ترس. (منتهی الارب). فزع. (اقرب الموارد) ، داهیه که از آن بپرهیزند. (اقرب الموارد). بلا که از آن پرهیز کنند. (منتهی الارب) ، جنگ. (منتهی الارب). و فی الاساس صحبتهم المحذوره، و هی الخیل المغیره او الصیحه. (از اقرب الموارد)
ترس. (منتهی الارب). فزع. (اقرب الموارد) ، داهیه که از آن بپرهیزند. (اقرب الموارد). بلا که از آن پرهیز کنند. (منتهی الارب) ، جنگ. (منتهی الارب). و فی الاساس صحبتهم المحذوره، و هی الخیل المغیره او الصیحه. (از اقرب الموارد)
حذف شده. بریده شده. (آنندراج). کاسته شده. افکنده. انداخته شده. (منتهی الارب). افتاده. فکنده. انداخته. بینداخته. ساقط، اسب محذوف الذنب، دم بریده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، خیک. (از اقرب الموارد) ، (اصطلاح علم عروض) رکنی که از آخر آن سبب خفیف که دو حرف باشد انداخته باشند چون از مفاعلین، لن بیندازند مفاعی بماند فعولن بجای آن نهند. (غیاث). جزوی که از آخر آن سببی انداخته باشند. (المعجم ص 52). در اصطلاح عروضیان رکنی که از آخر آن سبب خفیف افکنده باشند مانند فعولن از مفاعلین و فاعلا از فاعلاتن و مانند آن. (منتهی الارب) ، نزد شعرا کلمه ای را گویند که چون آن را از عروض و ضرب بیفکنی معنی شعر ناقص نگردد و آنچه ماند بحری دیگر شود به لفظ و معنی راست. مثال: گلنار به رخ داری شکر به لبان داری صد نقش در این داری صد نقش در آن داری. این از بحر هزج اخرب است و اگر کلمه داری را از آخر هر دو مصراع دور کنی، وزن رباعی به دست آید: گلنار به رخ دارای شکر به لبان صد نقش در این داری صد نقش در آن. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
حذف شده. بریده شده. (آنندراج). کاسته شده. افکنده. انداخته شده. (منتهی الارب). افتاده. فکنده. انداخته. بینداخته. ساقط، اسب محذوف الذنب، دم بریده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، خیک. (از اقرب الموارد) ، (اصطلاح علم عروض) رکنی که از آخر آن سبب خفیف که دو حرف باشد انداخته باشند چون از مفاعلین، لن بیندازند مفاعی بماند فعولن بجای آن نهند. (غیاث). جزوی که از آخر آن سببی انداخته باشند. (المعجم ص 52). در اصطلاح عروضیان رکنی که از آخر آن سبب خفیف افکنده باشند مانند فعولن از مفاعلین و فاعلا از فاعلاتن و مانند آن. (منتهی الارب) ، نزد شعرا کلمه ای را گویند که چون آن را از عروض و ضرب بیفکنی معنی شعر ناقص نگردد و آنچه ماند بحری دیگر شود به لفظ و معنی راست. مثال: گلنار به رخ داری شکر به لبان داری صد نقش در این داری صد نقش در آن داری. این از بحر هزج اخرب است و اگر کلمه داری را از آخر هر دو مصراع دور کنی، وزن رباعی به دست آید: گلنار به رخ دارای شکر به لبان صد نقش در این داری صد نقش در آن. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
محجوبه در فارسی مونث محجوب: پردگی پرد گین زن پرده نشین، کلون مونث محجوب: زن پرده نشین جمع محجوبات. یا محجوبه احمد. همزه احمد که حرف اول احمد باشد: تخته اول که الف نقش بست بر در محجوبه احمد نشست. (نظامی. مخزن الاسرار)، چوبی که در پس دروازه مینهند
