جدول جو
جدول جو

معنی محدثه - جستجوی لغت در جدول جو

محدثه
(دخترانه)
مؤنث محدث، گوینده سخن،
تصویری از محدثه
تصویر محدثه
فرهنگ نامهای ایرانی
محدثه
تازه، نو
تصویری از محدثه
تصویر محدثه
فرهنگ فارسی عمید
محدثه
(مُ دَ ثَ)
مؤنث محدث. چیزی منکر و مبتدع. ج، محدثات
لغت نامه دهخدا
محدثه
(مُ دَ ثَ)
نام چند آب در وادیهای عضاه از بنی کعب بن عبدالدین ابوبکر که محدثۀ سواج خوانند و در نزدیکی عقلانه واقع است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
محدثه
(مُ حَدْ دِثَ)
تأنیث محدث: تحیۀ راسبیه محدثه است
لغت نامه دهخدا
محدثه
(مُ حَدْ دِ ثَ)
فرقه ای از مرجئه و اصحاب حدیث که به امامت امام موسی کاظم و امام رضا قائل شده و این عقیده را فقط برای پیشرفت کار دین و از راه تصنع اختیار کرده بودند و پس از رحلت امام هشتم به عقیدۀ خود برگشتند (فرق ص 73) (خاندان نوبختی عباس اقبال ص 263)
لغت نامه دهخدا
محدثه
مونث محدث جمع محدثات. یا اقوال محدثه (شرع و کلام)، همه اقوالی که راجع بمرتکب معاصی کبیره حادث شده و آن چنان بود که مرجئه ایشانرا مومن و ازارقه و برخی دیگر کافر میدانستند و حسن بصری منافق میشمرد. و اصل بن عطا همه این مرتب را انکار کرده و عقیده مشهور خود را آورده. مونث محدث جمع محدثات. مونث محدث جمع محدثات
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از محدث
تصویر محدث
(پسرانه)
گوینده سخن، آنکه احادیث پیشوایان دینی را بیان می کند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از محدث
تصویر محدث
کسی که حدیث نقل کند، کسی که سخنان پیغمبر را روایت کند، عالم به علم حدیث
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محدث
تصویر محدث
مقابل قدیم
در فلسفه چیزی که تازه پیدا شده
در فقه ویژگی آنچه در کتاب، سنت و اجماع معروف نباشد
فرهنگ فارسی عمید
(مَحَثْ ثَ)
برانگیختگی و برافژولیدگی و مهمیززدگی. (ناظم الاطباء) : فرس جوادالمحثه، اسبی که پس از دویدن چون وی را برافژولند باز بدود. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَدْ دَ)
نعت مفعولی از تحدیث.آنکه حدس و گمان وی راستین باشد گوئی که آنچه که گمان برده است به وی الهام شده. (از اقرب الموارد). مرد راست گمان. (ناظم الاطباء). صاحب کشاف گوید: در حاشیۀ مشکوه است که محدث صادق الظن را نامند که گوئی از ملأ اعلا او را الهام میرسد که به حقیقت امر تحدیث کند و در ترجمه مشکوه گفته که محدث به معنی ملهم است گویا به وی تحدیث کرده میشود و خبر داده میشود. نزد محدثین کسی را گویند که به الهام ربانی چندان ملهم باشد که نسبت به هر چه رأی و اندیشه در خاطرش خطور کند مصیب واقع شود و گوئی این اصابت رأی و ذهن وقاد از عالم ملکوت بر صفحۀ دلش مرتسم گشته است. سیدشریف در مجمع البحار گفته کسی که در دل وی سخنی انداخته شده است پس خبر میدهد به آن به حدس و فراست و برخی گفته اند چون ظن کند به چیزی صواب بود گویا حدیث کرده شده است به وی. (از کشاف اصطلاحات الفنون). آنکه هر چه بیندیشد چنان آید. (مهذب الاسماء). راست گمان و از آن است حدیث قد کان فی الامم محدثون فان یکن فی امتی فعمر بن الخطاب. (منتهی الارب)، صاحب فراست و بصیرت در نقل حدیث، سخنگوی راست و دیندار. (ناظم الاطباء)، مردی محدث. مردی از متأخرین یعنی نه از قدما. (یادداشت مرحوم دهخدا). نوآمده: و یعطی منه (حب الخروع) من احدی عشره حبه الی سبع عشره حبه علی رأی القدماء و اما علی رأی المحدثین فاحدی عشره فقط. (ابن البیطار)، در اصطلاح نحویین به معنای مسند است، همچنانکه محدث عنه مسندالیه باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَدْ دِ)
نعت فاعلی از تحدیث. سخن گوینده. (از منتهی الارب). حدیث کننده:
اگر این شکر ببینند محدثان شیرین
همه دستها بخایند چو نیشکربه دندان.
