نعت فاعلی از احتقاب. آنکه چیزی را ذخیره کند و ببندد آن را در دنبالۀ پالان یا چوب آن. (از منتهی الارب). ذخیره کننده. پس اندازکننده. (از ناظم الاطباء). کسی که چیزی را بردارد و حمل نماید، احتقب الاثم ، برداشت گناه را. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
نعت فاعلی از احتقاب. آنکه چیزی را ذخیره کند و ببندد آن را در دنبالۀ پالان یا چوب آن. (از منتهی الارب). ذخیره کننده. پس اندازکننده. (از ناظم الاطباء). کسی که چیزی را بردارد و حمل نماید، احتقب الاثْم َ، برداشت گناه را. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
در پرده شونده. (غیاث) (آنندراج). در پرده شده. پردگی. نقابدار و حجابدار. (ناظم الاطباء). پوشیده. پنهان شونده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، که حقیقت از او پوشیده است. که نور معرفت ندارد: نیک بنگر اندر این ای محتجب که دعا را بست حق بر استجب. مولوی. ، گوشه نشین. (ناظم الاطباء)
در پرده شونده. (غیاث) (آنندراج). در پرده شده. پردگی. نقابدار و حجابدار. (ناظم الاطباء). پوشیده. پنهان شونده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، که حقیقت از او پوشیده است. که نور معرفت ندارد: نیک بنگر اندر این ای محتجب که دعا را بست حق بر استجب. مولوی. ، گوشه نشین. (ناظم الاطباء)
نعت فاعلی از احتساب. شمارکننده. شمارنده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بشمارآورنده. (آنندراج) ، آزماینده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، (اصطلاح فقه) در اصطلاح فقهی انتساب بعمل احتساب می باشد که عبارت است از امر به معروف و نهی از منکر. (از انساب سمعانی). نهی کننده از چیزهایی که در شرع ممنوع باشد (غیاث). مأمور حکومتی شهر که کار او بررسی مقادیر و اندازه ها و نظارت در اجرای احکام دین و بازدارنده از منهیات و اعمال نامشروع و آزمایش صحت و پاکی مأکولات و زرع بود. رجوع به حسبه و احتساب شود: و چون پیر شوند محتسب گردند و ایشان را محتسب معروف گر خوانند. (حدود العالم). هیچکس را زهره نبود که شراب آشکارا خورد که چاووشان و محتسبان گماشته بودند. (تاریخ بیهقی ص 543). حاکم در محفل خوبان بروز نیمشبان محتسب اندر شراب. ناصرخسرو. اگر ترا محتسب بدین حال بیند حد بزند. (سیاست نامه ص 52). در دخل هر شحنه و محتسب را گشاده ست تا هست ازارت گشاده. سوزنی. بر اهل بازار و محترفه محتسبی امین بگماشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 439). محتسب گوئی به ماه روزه جام می شکست کان شکسته جام را رسوای خاور ساختند. خاقانی. دست و زبانش چرا نداد بریدن محتسب شرع و پیشوای صفاهان. خاقانی. پیشکش خلعت زندانیان محتسب و ساقی روحانیان. نظامی. محتسب صنع مشو زینهار تا نخوری دره ای ابلیس وار. نظامی. گفت هان ای محتسب بگذار و رو از برهنه کی توان بردن گرو. مولوی. محتسب گو چنگ میخواران بسوز مطرب ما خوب نائی میزند. سعدی. ای محتسب از جوان چه خواهی من توبه نمیکنم که پیرم. سعدی. قاضی ار با ما نشیند برفشاند دست را محتسب گر می خورد معذور دارد مست را. سعدی. محتسب گوید که بشکن ساغر و پیمانه را غالباً دیوانه پندارد من فرزانه را. سلمان ساوجی. محتسب خم شکست و من سر او سن بالسن و الجروح قصاص. حافظ (چ بمبئی ص 267). نه قاضیم نه مدرس نه محتسب نه فقیه مرا چه کار که منع شرابخواره کنم. حافظ. - محتسب البلد، کسی که نهی از منکر میکند. (ناظم الاطباء). - امثال: محتسب را درون خانه چه کار. (از مجموعۀ امثال چ هند). محتسب سیه مست است مست را چه می گیرد (امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1503)
