوار به گرد کشیده. باحصن. حصین: لایقانلونکم جمیعاً الا فی قری محصنه او من وراء جدر... (قرآن 14/59). و اهل الصین فی کل موضع لهم مدینه محصنه عظیمه. (اخبار الصین و الهند ص 26)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَصْ صِ لَ)
مؤنث محصل. رجوع به محصل شود، زنی که خاک معدن را تمیز کند در طلب زر. (از منتهی الارب). رجوع به محصل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ حَصْ صِ لَ)
در تداول فارسی، متعلمه. (یادداشت مرحوم دهخدا). دختر یا زنی که به تحصیل علم و ادب اشتغال دارد. دانشجوی دختر. دختر یا زن دانشجو. طالب علمی که زن یا دختر باشد. ج، محصلات
لغت نامه دهخدا
(مُ حَرْ رَ مَ)
مؤنث محرّم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به محرّم شود، ماده شتری که ریاضت وی تمام نشده و به سواری درنیامده باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ صَ رَ)
هر آنچه پینو و قروت را بر وی نهاده در آفتاب خشک کنند. (منتهی الارب). هر چیزی که کشک و پینو را درروی آن گذاشته در آفتاب خشک کنند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ صَ بَ)
زمین سنگ ناک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
زمین سنگریزه ناک. (منتهی الارب). زمینی باسنگریزه. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مِ جَ مَ)
شیشۀ حجامت. (مهذب الاسماء). شاخ حجامت. (از منتهی الارب). کپه. شیشۀ حجام. محجم. (یادداشت مرحوم دهخدا). شیشۀ حجام یا کدوی حجام که در آن خون میکشد و حجامت در این جا به معنی استره زدن است برای خون کشیدن. (غیاث) ، استرۀ حجامت. (غیاث). آلت حجامت کردن و آن استره ای باشد کوچک که به هندی پچهنه گویند
لغت نامه دهخدا
(مَ جَ مَ)
جایی که حجامت کنند... ج، محاجم. (منتهی الارب). حجامتگاه از پشت. جای حجامت از پشت. (یادداشت مرحوم دهخدا). موضعی که در آن حجامت کنند
لغت نامه دهخدا
(مُ تَمْ مَ)
چشم بی خواب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ صَ رَ)
حصار. نوعی از پالان شتر، پالان خرد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ سَ مَ)
سبب بریده شدن. یقال هذا محسمهالداء، یعنی این سبب قطع درد میگردد. (از منتهی الارب). چیزی که سبب میشود قطع چیزی را، آن چیزی که داغ میکند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَرْ رِ مَ)
مؤنث محرّم. رجوع به محرم شود
لغت نامه دهخدا
(مِ زَ مَ)
محزم. آنچه به وی بندند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ کَ مَ)
محکمه. جای حکم کردن قاضی. (غیاث) (آنندراج). دیوان خانه. محل قضاوت. سرای قاضی. عدالتخانه. داوری خانه. جای حکم کردن و قضاوت نمودن. (ناظم الاطباء). دادگاه. داورگاه. داورگه. دیوان. محل داوری. دارالقضاء. جای قاضی. ج، محاکم. (یادداشت مرحوم دهخدا) : هر شب زیاده از صد قندیل افروخته و محکمۀ قاضی القضاه در این مسجد باشد. (سفرنامۀ ناصرخسرو ص 73).
- محکمۀ ابتدائی، محکمۀ بدایت. دادگاه شهرستان. رجوع به دادگاه شود.
- محکمۀ اختصاصی، دادگاه اختصاصی. دادگاهی که تنها صلاحیت رسیدگی به پاره ای از امور که قانون معین کرده است دارد مانند دیوان دادرسی ارتش، دیوان دادرسی دارایی و دادگاه شرع.