سعدی.
، گزارنده. حدیث کننده. راوی حدیث. آنکه نقل حدیث کند از پیغامبر و جزاو. حدیث دان. دانندۀ علم حدیث و اخبار نبوی. (آنندراج). راوی. بیان کننده و جمعکننده احادیث نبوی و تألیف کننده آن احادیث و معتمد در نقل حدیث. (ناظم الاطباء). در اصطلاح، بنابر آنچه عراقی گفته کسی است که بنویسد و بخواند و بشنود و نیک فراگوش دارد و به شهرها و ولایات مسافرت کند برای فراگرفتن و جمعآوری احادیث پیغمبر و کتب اصول حدیث را به دست آورد و بر پاره ای کتب تعلیقات نوشته باشد و مسندها و سایر کتب را از علل و تواریخ کاملاً بررسی کرده باشد و من حیث المجموع قریب یکهزار جلد کتاب حدیث را به دقت دیده باشد وبرخی گویند محدث کسی است که حدیث را به روایت فراگیرد و به درایت مورد اعتنا قرار دهد، تحمل الحدیث روایهً و اعتنی به درایهً. (از کشاف اصطلاحات الفنون) :
ای محدث از خطاب و از خطوب
درگذشتم آهن سردی مکوب.
مولوی.
، ناقل و مورخ. (ناظم الاطباء). راوی شعر و اخبار. ظریف. ندیم. قصه گوی. سمرگوی: خادمی برآمد و محدث خواست ابواحمد برخاست چون او به خرگاه امیر رسید حدیثی آغاز کرد... امیر آواز احمد بشنوید بیگانه پوشیده نگاه کرد مردی را دید، هیچ نگفت تا حدیث تمام کرد سخت سره و نغز قصه ای بود. (تاریخ بیهقی ص 122). مردی که وی را محدث گفتندی نزدیک امیر مسعود فرستاده بود. تا هم خدمت محدثی کردی وهم گاه از گاه نامه و پیغام آوردی و می بردی. (تاریخ بیهقی ص 129). در آن وقتی که امیران مسعود و محمد...به گرگان می بودند و قصد ری داشتند این محدث (حسن) به ستارآباد رفت نزدیک منوچهر. (تاریخ بیهقی ص 129). و یکبار و دوبار معتمدان او (منوچهربن قابوس) این محدث (حسن) و یارش آمدند و شدند. (تاریخ بیهقی ص 130).
من جمله کنم نظم و به هروقت محدث
یکسال به بالین تو خواند اثر فتح.
مسعودسعد (دیوان ص 80).
، کسی که پیدا می کند چیز تازه را. مبدع و مخترع. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ)
نامی از نامهای قرآن مجید: ما یأتیهم من ذکر من ربهم محدث. (قرآن 2/21)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ)
چیزی نو پدیدآورده. ایجاد شده. احداث شده، آنچه در کتاب و سنت و اجماع معروف نباشد. ج، محدثات. و در حدیث است ایاکم و محدثات. یا ایاکم و محدثات الامور. (از اقرب الموارد) ، چیز منکر و مبتدع. (یادداشت مرحوم دهخدا) : بساط عدل و رأفت و انصاف و معدلت بگستردند و رسوم محدث و بدعتهای مذموم و قوانین جور باطل گردانیدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 139) ، ضد قدیم. (از اقرب الموارد). مقابل قدیم. حادث. کائن پس از آنکه نبود. (یادداشت مرحوم دهخدا). موجودی که وقتی نبود و سپس علتی او را هست کرد. مقابل ازلی و قدیم:
پس محدث است عالم جسمانی
زین خوبتر چه باید برهانی.
ناصرخسرو.
من نگویم تو قدیم و محدثی
کافریدۀ تست محدث یا قدیم.
ناصرخسرو.
هرچ آن خلق شود چه بود محدث
هر عاجز این بداند و نادانی.
ناصرخسرو.
خداوندی که در وحدت قدیم است از همه اشیا
نه اندر وحدتش کثرت نه محدث را از او انها.
ناصرخسرو.
