جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با محصلی

محصلی

محصلی
عمل محصل. کار و شغل و مأموریت محصل در اجرای کار. (ناظم الاطباء). رجوع به مُحَصِّل و تذکرهالملوک (ص 10) شود، ابرام و پافشاری و سختگیری در اجرای امری، دانشجو بودن. طالب علم بودن
لغت نامه دهخدا

محصلین

محصلین
جمع محصل، باژ ستانان دانش آموزان: مرد جمع محصل در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار

محصله

محصله
محصله در فارسی مونث محصل دانش آموز شاگرد: زن مونث محصل: حاصل کرده شده، نتیجه کلام ماحصل. یا قضیه محصله. قضیه ای است که حرف نفی جز موضوع و یا محمول آن نشده باشد و دلالت بر نفی نسبت کند و قضیه بسیطه نیز خوانند و چون با حرف سلب مرکب شود و حرف سلب جز محمول یا موضوع و یا هر دو طرف شود قضیه را معدوله خوانند و دلالت بر دفع نسبت نکند اگر جز موضوع باشد معدوله الموضوع و اگر جز محمول تنها باشد معدوله المحمول واگر جز هر دو باشد معدوله الطرفین خوانند. مثال محصله: انسان جماد نیست مثال معدوله الموضوع: غیر انسان متفکر نیست. و مثال معدوله المحمول: جماد غیر متفرک است. مونث محصل: دختر یا زنی که باموختن علم و ادب مشغولست جمع محصلات
فرهنگ لغت هوشیار

محفلی

محفلی
منسوب به محفل، صف نشین. مهمان. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا

محصولی

محصولی
منسوب به محصول. خراج و هر چیز که خراج میدهد و هر زمینی که خراج میدهد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

محصلین

محصلین
ج ِمُحَصِّل (در حالت نصبی و جری). رجوع به محصل شود
لغت نامه دهخدا

محصله

محصله
مؤنث محصل. رجوع به محصل شود، زنی که خاک معدن را تمیز کند در طلب زر. (از منتهی الارب). رجوع به محصل شود
لغت نامه دهخدا

محصله

محصله
در تداول فارسی، متعلمه. (یادداشت مرحوم دهخدا). دختر یا زنی که به تحصیل علم و ادب اشتغال دارد. دانشجوی دختر. دختر یا زن دانشجو. طالب علمی که زن یا دختر باشد. ج، محصلات
لغت نامه دهخدا