- محصل
- دانش آموز، دانشور
معنی محصل - جستجوی لغت در جدول جو
- محصل
- حاصل شده، گردآورده شده، حاصل، نتیجه، خلاصه
- محصل
- دانش آموز، شاگرد مدرسه، محقّق، تحصیلدار، مامور وصول
- محصل
- متعلم، دانش آموز، شاگرد مدرسه
- محصل ((مُ حَ صِّ))
- تحصیل کننده و گردآورنده، دانش آموز، دانشجو
- محصل ((مُ حَ صَّ))
- حاصل کرده شده. معنی (معنای) محصل، معنی مفید فایده، نتیجه کلام، ماحصل
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
مربوط به محصل، شغل و عمل محصل
محصله در فارسی مونث محصل دانش آموز شاگرد: زن مونث محصل: حاصل کرده شده، نتیجه کلام ماحصل. یا قضیه محصله. قضیه ای است که حرف نفی جز موضوع و یا محمول آن نشده باشد و دلالت بر نفی نسبت کند و قضیه بسیطه نیز خوانند و چون با حرف سلب مرکب شود و حرف سلب جز محمول یا موضوع و یا هر دو طرف شود قضیه را معدوله خوانند و دلالت بر دفع نسبت نکند اگر جز موضوع باشد معدوله الموضوع و اگر جز محمول تنها باشد معدوله المحمول واگر جز هر دو باشد معدوله الطرفین خوانند. مثال محصله: انسان جماد نیست مثال معدوله الموضوع: غیر انسان متفکر نیست. و مثال معدوله المحمول: جماد غیر متفرک است. مونث محصل: دختر یا زنی که باموختن علم و ادب مشغولست جمع محصلات
برآیند، فرآورده، دست آورد، دستاورد، برونداد
نشدنی
پیوسته، چسبیده
دستاورد
گسترده، بند، بندگاه، پر دامنه، بلند
فراهم بودن در دسترس بودن، ایستا گشت (ثابت گشتن) حاصل بودن بدست بودن بحصول پیوستن، گرد آمدن، ثابت گردیدن
در بدیع شعری که تمام حروف یک مصراع یا بیت آن قابل اتصال باشد و بتوان آن ها را سر هم نوشت، متصل الحروف، پیوسته، متصل
محل ها، جاها، جمع واژۀ محل
ویژگی مردی که زن گرفته، مرد زن دار
حاصل شدن، گرد آمدن، ثابت و برقرار شدن
آنچه حاصل شده، آنچه به دست آمده، خلاصه
مقابل مجمل، با شرح و بسط، صورت تفصیلی
واگذار شده، برگردانیده شده، دگرگون شده
محل اتصال دو یا چند استخوان در بدن، بند مثلاً مفصل آرنج، مفصل مچ، مفصل زانو
تغییر دهنده، انتقال دهنده، دگرگون کننده
جای جمع شدن گروهی خاص، انجمن، مجلس
تعدادی از افراد یا اشیا، دسته، گروه، حلقه، جرگه، نرگ، جرگ، نرگه
تعدادی از افراد یا اشیا، دسته، گروه، حلقه، جرگه، نرگ، جرگ، نرگه
حاصل، نتیجه، در کشاورزی حاصل زراعت، فرآورده
حواله دهنده، برات کش
چاره کننده
حیله گر
چاره کننده
حیله گر
اسبی که دست یا دست و پایش سفید باشد، اسب دست و پاسفید، آنکه دست و پایش بر اثر وضو سفید شده است، کنایه از پاک و پرهیزکار
رساننده، آنکه چیزی را به دست کسی یا چیز دیگر می رساند
ناشدنی، ناشو، غیرممکن، سخن بی سروته و ناممکن، زشت، نادرست
مفرد واژۀ محامل، آنچه در آن کسی یا چیزی را حمل کنند، هودج، پالکی، کجاوه،
آنچه محل اعتماد واقع شود، محل اعتماد، علت، سبب، انگیزه
محمل بربستن: ستن کجاوه بر پشت ستور، آماده شدن کاروان برای حرکت، محمل بستن
محمل بستن: بستن کجاوه بر پشت ستور، آماده شدن کاروان برای حرکت،برای مثال تبیره زن بزد طبل نخستین / شتربانان همی بندند محمل (منوچهری - ۶۵)
آنچه محل اعتماد واقع شود، محل اعتماد، علت، سبب، انگیزه
محمل بربستن: ستن کجاوه بر پشت ستور، آماده شدن کاروان برای حرکت، محمل بستن
محمل بستن: بستن کجاوه بر پشت ستور، آماده شدن کاروان برای حرکت،
پیوسته، ق به هم پیوسته، پی در پی، در تصوف کسی که به وصل رسیده، واصل، خویشاوند
هر چیز فراهم آمده و محصول و حاصل درخت میوه ومانند آن، محصول، فایده
گرد آرنده، یابنده و جمع کننده
توصیف شده و پیوسته شونده بی جدا شدگی