جدول جو
جدول جو

معنی محصل - جستجوی لغت در جدول جو

محصل
حاصل شده، گردآورده شده، حاصل، نتیجه، خلاصه
تصویری از محصل
تصویر محصل
فرهنگ فارسی عمید
محصل
دانش آموز، شاگرد مدرسه، محقّق، تحصیلدار، مامور وصول
تصویری از محصل
تصویر محصل
فرهنگ فارسی عمید
محصل
(مَ صَ)
جای حاصل شدن. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
محصل
(مُ حَصْ صَ)
به دست آمده. حاصل کرده. به دست کرده. حاصل کرده شده. (غیاث) (یادداشت مرحوم دهخدا). گرد کرده شده. حاصل شده. یافته شده. فراهم کرده شده. (ناظم الاطباء) : هیچ علمی بی آلات و ادوات محصل نگردد. (سندبادنامه ص 62).
- معنای محصل، معنی مفید فایده.
، کلمه ای که در اختصار کلام استعمال کنند مانند فی الجمله و القصه و الغرض و حاصل کلام و جزآن. (ناظم الاطباء) ، نتیجۀ کلام. ماحصل کلام: محصل پیغام آنکه بنده را چه حد آن است که آن حضرت بنفس مبارک متوجه قهر این خاکسار بی مقدار گردد. (ظفرنامۀ یزدی ج 2 ص 371) ، در اصطلاح منطق هر یکی از اسماء و افعال یا محصل باشد چون ضارب و ضرب و یا غیر محصل چون لاضارب و ماضرب. (اساس الاقتباس ص 16)
لغت نامه دهخدا
محصل
(مُ حَصْ صِ)
تحصیل کننده. (غیاث) (ناظم الاطباء). متعلم. دانش آموز. شاگرد مدرسه. (یادداشت مرحوم دهخدا). آن که مشغول تحصیل علم و جز آن است. (ناظم الاطباء) : و پیش از آن در بخارا اشتغال محصلان در شرعیات بود و بفضلیات کس التفات نکردی. (لباب الالباب ج 1 ص 11) ، مأمور جمع مالیات یا هر وجه دیگری که از طرف حکومت به کسی یا به جماعتی تحمیل میشده است، قولّق چی هم میگفته اند (اما امروزه منحصر به بعضی تعبیرات قدیم شده است و معنی امروز کلمه طالب علم در مراحل جدیده است اعم از داخل یا خارج کشور). (از یادداشتهای قزوینی ج 7 ص 54). و رجوع به تذکرهالملوک ص 13 و29 و 35 و 47 شود. عامل گرد کردن و گرفتن خراج دهقانان. (یادداشت مرحوم دهخدا). جمعکننده مالیات و باج و خراج. (ناظم الاطباء). مأمور گرد کردن خراج. مأموری که خراج یا طلب ها را مطالبه و اخذ کند. متصدی وصول مالیات که معمولاً از مأموران خرده پا بشمار میرفت: محصل آن مال یک تن باشد که اهل شهر بدو تسلیم کنند. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 53).
وآنگه تو محصلی فرستی
ترکی که ازو بتر نباشد.
سعدی.
گفت خود دادی به ما دل حافظا
ما محصل بر کسی نگماشتیم.
حافظ.
در تداول فارسی، هر کسی که او را مأمور وصول مالی یا اجراء امری کنند درباره کسی. (یادداشت مرحوم دهخدا). مأموری که مجبور میکند کسی را بر اجرای کاری. (ناظم الاطباء).
- محصل بی چوب، در تداول عامه بول و ادرار جمع آمده در مثانه که بر کسی برای خارج شدن فشار آورد.