از محدث و ازقدیم کی دارم بیم
چون من رفتم جهان چه محدث چه قدیم.
(منسوب به خیام).
گر عالم محدث است گو باش
ما باری عاشق قدیمیم.
خاقانی.
، مایکون مسبوقاً بماده و مده و قیل ماکان لوجوده ابتداء. (تعریفات) ، آنکه حدثی از او صادر شده. (یادداشت مرحوم دهخدا). بی وضو گردیده. که وضوی او شکسته شده است، یکی از اشکال خط عربی. (پیدایش خط و خطاطان ص 88)
لغت نامه دهخدا
(مُ دِ)
نوکننده. (منتهی الارب). نوآورنده. نو پیداکننده. (آنندراج) ، احداث کننده عیب و چیز منکر و مبتدع، هر چیز تازه واقع شده. (ناظم الاطباء) ، پناه دهنده گناهکاران از خصم. (منتهی الارب) (آنندراج) ، بدکار و زناکار. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، حدث کننده و شکننده وضو، صیقل کننده و جلادهنده. (ناظم الاطباء) ، ناقه محدث شتر ماده که تازه بار داده باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
منزلی است در راه مکه بعد از شش میل از نقره. (از معجم البلدان) ، نام دهی است به واسط، نام دهی است به بغداد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ دَ ثَ)
وادیی است که جانب سفلای آن از قبیلۀ کنانه و بقیه از هذیل است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مُلْ کِ)
زن ابن حجر عسقلانی و از زنان محدث بوده است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1037) (ریحانه الادب ج 6 ص 232). با استفاده از علم حدیث، محدثان در تاریخ اسلام به تدریج قواعدی برای بررسی صحت روایت ها تدوین کردند. این افراد به عنوان نگهبانان سنت نبوی، همواره در تلاش بودند تا احادیث پیامبر اسلام و اهل بیت را با دقت تمام از تحریف های احتمالی محافظت کنند. وجود این محدثان باعث شد که منابع حدیثی معتبر همچون ’صحیح بخاری’ و ’صحیح مسلم’ به منابعی معتبر در دنیای اسلام تبدیل شوند.
لغت نامه دهخدا
(شَ)
با هم سخن گفتن. (منتهی الارب). با یکدیگر حدیث کردن. تحادث. (یادداشت مؤلف). گفتگو و مکالمه. (ناظم الاطباء). با کس حدیث کردن. (تاج المصادر بیهقی). حکایت و قصه و نقل و داستان آوردن. (ناظم الاطباء) ، صیقل کردن شمشیر را. (منتهی الارب). و منه حدیث الحسن حادثوا هذه القلوب بذکراﷲ، ای اجلوها واغسلوا الدرن عنها. (منتهی الارب). جلا دادن. بزدودن شمشیر. (از لسان العرب). بزدودن. (زوزنی) ، در اصطلاح متصوفه و عرفا خطاب حق است بنده رادر صورتی از عالم ملک همچنان که ندا فرمودند موسی را از شجره. (از کشاف اصطلاحات الفنون) (از تعریفات) ، معاشرت و مصاحبت. (یادداشت مرحوم دهخدا) : زبان از مکالمۀ او در کشیدن قوت نداشتم و روی از محادثۀ او گردانیدن مروت ندانستم. (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ لَ)
مؤنث محدل. حدلاء. (منتهی الارب). قوس محدله، کمانی که یکی از سرهای برگشتۀ آن راست شده باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کمان که یک گوشۀ وی برتر باشد از دیگر. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَدْ دَ دَ)
مؤنث محدد (م ح د د)
لغت نامه دهخدا
تصویری از محادثه
تصویر محادثه
با هم سخن گفتن، گفتگو و مکالمه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احدثه
تصویر احدثه
خبر تازه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محدبه
تصویر محدبه
مونث محدب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محدله
تصویر محدله
غلتک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محدث
تصویر محدث
حدیث کننده، سخن گوینده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محدث
تصویر محدث
((مُ دَ))
چیزی که تازه پیدا شده، آن چه در کتاب و سنت و اجماع معروف نباشد، جمع محدثات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محدث
تصویر محدث
((مُ حَ دِّ))
گردآورنده و بیان کننده احادیث
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محادثه
تصویر محادثه
((مُ دِ ثِ))
با هم سخن گفتن
فرهنگ فارسی معین
تکلم، سخن گویی، بایکدیگر تکلم کردن، بایکدیگرسخن گفتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد