جدول جو
جدول جو

معنی محزان - جستجوی لغت در جدول جو

محزان(مِ)
اندوهناک. (منتهی الارب). محزون. حزین. حزنان. حزن. حزن (ح ز)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حزان
تصویر حزان
گوشه ای در دستگاه های سه گاه و چهارگاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محزون
تصویر محزون
اندوهگین، اندوهناک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از احزان
تصویر احزان
حزن ها، اندوه ها، دلتنگی ها، جمع واژۀ حزن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از میزان
تصویر میزان
مقیاس، معیار، جمع موازین، اندازه، مقدار، سالم، سرحال، در علم نجوم هفتمین صورت فلکی منطقه البروج که درنیمکرۀ جنوبی قرار دارد، هفتمین برج از برج های دوازده گانه، برابر با مهر، ترازو، در موسیقی هر یک از جملات مساوی زمانی که در یک قطعۀ موسیقی پیاپی تکرار می شود و خطی عمود بر حامل آن ها را از یکدیگر جدا می کند
فرهنگ فارسی عمید
(مِحْ)
وقت و هنگام چیزی: محیان الشی ٔ، هنگام و وقت آن
لغت نامه دهخدا
(مِ)
انگبین. (منتهی الارب). رجوع به محارین شود
لغت نامه دهخدا
(مُ حِبْ با)
نام دو ستاره در ذنب جدی. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
نرگس. نسرین. (ناظم الاطباء). اما ظاهراً دگرگون شدۀ موژان است
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دهی است از دهستان بار معدن بخش سرولایت شهرستان نیشابور. در 36هزارگزی جنوب چکنه بالا در دامنۀ معتدل واقع و دارای 601 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
نزد صرفیان با وزن یکی باشد چنانچه گویند میزان ضرب فعل است یعنی وزن ضرب، (از کشاف اصطلاحات الفنون)، کلمه ای که برای سنجیدن وزن کلمه های دیگر به کار می رود و اصل قرار می گیرد مانند مفعال که میزان است برای مفتاح و مصباح، ومفاعل که میزان مقابل و مجاهد است، (در اصطلاح عروض) وزن شعر، (ناظم الاطباء)، نزد عروضیان نیز به معنی وزن است، (از کشاف اصطلاحات الفنون)، وزن عبارت یا بیت یا مصراع که اصل قرار گیرد و بیت و مصراع دیگر را با آن سنجند مانند ’لاحول ولا قوه الا باﷲ’ که میزان است برای شعر رباعی فارسی، عروض، میزان شعر، (منتهی الارب) : و خلیل رحمه اﷲ که واضعفن و مستخرج این میزان است ... (المعجم چ دانشگاه ص 37)، سجع، (ناظم الاطباء)، (اصطلاح منطقی) نزد منطقیان اطلاق شود بر علم منطق، (از کشاف اصطلاحات الفنون)، منطق، (المنجد)، علم میزان، علم منطق، (یادداشت مؤلف)،
- علم میزان، علم منطق، (یادداشت مؤلف)، (اصطلاح عرفانی) نزد صوفیه عدالت را گویند، (از کشاف اصطلاحات الفنون)، به معنی عدالت است که از همان معنی ترازو مأخوذ است، (از شعوری، ج 2 ورق 366)، عدل، (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)، قسط، داد، عدالت، (یادداشت مؤلف)، نزد صوفیه تحقیق به عدل الهی، منصبی از مناصب انسان کامل است، (از کشاف اصطلاحات الفنون)، (اصطلاح عرفانی) نزد صوفیه عقل را گویند که منور بود به نور قدس و میزان خاص علم طریقت است، (از کشاف اصطلاحات الفنون)، (اصطلاح ریاضی) نزد محاسبان چیزی است که بعد از آنکه نه نه از عددی طرح و جدا گردید باقی مانده یا حاصل تفریق را میزان نامند، طرح نه از پانزده میزانش شش، و طرح دو نوبت نه از هیجده میزانش صفر باشد، (از کشاف اصطلاحات الفنون)، برخی گفته اند طرح نه نه در تعریف میزان شرط نیست بلکه