محجوبه در فارسی مونث محجوب: پردگی پرد گین زن پرده نشین، کلون مونث محجوب: زن پرده نشین جمع محجوبات. یا محجوبه احمد. همزه احمد که حرف اول احمد باشد: تخته اول که الف نقش بست بر در محجوبه احمد نشست. (نظامی. مخزن الاسرار)، چوبی که در پس دروازه مینهند
محبوبه در فارسی مونث محبوب بنگرید به محبوب مونث محبوب زنی که مورد محبت مردی واقع شده معشوقه: بگشوده گره ز زلف زر تار محبوبه نیلگون عماری. (دهخدا مجموعه اشعار) جمع محبوبات
محبوبه در فارسی مونث محبوب بنگرید به محبوب مونث محبوب زنی که مورد محبت مردی واقع شده معشوقه: بگشوده گره ز زلف زر تار محبوبه نیلگون عماری. (دهخدا مجموعه اشعار) جمع محبوبات
محترفه در فارسی مونث محترف - و پیشه وران خداوندان پیشه مونث محترف زنی که پیشه ور باشد، گروه پیشه وران: بعضی از صناع و محترفه که در ربقه اسار بر یکدیگر بخش کرده بودند... زنده رها نکردند
محترفه در فارسی مونث محترف - و پیشه وران خداوندان پیشه مونث محترف زنی که پیشه ور باشد، گروه پیشه وران: بعضی از صناع و محترفه که در ربقه اسار بر یکدیگر بخش کرده بودند... زنده رها نکردند
متصوفه در فارسی مونث متصوف: سوفی درویش گروه متصوفان. توضیح 1 طالبان حق دو طایفه اند: متصوفه و ملامیه. متصوفه جماعتی اند که از بعضی صفات نفوس خلاصی یافته اند و ببعضی از احوال و اوصاف صوفیان متصف گشته اند و متطلع نهایات احوال ایشان شده اند ولیکن هنوز به اذیال بقایای صفات نفوس متشبث مانده باشند و بدان سبب از اصول غایات و نهایات اهل قرب و صوفیه متخلف گشته اند: و خلقی از متصوفه همیشه آنجا مجاور باشند. توضیح 2 لفظ متوصفه بجای جمع متصوف است مانند صوفیه بجای جمع صوفی و جمع صحیح هر دو بواو و نون است و گاهی صوفیون در کتب نوشته میشود اما شایع نیست و نادرتر از آن متصوفون است و شایع همان صوفیه و متصوفه است و هر دو صفت موصوف محذوفند که جماعت و فرقه و سلسله باشند
متصوفه در فارسی مونث متصوف: سوفی درویش گروه متصوفان. توضیح 1 طالبان حق دو طایفه اند: متصوفه و ملامیه. متصوفه جماعتی اند که از بعضی صفات نفوس خلاصی یافته اند و ببعضی از احوال و اوصاف صوفیان متصف گشته اند و متطلع نهایات احوال ایشان شده اند ولیکن هنوز به اذیال بقایای صفات نفوس متشبث مانده باشند و بدان سبب از اصول غایات و نهایات اهل قرب و صوفیه متخلف گشته اند: و خلقی از متصوفه همیشه آنجا مجاور باشند. توضیح 2 لفظ متوصفه بجای جمع متصوف است مانند صوفیه بجای جمع صوفی و جمع صحیح هر دو بواو و نون است و گاهی صوفیون در کتب نوشته میشود اما شایع نیست و نادرتر از آن متصوفون است و شایع همان صوفیه و متصوفه است و هر دو صفت موصوف محذوفند که جماعت و فرقه و سلسله باشند
کاسته، بریده دم بریده، خیک حذف شده کاسته بریده شده، اسب دم بریده، جزوی که از آخر آن سببی انداخته باشند. چون از مفاعیلن لن بیندازی مفاعی بماند فعولن بجای آن بنهند
کاسته، بریده دم بریده، خیک حذف شده کاسته بریده شده، اسب دم بریده، جزوی که از آخر آن سببی انداخته باشند. چون از مفاعیلن لن بیندازی مفاعی بماند فعولن بجای آن بنهند