نعت فاعلی از احتساب. شمارکننده. شمارنده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بشمارآورنده. (آنندراج) ، آزماینده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، (اصطلاح فقه) در اصطلاح فقهی انتساب بعمل احتساب می باشد که عبارت است از امر به معروف و نهی از منکر. (از انساب سمعانی). نهی کننده از چیزهایی که در شرع ممنوع باشد (غیاث). مأمور حکومتی شهر که کار او بررسی مقادیر و اندازه ها و نظارت در اجرای احکام دین و بازدارنده از منهیات و اعمال نامشروع و آزمایش صحت و پاکی مأکولات و زرع بود. رجوع به حسبه و احتساب شود: و چون پیر شوند محتسب گردند و ایشان را محتسب معروف گر خوانند. (حدود العالم). هیچکس را زهره نبود که شراب آشکارا خورد که چاووشان و محتسبان گماشته بودند. (تاریخ بیهقی ص 543). حاکم در محفل خوبان بروز نیمشبان محتسب اندر شراب. ناصرخسرو. اگر ترا محتسب بدین حال بیند حد بزند. (سیاست نامه ص 52). در دخل هر شحنه و محتسب را گشاده ست تا هست ازارت گشاده. سوزنی. بر اهل بازار و محترفه محتسبی امین بگماشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 439). محتسب گوئی به ماه روزه جام می شکست کان شکسته جام را رسوای خاور ساختند. خاقانی. دست و زبانش چرا نداد بریدن محتسب شرع و پیشوای صفاهان. خاقانی. پیشکش خلعت زندانیان محتسب و ساقی روحانیان. نظامی. محتسب صنع مشو زینهار تا نخوری دره ای ابلیس وار. نظامی. گفت هان ای محتسب بگذار و رو از برهنه کی توان بردن گرو. مولوی. محتسب گو چنگ میخواران بسوز مطرب ما خوب نائی میزند. سعدی. ای محتسب از جوان چه خواهی من توبه نمیکنم که پیرم. سعدی. قاضی ار با ما نشیند برفشاند دست را محتسب گر می خورد معذور دارد مست را. سعدی. محتسب گوید که بشکن ساغر و پیمانه را غالباً دیوانه پندارد من فرزانه را. سلمان ساوجی. محتسب خم شکست و من سر او سن بالسن و الجروح قصاص. حافظ (چ بمبئی ص 267). نه قاضیم نه مدرس نه محتسب نه فقیه مرا چه کار که منع شرابخواره کنم. حافظ. - محتسب البلد، کسی که نهی از منکر میکند. (ناظم الاطباء). - امثال: محتسب را درون خانه چه کار. (از مجموعۀ امثال چ هند). محتسب سیه مست است مست را چه می گیرد (امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1503)
نعت مفعولی از احتجاب. در پرده شده و پنهان گشته: آن طبیبان آنچنان بندۀ سبب گشته اندر مکر یزدان محتجب. مولوی. - محتجب شدن، در پرده شدن. پوشیده و پنهان شدن: چون جمشید خورشید در تتق آل عباس محتجب شد بر مرکب اکهب شب روی به مرو آورد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 220)
نعت مفعولی از احتجاب. در پرده شده و پنهان گشته: آن طبیبان آنچنان بندۀ سبب گشته اندر مکر یزدان محتجب. مولوی. - محتجب شدن، در پرده شدن. پوشیده و پنهان شدن: چون جمشید خورشید در تتق آل عباس محتجب شد بر مرکب اکهب شب روی به مرو آورد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 220)
بالا برآینده. (از آنندراج). نعت فاعلی است از ارتقاب. رجوع به ارتقاب شود، دیده بانی کننده. (آنندراج). نگاهبان. محافظ. پاسبان. مراقب. چشم دارنده. (ناظم الاطباء). که نظر بر چیزی گمارد و مترصد باشد. (از متن اللغه)
بالا برآینده. (از آنندراج). نعت فاعلی است از ارتقاب. رجوع به ارتقاب شود، دیده بانی کننده. (آنندراج). نگاهبان. محافظ. پاسبان. مراقب. چشم دارنده. (ناظم الاطباء). که نظر بر چیزی گمارد و مترصد باشد. (از متن اللغه)
بازدارنده و بندکننده مبیع چندان که مشتری قیمتش ادا نماید. (آنندراج). کسی که مبیع را نگاه می دارد تا مشتری قیمت آن را ادا نماید. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نعت است از اعتقاب و منه الحدیث ’المعتقب ضامن اذا تلف’. (منتهی الارب). و رجوع به اعتقاب شود
بازدارنده و بندکننده مبیع چندان که مشتری قیمتش ادا نماید. (آنندراج). کسی که مبیع را نگاه می دارد تا مشتری قیمت آن را ادا نماید. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نعت است از اعتقاب و منه الحدیث ’المعتقب ضامن اذا تلف’. (منتهی الارب). و رجوع به اعتقاب شود
زن روی بند بندنده. (آنندراج) (از اقرب الموارد). روی بندبسته. نقاب بسته. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، پنهان. روی پوشیده: بعد از آن چون آفتاب رسالت به حجاب غیب متواری و محتجب گشت و نور عصمت به نقاب عزت مختفی و منتقب... (مصباح الهدایه چ همایی ص 15)
