جدول جو
جدول جو

معنی محتقب - جستجوی لغت در جدول جو

محتقب
(مُ تَ قِ)
نعت فاعلی از احتقاب. آنکه چیزی را ذخیره کند و ببندد آن را در دنبالۀ پالان یا چوب آن. (از منتهی الارب). ذخیره کننده. پس اندازکننده. (از ناظم الاطباء). کسی که چیزی را بردارد و حمل نماید، احتقب الاثم ، برداشت گناه را. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از محتجب
تصویر محتجب
حجاب دار، پنهان، گوشه نشین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرتقب
تصویر مرتقب
محافظ و نگهبان، مراقب، چشم دارنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محتسب
تصویر محتسب
مامور رسیدگی به اجرای احکام شرعی، داروغه
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ جِ)
در پرده شونده. (غیاث) (آنندراج). در پرده شده. پردگی. نقابدار و حجابدار. (ناظم الاطباء). پوشیده. پنهان شونده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، که حقیقت از او پوشیده است. که نور معرفت ندارد:
نیک بنگر اندر این ای محتجب
که دعا را بست حق بر استجب.
مولوی.
، گوشه نشین. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُتَ قِ)
نعت فاعلی از احتقاد. باران که ایستاده شود. (آنندراج) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ طِ)
نعت فاعلی از احتطاب. هیمه جمعکننده. (آنندراج). گردآورندۀ هیزم. (ناظم الاطباء). هیمه اندوز، هیزم ریزه ها خورنده. (آنندراج). شتری که خار خشک شاخ درخت خورد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ طَ)
اسم مکان از احتطاب. انبار هیزم و جایی که در آن هیزم جمع میکنند. (ناظم الاطباء). هیزم دان. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سِ)
نعت فاعلی از احتساب. شمارکننده. شمارنده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بشمارآورنده. (آنندراج) ، آزماینده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، (اصطلاح فقه) در اصطلاح فقهی انتساب بعمل احتساب می باشد که عبارت است از امر به معروف و نهی از منکر. (از انساب سمعانی). نهی کننده از چیزهایی که در شرع ممنوع باشد (غیاث). مأمور حکومتی شهر که کار او بررسی مقادیر و اندازه ها و نظارت در اجرای احکام دین و بازدارنده از منهیات و اعمال نامشروع و آزمایش صحت و پاکی مأکولات و زرع بود. رجوع به حسبه و احتساب شود: و چون پیر شوند محتسب گردند و ایشان را محتسب معروف گر خوانند. (حدود العالم). هیچکس را زهره نبود که شراب آشکارا خورد که چاووشان و محتسبان گماشته بودند. (تاریخ بیهقی ص 543).
حاکم در محفل خوبان بروز
نیمشبان محتسب اندر شراب.
ناصرخسرو.
اگر ترا محتسب بدین حال بیند حد بزند. (سیاست نامه ص 52).
در دخل هر شحنه و محتسب را
گشاده ست تا هست ازارت گشاده.
سوزنی.
بر اهل بازار و محترفه محتسبی امین بگماشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 439).
محتسب گوئی به ماه روزه جام می شکست
کان شکسته جام را رسوای خاور ساختند.
خاقانی.
دست و زبانش چرا نداد بریدن
محتسب شرع و پیشوای صفاهان.
خاقانی.
پیشکش خلعت زندانیان
محتسب و ساقی روحانیان.
نظامی.
محتسب صنع مشو زینهار
تا نخوری دره ای ابلیس وار.
نظامی.
گفت هان ای محتسب بگذار و رو
از برهنه کی توان بردن گرو.
مولوی.
محتسب گو چنگ میخواران بسوز
مطرب ما خوب نائی میزند.
سعدی.
ای محتسب از جوان چه خواهی
من توبه نمیکنم که پیرم.
سعدی.
قاضی ار با ما نشیند برفشاند دست را
محتسب گر می خورد معذور دارد مست را.
سعدی.
محتسب گوید که بشکن ساغر و پیمانه را
غالباً دیوانه پندارد من فرزانه را.
سلمان ساوجی.
محتسب خم شکست و من سر او
سن بالسن و الجروح قصاص.
حافظ (چ بمبئی ص 267).
نه قاضیم نه مدرس نه محتسب نه فقیه
مرا چه کار که منع شرابخواره کنم.
حافظ.
- محتسب البلد، کسی که نهی از منکر میکند. (ناظم الاطباء).
- امثال:
محتسب را درون خانه چه کار. (از مجموعۀ امثال چ هند).
محتسب سیه مست است مست را چه می گیرد
(امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1503)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رِ)
آتش کارزار را روشن کننده. (از اقرب الموارد). با یکدیگر کارزارکننده. (آنندراج). مشغول به کارزار با همدیگر. (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جَ)
نعت مفعولی از احتجاب. در پرده شده و پنهان گشته:
آن طبیبان آنچنان بندۀ سبب
گشته اندر مکر یزدان محتجب.
مولوی.
