جدول جو
جدول جو

معنی محسن - جستجوی لغت در جدول جو

محسن
(پسرانه)
نیکوکار، احسان کننده، از نامهای خداوند
تصویری از محسن
تصویر محسن
فرهنگ نامهای ایرانی
محسن
نیکویی کننده، نیکو کار، از نام های خداوند
تصویری از محسن
تصویر محسن
فرهنگ فارسی عمید
محسن
(مُ حَسْ سَ)
تحسین شده. آراسته شده. نیکوشده، وجه محسن، روی خوب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
محسن
(مُ حَسْ سِ)
آراینده، نیکوئی کننده. (از منتهی الارب). کسی که به لیاقت کاری میکند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
محسن
(مُ سِ)
ابن عبدالکریم بن علی بن محمد حسینی جبل عاملی نزیل دمشق شام ملقب به امین و مشهور به سید محسن عاملی. از بزرگان علمای امامیه، مردی متقی و محل اعتماد عرب و عجم بود. در حدود سال 1282 هجری قمری در دیه شقرا از قراء جبل عامل متولد شد. علوم مقدماتی را در محضر فضلای جبل عامل فراگرفت. در سال 1308 هجری قمری به نجف رفت و در مجلس درس آخوند خراسانی و شریعت اصفهانی، حاج آقا رضاهمدانی و شیخ محمد طه و دیگر بزرگان حاضر شد. در سال 1319 هجری قمری به دمشق مهاجرت کرد و مرجع تقلید اغلب مردم آن نواحی گردید. دارای آثار بسیار و مفید است از جمله تألیفات او کتاب اعیان الشیعه (در رجال شیعه) است. (از الذریعه ج 2) (ریحانه الادب ج 1 ص 185)
لغت نامه دهخدا
محسن
(مُ سِ)
نامی از نامهای خدای تعالی. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
محسن
(مُ سِ)
نیکی کننده. (منتهی الارب). آنکه نیکی و احسان میکند. (ناظم الاطباء). نیکوکار. احسان کننده. نیکوکردار. مقابل مسی ٔ:
عالم و عادل تر اهل وجود
محسن و مکرم تر ابنای جود.
نظامی.
باشدی کفران نعمت در مثال
که کنی با محسن خود تو جدال.
مولوی.
که می برد به خداوند منعم محسن
پیام بندۀ نعمت شناس شکرگزار.
سعدی.
، آنکه به خوبی میداند، آنکه بر پشتۀ بلند می نشیند. (از منتهی الارب) (ازناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
محسن
(مَ سَ)
واحد محاسن. یکی محاسن. یعنی جای خوب و نیکو از بدن. (منتهی الارب). رجوع به محاسن شود
لغت نامه دهخدا
محسن
نیکی کننده، احسان کننده، نیکوکار
تصویری از محسن
تصویر محسن
فرهنگ لغت هوشیار
محسن
((مُ س))
نیکوکار
تصویری از محسن
تصویر محسن
فرهنگ فارسی معین
محسن
((مُ سَ))
احسان شده، جمع محسنین
تصویری از محسن
تصویر محسن
فرهنگ فارسی معین
محسن
((مُ حَ سَّ))
نیکوساخته، زینت داده، تحسین شده
تصویری از محسن
تصویر محسن
فرهنگ فارسی معین
محسن
صفت شاهنده، صالح، نیکوکار
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از محسنه
تصویر محسنه
(دخترانه)
مؤنث محسن، نیکوکار، احسان کننده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از محاسن
تصویر محاسن
حسن، کنایه از موی صورت مردان، ریش، جمع واژۀ حسن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محجن
تصویر محجن
هر چوبی که سر آن خمیده باشد مانند چوگان، چوب سرکج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محصن
تصویر محصن
ویژگی مردی که زن گرفته، مرد زن دار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از احسن
تصویر احسن
خوب تر، نیکوتر، بهتر
احسن تقویم: احسن التقویم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محسنه
تصویر محسنه
زیبا، زیبنده، نیکو، خوب، مقابل زشت، خوش نما، خوب رو، خوشگل
فرهنگ فارسی عمید
(مَ سَ نَ)
مؤنث محسن. رجوع به محسن شود، سبب حسن. (آنندراج). هر چیزی که سبب شود سلامتی و خوش صورتی را. یقال هذا طعام محسنهللجسم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ سِ نَ)
مؤنث محسن. ج، محسنات. هر چیز نیک و زیبا و جمیل. (ناظم الاطباء) ، زن احسان کننده. زن نیکوکار
لغت نامه دهخدا
(مُ سِ)
گوشه ای است از شعبه نوروز صبا. (تعلیقات بهجت الروح ص 121)
لغت نامه دهخدا
(مُ سِ)
منسوب است به محسن. رجوع به محسن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مرسن
تصویر مرسن
از ریشه پارسی رسنگاه بر گردن ستور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محزن
تصویر محزن
اندوهگین کننده اندوهگین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محسب
تصویر محسب
بسند آینده، دهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محسر
تصویر محسر
درون آزرده، خوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محصن
تصویر محصن
مرد زن گرفته و نکاح کرده
فرهنگ لغت هوشیار
سرکج: دستواره چوگان نوک در پرندگان عصای سر کج، هر چوبی که سر آن خمیده باشد همچون چوگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محاسن
تصویر محاسن
خوبی و نیکویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحسن
تصویر تحسن
نیکو شدن، آراستن، زینت دادن
فرهنگ لغت هوشیار
محسنه در فارسی مونث محسن ستوده نیک محسنه در فارسی مونث محسن دهشمند: زن مونث محسن. زن احسان شده، خوبی نیکی، صفت خوب خصلت نیک جمع محسنات. مونث محسن زن نیکو کار و احسان کننده جمع محسنات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احسن
تصویر احسن
نیکوتر، بهتر، اعلی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محسنه
تصویر محسنه
((مُ سَ نَ یا نِ))
زن احسان شده، خوبی، نیکی، صفت خوب، خصلت نیک، جمع محسنات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از احسن
تصویر احسن
خوشترین، نیکوترین، بهترین
فرهنگ واژه فارسی سره