، بسیار تحصیل کننده. (ناظم الاطباء). بسیار حاصل کننده. (غیاث) ، گردآورنده. (ناظم الاطباء). به دست کننده. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، آنکه به سختی طلب وام میکند. (ناظم الاطباء) ، مردی که خاک معدن را تمیز کند در طلب زر. (از منتهی الارب) ، خرمابن غوره کننده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
محصل
متعلم، دانش آموز، شاگرد مدرسه
تصویری از محصل
تصویر محصل
فرهنگ لغت هوشیار
محصل
((مُ حَ صَّ))
حاصل کرده شده. معنی (معنای) محصل، معنی مفید فایده، نتیجه کلام، ماحصل
تصویری از محصل
تصویر محصل
فرهنگ فارسی معین
محصل
((مُ حَ صِّ))
تحصیل کننده و گردآورنده، دانش آموز، دانشجو
تصویری از محصل
تصویر محصل
فرهنگ فارسی معین
محصل
دانش آموز، دانشور
تصویری از محصل
تصویر محصل
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از محجل
تصویر محجل
اسبی که دست یا دست و پایش سفید باشد، اسب دست و پاسفید، آنکه دست و پایش بر اثر وضو سفید شده است، کنایه از پاک و پرهیزکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مفصل
تصویر مفصل
محل اتصال دو یا چند استخوان در بدن، بند مثلاً مفصل آرنج، مفصل مچ، مفصل زانو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مفصل
تصویر مفصل
مقابل مجمل، با شرح و بسط، صورت تفصیلی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ماحصل
تصویر ماحصل
آنچه حاصل شده، آنچه به دست آمده، خلاصه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تحصل
تصویر تحصل
حاصل شدن، گرد آمدن، ثابت و برقرار شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محصن
تصویر محصن
ویژگی مردی که زن گرفته، مرد زن دار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محال
تصویر محال
محل ها، جاها، جمع واژۀ محل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موصل
تصویر موصل
در بدیع شعری که تمام حروف یک مصراع یا بیت آن قابل اتصال باشد و بتوان آن ها را سر هم نوشت، متصل الحروف، پیوسته، متصل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محول
تصویر محول
تغییر دهنده، انتقال دهنده، دگرگون کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محفل
تصویر محفل
جای جمع شدن گروهی خاص، انجمن، مجلس
تعدادی از افراد یا اشیا، دسته، گروه، حلقه، جرگه، نرگ، جرگ، نرگه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محصول
تصویر محصول
حاصل، نتیجه، در کشاورزی حاصل زراعت، فرآورده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محیل
تصویر محیل
حواله دهنده، برات کش
چاره کننده
حیله گر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محول
تصویر محول
واگذار شده، برگردانیده شده، دگرگون شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محصلی
تصویر محصلی
مربوط به محصل، شغل و عمل محصل
فرهنگ فارسی عمید
(مُ حَصْ صِ لَ)
مؤنث محصل. رجوع به محصل شود، زنی که خاک معدن را تمیز کند در طلب زر. (از منتهی الارب). رجوع به محصل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ حَصْ صَ لَ)
مؤنث محصّل، حاصل کرده شده. رجوع به محصّل شود، (اصطلاح منطق) اصطلاحی است در منطق، رجوع به اثبات و نفی در اساس الاقتباس ص 67 شود، قضیۀ حملی را که در او هیچ لفظ معدول نبود محصله خوانند. (اساس الاقتباس ص 100). محصله.
- قضیۀ محصله، قضیه ای است که حرف نفی جزء موضوع و یا محمول آن نشده باشد خواه موجبه باشد یا سالبه. مانند زید کاتب. یا زید لیس به کاتب. (از تعریفات جرجانی). رجوع به قضیه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ حَصْ صِ)
عمل محصل. کار و شغل و مأموریت محصل در اجرای کار. (ناظم الاطباء). رجوع به محصّل و تذکرهالملوک (ص 10) شود، ابرام و پافشاری و سختگیری در اجرای امری، دانشجو بودن. طالب علم بودن
لغت نامه دهخدا
(مُ حَصْ صِ لَ)
در تداول فارسی، متعلمه. (یادداشت مرحوم دهخدا). دختر یا زنی که به تحصیل علم و ادب اشتغال دارد. دانشجوی دختر. دختر یا زن دانشجو. طالب علمی که زن یا دختر باشد. ج، محصلات
لغت نامه دهخدا
محصله در فارسی مونث محصل دانش آموز شاگرد: زن مونث محصل: حاصل کرده شده، نتیجه کلام ماحصل. یا قضیه محصله. قضیه ای است که حرف نفی جز موضوع و یا محمول آن نشده باشد و دلالت بر نفی نسبت کند و قضیه بسیطه نیز خوانند و چون با حرف سلب مرکب شود و حرف سلب جز محمول یا موضوع و یا هر دو طرف شود قضیه را معدوله خوانند و دلالت بر دفع نسبت نکند اگر جز موضوع باشد معدوله الموضوع و اگر جز محمول تنها باشد معدوله المحمول واگر جز هر دو باشد معدوله الطرفین خوانند. مثال محصله: انسان جماد نیست مثال معدوله الموضوع: غیر انسان متفکر نیست. و مثال معدوله المحمول: جماد غیر متفرک است. مونث محصل: دختر یا زنی که باموختن علم و ادب مشغولست جمع محصلات
فرهنگ لغت هوشیار
فراهم بودن در دسترس بودن، ایستا گشت (ثابت گشتن) حاصل بودن بدست بودن بحصول پیوستن، گرد آمدن، ثابت گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محصله
تصویر محصله
((مُ حَ صَّ لَ یا لِ))
مؤنث محصل، حاصل کرده شده، نتیجه کلام، ماحصل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مفصل
تصویر مفصل
گسترده، بند، بندگاه، پر دامنه، بلند
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ماحصل
تصویر ماحصل
دستاورد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از متصل
تصویر متصل
پیوسته، چسبیده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از محصول
تصویر محصول
برآیند، فرآورده، دست آورد، دستاورد، برونداد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از محال
تصویر محال
نشدنی
فرهنگ واژه فارسی سره