- محتجب شدن، در پرده شدن. پوشیده و پنهان شدن: چون جمشید خورشید در تتق آل عباس محتجب شد بر مرکب اکهب شب روی به مرو آورد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 220)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَ)
نعت مفعولی از احتقار. پست و فرومایه و کمینه. (ناظم الاطباء) :
تو مگو کاین مس برون بد محتقر
در دل اکسیر چون گشته ست زر.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قِ)
بالا برآینده. (از آنندراج). نعت فاعلی است از ارتقاب. رجوع به ارتقاب شود، دیده بانی کننده. (آنندراج). نگاهبان. محافظ. پاسبان. مراقب. چشم دارنده. (ناظم الاطباء). که نظر بر چیزی گمارد و مترصد باشد. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قِ)
بازدارنده و بندکننده مبیع چندان که مشتری قیمتش ادا نماید. (آنندراج). کسی که مبیع را نگاه می دارد تا مشتری قیمت آن را ادا نماید. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نعت است از اعتقاب و منه الحدیث ’المعتقب ضامن اذا تلف’. (منتهی الارب). و رجوع به اعتقاب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قِ)
زن روی بند بندنده. (آنندراج) (از اقرب الموارد). روی بندبسته. نقاب بسته. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، پنهان. روی پوشیده: بعد از آن چون آفتاب رسالت به حجاب غیب متواری و محتجب گشت و نور عصمت به نقاب عزت مختفی و منتقب... (مصباح الهدایه چ همایی ص 15)
لغت نامه دهخدا
(مُ قِ)
فصل خشک و بی باران. (ناظم الاطباء) ، آن که در کان چیزی نیابد، سواری که در ترک خود چیزی بندد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، تنگ بندنده بر شتر. (آنندراج) ، آنکه کسی را در ردیف خود کند در سواری. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). آنکه پس خود سوار کند کسی را بر شتر. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَ)
شتر تنگ بربسته، درحقبه نهاده. (از منتهی الارب) ، آن که در سواری ردیف کسی باشد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُتَ بِ)
سرپا نشسته و دستها به دو زانو گره کرده: حضرته یوماً و هو محتبب یحدثنا. (یادداشت مرحوم دهخدا) (از مجمعالامثال میدانی چ طهران ص 194 ج 1)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قِ)
نعت فاعلی از احتقان. بازدارنده و نگاهدارنده. (از منتهی الارب) ، کسی که گرفتار حبس البول شده باشد. (ناظم الاطباء). بیمار حقنه گیرنده از بند شدن بول. (از منتهی الارب) ، جمعشونده. گردآینده (شیر، خون) ، در اصطلاح پزشکی، نسجی که در آن خون بسیار جمع شده باشد. نسجی که خون بیشتری در آن مانده باشد و در نتیجه دچار ازدیاد حجم شده باشد.
- محتقن شدن، محتقن گردیدن.
- محتقن گردیدن، حبس شدن. در یکجا جمع شدن. محتقن شدن: اگر شاخ بادام بوستانی ببرند و موضع بریدۀ او را به روغن بیالایند سالها بادامهای شاخ تلخ آید ازبهر آنکه روغن منافس آن را ببندد تا حرارت و بخارات اندرآن شاخ محتقن گردد و ثمر آن را تلخ گرداند. (قراضۀ طبیعیات ص 49).
- محتقن گشتن، محتقن گردیدن
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قِ)
نعت فاعلی از احتقار. کسی که بنظر خواری و فرومایگی مینگرد. (ناظم الاطباء). خرد و کوچک شمرنده کسی را. خرد و خوار شمرنده کسی را. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قِ)
نعت فاعلی از احتقاق. خصومت کننده. مشغول به نزاع و خصومت، اسب باریک میان شونده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَقْ قَ)
مؤنث محتق. طعنه محتقه،زخم نافذ و راست غیر میل کرده. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لِ)
نعت فاعلی از احتلاب. دوشنده. (آنندراج). شیر دوشنده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَ)
روباه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از منتقب
تصویر منتقب
پوشه دار پوشه نهنده: زن
فرهنگ لغت هوشیار
پنهان در پرده، پنهان شونده، گوشه نشین پنهان شونده، پنهان پوشیده در پس حجاب واقع شده: نیک بنگر اندرین ای محتجب، که دعا را بست حق بر استجب. (مثنوی)، گوشه نشین جمع محتجبین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محتسب
تصویر محتسب
شمار کننده، شمارنده، آزماینده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محتقر
تصویر محتقر
خرد داننده خوار شمرنده
فرهنگ لغت هوشیار
شاشبند، گرد آینده، خونبار بیماری که بحبس بول دچار شود، بیماری که برای بهبود از بند شدن بول حقنه گیرد، نسجی که در آن خون زیاد جمع شده باشد نسجی که خون بیشتری در آن مانده باشد و در نتیجه دچار ازدیاد حجم شده باشد، جمع شونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محتلب
تصویر محتلب
دوشنده دوشنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرتقب
تصویر مرتقب
((مُ تَ قِ))
دیده بان، چشم به راه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محتجب
تصویر محتجب
((مُ تَ جِ))
پنهان شونده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محتسب
تصویر محتسب
((مُ تَ س))
حساب کننده، داروغه، مأمور حکومت که وظیفه اش امر به معروف و نهی از منکر است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محتقن
تصویر محتقن
((مُ تَ ق))
بیماری که به حبس بول دچار شود، بیماری که برای بهبود از بند شدن بول حقنه گیرد، نسجی که در آن خون زیاد جمع شده باشد، نسجی که خون بیشتری در آن مانده باشد و در نتیجه دچار ازدیاد حجم شده باشد، جمع شونده، گرد آینده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محتلب
تصویر محتلب
((مُ تَ لِ))
دوشنده
فرهنگ فارسی معین