- محکمۀ اداری، دادگاه اداری. دادگاهی که طبق قانون تشکیل می شود و براساس مقررات خاصی به تخلفات و اختلافات مأموران اداری حوزۀ خود رسیدگی میکند. اعضای این دادگاه از کارمندان هر وزارتخانه یا اداره به موجب حکم وزیر یا رئیس همان وزارتخانه یا اداره تعیین میشوند. رتبۀ اعضاء دادگاه و هم چنین رتبۀ دادستان از رتبۀ مأمور مورد تعقیب نباید کمتر باشد. رسیدگی در دادگاههای اداری دو مرحلۀ بدوی و تجدیدنظر دارد و اعضاء دادگاه بدوی معمولاً سه تن و اعضاء دادگاه تجدید نظر معمولاً پنج تن می باشند (گاه سه تن).
- محکمۀ استیناف یا دادگاه استان، رجوع به دادگاه و رجوع به استیناف شود.
- محکمۀ انتظامی، دادگاه انتظامی.
- محکمۀ بدایت، دادگاه شهرستان یا محکمه ابتدائی. رجوع به دادگاه شهرستان و بدایت شود.
- محکمۀ تمیز، محکمۀ نقض و ابرام. رجوع به تمیز و ترکیبات آن و رجوع به دیوان کشور ذیل دیوان شود.
- محکمۀ جنائی، دادگاه جنائی. نوعی دادگاه عالی است که به جرمهایی که مجازات جنایت دارندرسیدگی میکند، به عبارت دیگر همان دادگاه استیناف از دادگاههای عمومی است که به امور جنایی رسیدگی میکند و مرحلۀ پژوهش ندارد.
- محکمۀ جنحه، دادگاه شهرستان است که در وقت رسیدگی به جرمهایی که مجازات جنحه دارد به نام دادگاه جنحه خوانده می شود.
- محکمۀ حقوق، دادگاه که به دعاوی مالی رسیدگی کند.
- محکمۀخلاف، قسمت کیفری دادگاه بخش را گویند. رجوع به دادگاه شود.
- محکمۀ دیوان بیگی، یکی از دادگاه های عهد صفویه که صدر خاصه نمایندۀ شرع در آن بود. (سازمان حکومت صفوی ص 74).
- محکمۀ شرع، جای حکم کردن قاضی و حاکم شرع. (ناظم الاطباء). یکی از دادگاههای اختصاصی است که از طرف دادگاههای عمومی به اختلاف زن و شوهر و نفی ولد و پاره ای دیگر از امور شرعی رسیدگی میکند. این دادگاه دومرحلۀ ابتدائی و تجدیدنظر دارد. حکمی که از این دادگاهها صادر می شود به همان دادگاه ارجاع کننده برای اتخاذ تصمیم بازگردانده می شود و به همین جهت آنها رامحاضر شرع نیز گویند. رجوع به آئین دادرسی مدنی (متین دفتری) ص 48 شود.
- محکمۀ صلح یا دادگاه بخش، رجوع به دادگاه... شود.
- محکمۀ عرف، عدالت خانه و دیوان عدالت. (ناظم الاطباء).
- محکمۀ عمومی، مقابل محکمۀ اختصاصی و آن دادگاهی است که به موجب قانون تشکیلات دادگستری صلاحیت رسیدگی به تمام اختلافات را دارد، بجز آنکه طبق قانون مستثنی کرده شده است.
- محکمۀ نظامی، دادگاه نظامی. یکی از دادگاههای اختصاصی است که به نوع خاصی از تخلفات و اختلافات نظامی رسیدگی میکند.
- محکمۀ نقض و ابرام، همان دادگاه عالی دیوان کشور است که در دعاوی عادی رسیدگی ماهیتی نمیکند و فقط احکام دادگاههای مادون را نقض یاابرام میکند.
، جای معاینه و معالجۀ بیماران. محل حکیمی. محل طبابت به اعتبار آنکه در تداول پزشک و طبیب را حکیم گویند. جای طبیب. جای پزشک. مطب. (یادداشت مرحوم دهخدا). آنجا که پزشک بیماران را معاینه و مداوا کند
داوری خانه. (منتهی الارب). رجوع به محکمه شود، جای فرمان. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَکْ کِ مَ)
خوارج. آنان را از آنروی محکمه خوانند که انکار امر حکمین کردند بگفتارشان لاحکم الالله. قائلین به ’لاحکم.. ’ و آنان حروریه باشند که بر امیرالمؤمنین علی علیه السلام خروج کردند آنگاه که ارادۀ تحکیم فرمود میان خود و معاویه و گفتند لاحکم الالله و از آنرو آنان را محکمه نیز نامند. (یادداشت مرحوم دهخدا). قومی از خوارج، آنان را محکمه گویند چون کار حکمین را انکار کردند و گفتند، لاحکم الالله. (از منتهی الارب). رجوع به خوارج شود
لغت نامه دهخدا
(مُ حَکْ کِ مَ)
مونث محکّم. رجوع به محکم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ کَ مَ)
تأنیث محکم. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به محکم شود.
- آیات محکمه، آیات محکمات. آیاتی که یک معنی را محتمل بود و بس. رجوع به محکم شود.
- سورۀ محکمه، سورۀ مبین و غیرمتشابه که در آن جز یک معنی احتمال نرود. (از تفسیرالکشاف سورۀ محمد آیۀ 20). سورۀ غیر منسوخه. (آنندراج) (منتهی الارب). قوله تعالی: و یقول الذین آمنوا لولا نزلت سورهٌ فاذا انزلت سوره محکمه و ذکر فیها القتال رأیت الذین فی قلوبهم مرض ینظرون الیک نظر المغشی علیه من الموت فاولی لهم طاعه وقول معروف... (قرآن 20/47 و 21) ، و گویند آنان که گرویدند چرا فرودنیاید سوره ای پس هرگاه فرستاده شود سوره ای محکم و یادآوری شود در آن جنگ بینی آنان را که در دلهاشان بیماری است نگرند به سوی تو نگریستن بیهوش گشته از مرگ پس سزاوار باد ایشان را فرمان برداری و سخنی پسندیده..
لغت نامه دهخدا
(شُ)
مطالبه کردن از کسی. (از منتهی الارب ذیل ح م م). مطالبه. (تاج المصادر بیهقی) ، نزدیک شدن به کسی، بهم بودن، یقال حامه، ای قاربه. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از محصاه
تصویر محصاه
سنگریزه دار
فرهنگ لغت هوشیار
محصله در فارسی مونث محصل دانش آموز شاگرد: زن مونث محصل: حاصل کرده شده، نتیجه کلام ماحصل. یا قضیه محصله. قضیه ای است که حرف نفی جز موضوع و یا محمول آن نشده باشد و دلالت بر نفی نسبت کند و قضیه بسیطه نیز خوانند و چون با حرف سلب مرکب شود و حرف سلب جز محمول یا موضوع و یا هر دو طرف شود قضیه را معدوله خوانند و دلالت بر دفع نسبت نکند اگر جز موضوع باشد معدوله الموضوع و اگر جز محمول تنها باشد معدوله المحمول واگر جز هر دو باشد معدوله الطرفین خوانند. مثال محصله: انسان جماد نیست مثال معدوله الموضوع: غیر انسان متفکر نیست. و مثال معدوله المحمول: جماد غیر متفرک است. مونث محصل: دختر یا زنی که باموختن علم و ادب مشغولست جمع محصلات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محصنه
تصویر محصنه
زن شوهر کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محکمه
تصویر محکمه
محل قضاوت، سرای قاضی، دیوان خانه
فرهنگ لغت هوشیار
تانگوکده محجمه در فارسی مکینه محجمه در فارسی: دهان شیر گیاه نورزی نوشگیا از گیاهان مونث مخلص
فرهنگ لغت هوشیار
محرمه در فارسی مونث محرم - و: مشکویی پردگی مونث محرم: جمع محرمات. مونث محرم حرام کرده شده، زن حرم جمع محرمات. مونث محرم جمع محرمات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محصله
تصویر محصله
((مُ حَ صَّ لَ یا لِ))
مؤنث محصل، حاصل کرده شده، نتیجه کلام، ماحصل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محصنه
تصویر محصنه
((مُ صَ نَ))
زن شوهردار، جمع محصنات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محکمه
تصویر محکمه
((مَ کَ مِ))
دادگاه، جای دادرسی، جمع محاکم
فرهنگ فارسی معین