جدول جو
جدول جو

معنی محثث - جستجوی لغت در جدول جو

محثث
(مُ ثِ)
برانگیزاننده و تحریص کننده. (ناظم الاطباء). محث. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از محدث
تصویر محدث
(پسرانه)
گوینده سخن، آنکه احادیث پیشوایان دینی را بیان می کند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از محدث
تصویر محدث
مقابل قدیم
در فلسفه چیزی که تازه پیدا شده
در فقه ویژگی آنچه در کتاب، سنت و اجماع معروف نباشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محدث
تصویر محدث
کسی که حدیث نقل کند، کسی که سخنان پیغمبر را روایت کند، عالم به علم حدیث
فرهنگ فارسی عمید
(مَ ثُوْ وِ)
نعت مفعولی از حثو. خاک پاشیده شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ نِ)
کسی که بزه مند می کند و خلاف سوگند می گرداند. (ناظم الاطباء). خلاف سوگند کنند. (از منتهی الارب) ، کسی که مایل می گرداند از باطل به سوی حق، رسوای بدبخت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَث ث)
برآغالیده و برانگیخته. (ناظم الاطباء). محتثث
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ثَ)
محتث. برآغالیده و برانگیخته. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ثِ)
برآغالالنده و برانگیزاننده. (ناظم الاطباء). برانگیخته کننده. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَرَ)
محل زراعت. ج، محارث. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ)
ستور لاغر شده از بسیاری کار و راندن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ رَ)
آتش کاو. (منتهی الارب) ، قلبه و فدان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَ حِ)
برانگیزاننده و جنباننده. (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، برق درخشنده و به سرعت حرکت کننده. (ناظم الاطباء). برق جنبنده در ابر. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ ثَ)
نعت مفعولی از احثال: صبی محثل، کودک بد خورش داده شده. کودک بد پرورانیده شده. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ ثِ)
زنی که خورش ندهد کودک را و بد پروراند. (آنندراج) ، کسی که روزگار با وی موافقت نکند
لغت نامه دهخدا
(مُ حَدْ دِ)
نعت فاعلی از تحدیث. سخن گوینده. (از منتهی الارب). حدیث کننده:
اگر این شکر ببینند محدثان شیرین
همه دستها بخایند چو نیشکربه دندان.
سعدی.
، گزارنده. حدیث کننده. راوی حدیث. آنکه نقل حدیث کند از پیغامبر و جزاو. حدیث دان. دانندۀ علم حدیث و اخبار نبوی. (آنندراج). راوی. بیان کننده و جمعکننده احادیث نبوی و تألیف کننده آن احادیث و معتمد در نقل حدیث. (ناظم الاطباء). در اصطلاح، بنابر آنچه عراقی گفته کسی است که بنویسد و بخواند و بشنود و نیک فراگوش دارد و به شهرها و ولایات مسافرت کند برای فراگرفتن و جمعآوری احادیث پیغمبر و کتب اصول حدیث را به دست آورد و بر پاره ای کتب تعلیقات نوشته باشد و مسندها و سایر کتب را از علل و تواریخ کاملاً بررسی کرده باشد و من حیث المجموع قریب یکهزار جلد کتاب حدیث را به دقت دیده باشد وبرخی گویند محدث کسی است که حدیث را به روایت فراگیرد و به درایت مورد اعتنا قرار دهد، تحمل الحدیث روایهً و اعتنی به درایهً. (از کشاف اصطلاحات الفنون) :
ای محدث از خطاب و از خطوب
درگذشتم آهن سردی مکوب.
مولوی.
، ناقل و مورخ. (ناظم الاطباء). راوی شعر و اخبار. ظریف. ندیم. قصه گوی. سمرگوی: خادمی برآمد و محدث خواست ابواحمد برخاست چون او به خرگاه امیر رسید حدیثی آغاز کرد... امیر آواز احمد بشنوید بیگانه پوشیده نگاه کرد مردی را دید، هیچ نگفت تا حدیث تمام کرد سخت سره و نغز قصه ای بود. (تاریخ بیهقی ص 122). مردی که وی را محدث گفتندی نزدیک امیر مسعود فرستاده بود. تا هم خدمت محدثی کردی وهم گاه از گاه نامه و پیغام آوردی و می بردی. (تاریخ بیهقی ص 129). در آن وقتی که امیران مسعود و محمد...به گرگان می بودند و قصد ری داشتند این محدث (حسن) به ستارآباد رفت نزدیک منوچهر. (تاریخ بیهقی ص 129). و یکبار و دوبار معتمدان او (منوچهربن قابوس) این محدث (حسن) و یارش آمدند و شدند. (تاریخ بیهقی ص 130).
من جمله کنم نظم و به هروقت محدث
یکسال به بالین تو خواند اثر فتح.
مسعودسعد (دیوان ص 80).