زن روی بند بندنده. (آنندراج) (از اقرب الموارد). روی بندبسته. نقاب بسته. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، پنهان. روی پوشیده: بعد از آن چون آفتاب رسالت به حجاب غیب متواری و محتجب گشت و نور عصمت به نقاب عزت مختفی و منتقب... (مصباح الهدایه چ همایی ص 15)
فصل خشک و بی باران. (ناظم الاطباء) ، آن که در کان چیزی نیابد، سواری که در ترک خود چیزی بندد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، تنگ بندنده بر شتر. (آنندراج) ، آنکه کسی را در ردیف خود کند در سواری. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). آنکه پس خود سوار کند کسی را بر شتر. (آنندراج)
فصل خشک و بی باران. (ناظم الاطباء) ، آن که در کان چیزی نیابد، سواری که در ترک خود چیزی بندد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، تنگ بندنده بر شتر. (آنندراج) ، آنکه کسی را در ردیف خود کند در سواری. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). آنکه پس خود سوار کند کسی را بر شتر. (آنندراج)
نعت فاعلی از احتقان. بازدارنده و نگاهدارنده. (از منتهی الارب) ، کسی که گرفتار حبس البول شده باشد. (ناظم الاطباء). بیمار حقنه گیرنده از بند شدن بول. (از منتهی الارب) ، جمعشونده. گردآینده (شیر، خون) ، در اصطلاح پزشکی، نسجی که در آن خون بسیار جمع شده باشد. نسجی که خون بیشتری در آن مانده باشد و در نتیجه دچار ازدیاد حجم شده باشد. - محتقن شدن، محتقن گردیدن. - محتقن گردیدن، حبس شدن. در یکجا جمع شدن. محتقن شدن: اگر شاخ بادام بوستانی ببرند و موضع بریدۀ او را به روغن بیالایند سالها بادامهای شاخ تلخ آید ازبهر آنکه روغن منافس آن را ببندد تا حرارت و بخارات اندرآن شاخ محتقن گردد و ثمر آن را تلخ گرداند. (قراضۀ طبیعیات ص 49). - محتقن گشتن، محتقن گردیدن
نعت فاعلی از احتقان. بازدارنده و نگاهدارنده. (از منتهی الارب) ، کسی که گرفتار حبس البول شده باشد. (ناظم الاطباء). بیمار حقنه گیرنده از بند شدن بول. (از منتهی الارب) ، جمعشونده. گردآینده (شیر، خون) ، در اصطلاح پزشکی، نسجی که در آن خون بسیار جمع شده باشد. نسجی که خون بیشتری در آن مانده باشد و در نتیجه دچار ازدیاد حجم شده باشد. - محتقن شدن، محتقن گردیدن. - محتقن گردیدن، حبس شدن. در یکجا جمع شدن. محتقن شدن: اگر شاخ بادام بوستانی ببرند و موضع بریدۀ او را به روغن بیالایند سالها بادامهای شاخ تلخ آید ازبهر آنکه روغن منافس آن را ببندد تا حرارت و بخارات اندرآن شاخ محتقن گردد و ثمر آن را تلخ گرداند. (قراضۀ طبیعیات ص 49). - محتقن گشتن، محتقن گردیدن
پنهان در پرده، پنهان شونده، گوشه نشین پنهان شونده، پنهان پوشیده در پس حجاب واقع شده: نیک بنگر اندرین ای محتجب، که دعا را بست حق بر استجب. (مثنوی)، گوشه نشین جمع محتجبین
پنهان در پرده، پنهان شونده، گوشه نشین پنهان شونده، پنهان پوشیده در پس حجاب واقع شده: نیک بنگر اندرین ای محتجب، که دعا را بست حق بر استجب. (مثنوی)، گوشه نشین جمع محتجبین
شاشبند، گرد آینده، خونبار بیماری که بحبس بول دچار شود، بیماری که برای بهبود از بند شدن بول حقنه گیرد، نسجی که در آن خون زیاد جمع شده باشد نسجی که خون بیشتری در آن مانده باشد و در نتیجه دچار ازدیاد حجم شده باشد، جمع شونده
شاشبند، گرد آینده، خونبار بیماری که بحبس بول دچار شود، بیماری که برای بهبود از بند شدن بول حقنه گیرد، نسجی که در آن خون زیاد جمع شده باشد نسجی که خون بیشتری در آن مانده باشد و در نتیجه دچار ازدیاد حجم شده باشد، جمع شونده
بیماری که به حبس بول دچار شود، بیماری که برای بهبود از بند شدن بول حقنه گیرد، نسجی که در آن خون زیاد جمع شده باشد، نسجی که خون بیشتری در آن مانده باشد و در نتیجه دچار ازدیاد حجم شده باشد، جمع شونده، گرد آینده
بیماری که به حبس بول دچار شود، بیماری که برای بهبود از بند شدن بول حقنه گیرد، نسجی که در آن خون زیاد جمع شده باشد، نسجی که خون بیشتری در آن مانده باشد و در نتیجه دچار ازدیاد حجم شده باشد، جمع شونده، گرد آینده