هر عددی که بجای نه از هر عددی جدا و تفریق شد صحیح است که بگویند میزان فلان عدد است عوض آنکه بگویند باقی یا حاصل تفریق فلان است، (ازکشاف اصطلاحات الفنون)، (اصطلاح رمالی) نزد رمالان نام پانزدهمین خانه از بیوت شانزده گانه رمل است، (از کشاف اصطلاحات الفنون)، (اصطلاح جفر) نزد اهل جفر (علم حروف) عبارت است از صورت حرف، و در بعضی رسائل جفر می گوید موازین عبارت است از صور کتابیۀ حروف و گفته اند اصول موازین هفده حرف است و ممتزجات یازده، (از کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
صفت حالیه از میزیدن و میختن، میزنده، در حال میختن، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
ترازو، (از ’وزن’) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (دهار)، ترازو، ج، موازین، (مهذب الاسماء)، آلتی که با آن وزن اشیا بسنجند، اصل آن موزان بوده، واو به سبب وجود کسرۀ ماقبل به یاء بدل شده است، (یادداشت مؤلف)، چیزی است که اندازۀ اشیاء به وسیلۀ آن شناخته شود، (از کشاف اصطلاحات الفنون)، آنچه بدان وزن کردنیها را سنجند، ابوهلال عسکری گفته است نخستین کسی که از آهن ترازو ساخت عبداﷲ بن عامر بود، (از صبح الاعشی، ج 2 ص 139)، مطلق ترازو که بدان چیزهاسنجند و نیز ترازو که روز رستاخیز اعمال و نیک و بدبندگان بدان سنجند: و السماء رفعها و وضعالمیزان، الا تطغوا فی المیزان، و اقیموا الوزن بالقسط و لاتخسروا المیزان، (قرآن 7/55 - 9)، و آسمان را برافراشت و نهاد ترازو را تا تجاوز نکنید در میزان وبپادارید سنجیدن را به عدل و کم نکنید ترازو را، (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 9 ص 285)، این میزانی است که نیکوکردار و بدکردار را بدان بسنجند، (تاریخ بیهقی)،
یقین گشتم به آیات و به معقول
که باشد مبعث و میزان و محشر،
ناصرخسرو،
که را باشد گران امروز رفتن بر ره طاعت
گران آید مر آن کس را به روز حشر میزانها،
ناصرخسرو،
یکی میزان گزیدم بس شگفتی
کزان به نیست میزانی به جز آن،
ناصرخسرو،
دو عالم چیست دو کفه ست میزان مشیت را
وزین دو کفه بیرون است هر کو هست وزانش،
خاقانی،
با آن همه راستی که میزان دارد
میل از طرفی کند که او بیشتر است،
سعدی،
- جهان سنج میزان (اضافۀ وصفی مقلوب)،میزان جهان سنج، ترازویی که جهان را بسنجد:
به میزان همت جهان را بسنج
که همت جهان سنج میزان بود،
خاقانی،
- لسان المیزان، زبانۀ ترازو، (ناظم الاطباء)،
، عیار، معیار، استاندارد، اصل قابل قبول، اس اساس سنجش:
دل او داد را بهین رهبر
امر او خلق را مهین میزان،
ناصرخسرو،
میزان حکمتی و ترا بر دل است زخم
زین شوله فعل عقربک شوم نشترک،
خاقانی،
کمتراز داس سرسنبله بود
اسد چرخ به میزان اسد،
خاقانی،
نیک و بد هر کاری سنجیده به میزان است
عقل و هنر و عزمت در ملک، مهین میزان،
حاج سیدنصراﷲ تقوی،
، اندازه و مقدار، ج، موازین، (ناظم الاطباء)، اندازه، (آنندراج) (منتهی الارب)، در تداول فارسی معادل همسنگ:
همیشه تا که بود روز و شب به یک میزان
چو آفتاب به برج حمل بگیرد جای،
فرخی،
، مقیاس:
بندیش تا بر آنچه همی گویی
از عقل هست نزد تو میزانی،
ناصرخسرو،
، (ص اصطلاح عامیانه) درست، راست، مرتب، طبیعی، مطابق با قاعده، بی نقص: ساعت من میزان میزان است، حال فلانی میزان است،
- میزان کردن، مطابق کردن، (یادداشت مؤلف)،
- میزان کردن فرمان اتومبیل یا موتور، در اصطلاح متخصصان اتومبیل، تنظیم کردن حرکت و چرخش آن و به صورت طبیعی و صحیح درآوردن آن،
- میزان کردن ساعت، جلو یا عقب بردن عقربه های آن تا منطبق بر وقت واقعی شود،
- میزان کردن قپان، کم یا زیاد کردن وزنۀ آن تا وزن واقعی بار را نشان دهد، (از یادداشت مؤلف)،
،
لغت نامه دهخدا
(مِ)
نیکی کننده. (منتهی الارب). نیکوکننده. نیکوکار، آلت نیکوکاری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
نام برج هفتم از دوازده برج آسمانی، (ناظم الاطباء) (از مهذب الاسماء)، نام صورتی از صور بروج دوازده گانه فلکیه میان سنبله و عقرب و آن برج هفتم است و آن را بر مثال ترازویی توهم کرده اند و کواکب آن هشت است و خارج از صورت نه کوکب، (از جهان دانش)، اطلاق شود بر برجی که مبداء آن تقاطع معدل هر منطقهالبروج را باشد در آن هنگام که کوکب وقتی به منطقهالبروج می رسد متوجه به جنوب بود، (از کشاف اصطلاحات الفنون)، هفتمین از دوازده صورت منطقهالبروج از پنجاه و یک ستاره مرکب می باشد، دو ازقدر دوم و دو ازقدر سوم و دوازده از قدر چهارم و آن را به شکل ترازویی تخییل کرده اند و زبانین و اکلیل و وزن شمالی و وزن جنوبی و ذوذنقۀ میزان در این صورت است، و صورت را به فارسی ترازو و شاهین نامند و بودن آفتاب در این برج به مهرماه باشد، میزان هشت کوکب است و خارج از صورت نه کوکب و بر مثال ترازوست، و وجه تسمیۀ آن این است که در این مدت روزها با شبها برابرند، (یادداشت مؤلف)، و رجوع به صبح الاعشی ج 2 ص 153 شود:
چون حمل ساقط شود میزان همی طالع شود
همچنان در دین از ایشان مردمی پیدا شود،
ناصرخسرو،
در سر میزان جمع اختران
بیست و یک نوع از قران دانسته اند،
خاقانی،
وان کژاوه چیست میزانی دو کفه باردار
باز جوزائی دو کفه شکل میزان دیده اند،
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 91)،
بیست و یک نوع قران است به میزان همه را
من همه لهوز میزان بخراسان یابم،
خاقانی،
چو عقرب دشمنان داری و من با تو چو میزانم
برای دشمنان ما ز عقرب سوی میزان آی،
سعدی،
کسان ذخیرۀ دنیا نهند و غلۀ او
هنوز سنبله باشد که رفت در میزان،
سعدی،
برجها دیدم که از مشرق برآوردند سر
جمله در تسبیح و در تهلیل حی لایموت
چون حمل چو ثور و چون جوزا و سرطان و اسد
سنبله میزان و عقرب، قوس و جدی و دلو و حوت،
؟
، از کلدانی ماساثا، ماه هفتم از سال شمسی عرب و ماه اول از خزان مطابق مهرماه فارسی و ایلول سریانی و سپتامبر رومی و فرانسوی، از دهم شهریور است تا دهم مهر ماه اول پاییز است پیش از عقرب و پس از سنبله مطابق مهر، اول آن برابر است با هفتم مهرماه جلالی و تقریباً بیست و سوم سپتامبر فرانسوی و آن سی روز است، خانه ترازو، (ناظم الاطباء)، یکی از دو خانه زهره است و خانه دیگر آن ثور است، و در آن بیت الشرف زحل است، (مفاتیح) :
زنی باشد نه مردی کز دو عالم خانه ای سازد
که ناهید است بی کیوان که باشد خانه میزانش،
خاقانی
دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان اهر، واقع در 28هزارگزی خاور اهر با 309 تن سکنه، آب آن از چشمه و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
موژان، (ناظم الاطباء)، موجان، و رجوع به موژان شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
اندوهگین. (منتهی الارب) (غیاث) (ناظم الاطباء). غمنده. غمناک. اندوهگین. اندوهناک. مهموم. غمگین. غمین. غمگن. مغموم:
هر آنچ از گردش این چرخ وارون
رسد بر ما، نشاید بود محزون.
ناصرخسرو.
در کوی توخاطری ندیدم محزون
زاهد از عقل شاد و عاشق ز جنون.
خاقانی.
- محزون شدن، غمگین شدن. اندوهناک گشتن:
باد فرومایگی وزید وزو
صورت نیکی نژند و محزون شد.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
کمیز نگاهدارنده، بسیار میزنده، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
اندوهگین شدن. (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ستیهنده. (منتهی الارب). لجوج، مرد دشوارخوی. (منتهی الارب). بدخلق
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
کمیز انداختن سگ. (منتهی الارب) (آنندراج). قحز. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ حزن. غمان. هموم. اندهان. اندوهها:
بحدیثی که شبی کرد همی پیش ملک
عالمی را برهانید ز بند احزان.
فرخی.
بر جهان چند گونه نیرنگ است
بر ملک چند نوع احزانست.
مسعودسعد.
یعقوب دلم ندیم احزان
یوسف صفتم مقیم زندان.
خاقانی.
الوداع ای کعبه کاینک هفته ای درخدمتت
عیش خوابی بوده و تعبیرش اخزان آمده.
خاقانی.
در اکباد موالیان نقوب احزان و اشجان همی برگشاد. (ترجمه تاریخ یمینی). انواع ضعف و احزان در ضمایر و سرائر ایشان متمکن گشت. (ترجمه تاریخ یمینی) ، پنجمین پادشاه یهود، پسر یورامک. آنگاه که پدر او بمرد، وی بیست ودو سال داشت و بجای پدر نشست و با آرامیان محاربه کرد. (قاموس الاعلام)
لغت نامه دهخدا
(ظَ فَ)
اندوهگین کردن. اندوهگن کردن. (تاج المصادر) ، احزیزاء طائر، ترنجانیدن بازوها را و جدا شدن از بیضه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از محزن
تصویر محزن
اندوهگین کننده اندوهگین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محران
تصویر محران
انگبین، کبت (زنبور عسل)، سر کش توسن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محیان
تصویر محیان
هنگام زمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احزان
تصویر احزان
جمع حزن، اندوه ومصیبت ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محزون
تصویر محزون
اندوهگین، غمناک، مغموم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از میزان
تصویر میزان
ترازو، جمع موازین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احزان
تصویر احزان
جمع حزن و حزن، غم ها و اندوه ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محزون
تصویر محزون
((مَ))
اندوهگین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از میزان
تصویر میزان
ترازو، اندازه، مقدار، مفرد موازین، هفتمین برج از برج های دوازده گانه که خورشید در حرکت ظاهری خود ماه مهر در آن قرار می گیرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از میزان
تصویر میزان
تراز، ترازو
فرهنگ واژه فارسی سره
افسرده، اندوه کش، اندوهگین، تنگدل، حزین، غمناک، غمین، گرفته، متاسف، مغموم، ملول، مهموم
متضاد: شاد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اندازه، تعداد، حد، قدر، مبلغ، معیار، ملاک، هنجار، ترازو، قپان، مقیاس، مهرماه، کوک، هم نوا، هم نواسازی
فرهنگ واژه مترادف متضاد