، کسی که پیدا می کند چیز تازه را. مبدع و مخترع. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَحَثْ ثَ)
برانگیختگی و برافژولیدگی و مهمیززدگی. (ناظم الاطباء) : فرس جوادالمحثه، اسبی که پس از دویدن چون وی را برافژولند باز بدود. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَدْ دَ)
نعت مفعولی از تحدیث.آنکه حدس و گمان وی راستین باشد گوئی که آنچه که گمان برده است به وی الهام شده. (از اقرب الموارد). مرد راست گمان. (ناظم الاطباء). صاحب کشاف گوید: در حاشیۀ مشکوه است که محدث صادق الظن را نامند که گوئی از ملأ اعلا او را الهام میرسد که به حقیقت امر تحدیث کند و در ترجمه مشکوه گفته که محدث به معنی ملهم است گویا به وی تحدیث کرده میشود و خبر داده میشود. نزد محدثین کسی را گویند که به الهام ربانی چندان ملهم باشد که نسبت به هر چه رأی و اندیشه در خاطرش خطور کند مصیب واقع شود و گوئی این اصابت رأی و ذهن وقاد از عالم ملکوت بر صفحۀ دلش مرتسم گشته است. سیدشریف در مجمع البحار گفته کسی که در دل وی سخنی انداخته شده است پس خبر میدهد به آن به حدس و فراست و برخی گفته اند چون ظن کند به چیزی صواب بود گویا حدیث کرده شده است به وی. (از کشاف اصطلاحات الفنون). آنکه هر چه بیندیشد چنان آید. (مهذب الاسماء). راست گمان و از آن است حدیث قد کان فی الامم محدثون فان یکن فی امتی فعمر بن الخطاب. (منتهی الارب)، صاحب فراست و بصیرت در نقل حدیث، سخنگوی راست و دیندار. (ناظم الاطباء)، مردی محدث. مردی از متأخرین یعنی نه از قدما. (یادداشت مرحوم دهخدا). نوآمده: و یعطی منه (حب الخروع) من احدی عشره حبه الی سبع عشره حبه علی رأی القدماء و اما علی رأی المحدثین فاحدی عشره فقط. (ابن البیطار)، در اصطلاح نحویین به معنای مسند است، همچنانکه محدث عنه مسندالیه باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ)
نامی از نامهای قرآن مجید: ما یأتیهم من ذکر من ربهم محدث. (قرآن 2/21)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ)
چیزی نو پدیدآورده. ایجاد شده. احداث شده، آنچه در کتاب و سنت و اجماع معروف نباشد. ج، محدثات. و در حدیث است ایاکم و محدثات. یا ایاکم و محدثات الامور. (از اقرب الموارد) ، چیز منکر و مبتدع. (یادداشت مرحوم دهخدا) : بساط عدل و رأفت و انصاف و معدلت بگستردند و رسوم محدث و بدعتهای مذموم و قوانین جور باطل گردانیدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 139) ، ضد قدیم. (از اقرب الموارد). مقابل قدیم. حادث. کائن پس از آنکه نبود. (یادداشت مرحوم دهخدا). موجودی که وقتی نبود و سپس علتی او را هست کرد. مقابل ازلی و قدیم:
پس محدث است عالم جسمانی
زین خوبتر چه باید برهانی.
ناصرخسرو.
من نگویم تو قدیم و محدثی
کافریدۀ تست محدث یا قدیم.
ناصرخسرو.
هرچ آن خلق شود چه بود محدث
هر عاجز این بداند و نادانی.
ناصرخسرو.
خداوندی که در وحدت قدیم است از همه اشیا
نه اندر وحدتش کثرت نه محدث را از او انها.
ناصرخسرو.
از محدث و ازقدیم کی دارم بیم
چون من رفتم جهان چه محدث چه قدیم.
(منسوب به خیام).
گر عالم محدث است گو باش
ما باری عاشق قدیمیم.
خاقانی.
، مایکون مسبوقاً بماده و مده و قیل ماکان لوجوده ابتداء. (تعریفات) ، آنکه حدثی از او صادر شده. (یادداشت مرحوم دهخدا). بی وضو گردیده. که وضوی او شکسته شده است، یکی از اشکال خط عربی. (پیدایش خط و خطاطان ص 88)
لغت نامه دهخدا
(مُ دِ)
نوکننده. (منتهی الارب). نوآورنده. نو پیداکننده. (آنندراج) ، احداث کننده عیب و چیز منکر و مبتدع، هر چیز تازه واقع شده. (ناظم الاطباء) ، پناه دهنده گناهکاران از خصم. (منتهی الارب) (آنندراج) ، بدکار و زناکار. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، حدث کننده و شکننده وضو، صیقل کننده و جلادهنده. (ناظم الاطباء) ، ناقه محدث شتر ماده که تازه بار داده باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
منزلی است در راه مکه بعد از شش میل از نقره. (از معجم البلدان) ، نام دهی است به واسط، نام دهی است به بغداد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ رِ)
برانگیختن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ حِث ث)
برانگیزنده و برآغالاننده. (ناظم الاطباء). برافژولنده کسی را. (آنندراج). محثث، کسی که آزمند می سازد و تحریص میکند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از محدث
تصویر محدث
حدیث کننده، سخن گوینده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محرث
تصویر محرث
آتشکاو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محنث
تصویر محنث
سوگند شکن سوگند شکننده. توضیح محنثین تثنیه محنث است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محدث
تصویر محدث
((مُ دَ))
چیزی که تازه پیدا شده، آن چه در کتاب و سنت و اجماع معروف نباشد، جمع محدثات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محدث
تصویر محدث
((مُ حَ دِّ))
گردآورنده و بیان کننده احادیث
فرهنگ فارسی معین