جدول جو
جدول جو

معنی محتفیٔ - جستجوی لغت در جدول جو

محتفیٔ(مُ تَ فِءْ)
از بن برکننده، برکننده گیاه بردی از بیخ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مستفیض
تصویر مستفیض
کسی که طلب فیض بکند، استفاضه کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستفید
تصویر مستفید
استفاده کننده، فایده گیرنده، بهره مند، کسی که طلب بهره و فایده بکند
فرهنگ فارسی عمید
(مَ فِءْ)
جمع واژۀ مدفاءه. (متن اللغه). رجوع به مدفاءه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت فاعلی از استفاقه. مرد بسیارخواب. (منتهی الارب) ، بیمار که از بیماری به شده باشد، خفته که بیدار شده باشد، شخص مست که بهوش آمده باشد، غافل که از غفلت خود بیدار شده باشد. (از اقرب الموارد). و رجوع به استفاقه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت فاعلی ازاستفاضه. آب روان کردن خواهنده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، وادی و دره که پردرخت شده باشد، مکانی که وسیع و گشاده شده باشد. (از اقرب الموارد) ، حدیث مستفیض،سخن فاش. (منتهی الارب). منتشر. مستفاض فیه. (از اقرب الموارد). ذایع. شایع. فاش. مشهور. معروف. و رجوع به استفاضه شود: هیبت او در آن اقالیم شایع شد و خشونت و یأس او مستفیض. (جهانگشای جوینی).
قصۀ یونس دراز است و عریض
وقت خاکست و حدیث مستفیض.
مولوی (مثنوی).
از چندین مملکت عریض و حشمت مستفیض و نعمت فراوان و اموال بی کران. (جامعالتواریخ رشیدی).
- مستفیض شدن، شایع شدن: ذکر مقامات او... تا دیار مصر برسید و هیبت تیغ او در دربار هند و سند مستفیض شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 291). شکر او در زبان خاص و عام افتاد و نیک سیرتی وی شایع و مستفیض شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 314). ذکر او در اقطار خراسان منتشر گشته و نظم و نثر او شایع و مستفیض شده. (ترجمه تاریخ یمینی ص 361). ذکر آن مسامی در همه عالم مستفیض و منتشر شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 40).
- مستفیض کردن، شایع کردن: خان را بشارت داده آمد تا... این خبر شایع و مستفیض کند چنانکه به دور و نزدیک برسد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 77).
- مستفیض گشتن، شایع گشتن: چون خبر وصول رایات جهانگیر در اطراف شایع و مستفیض گشت. (جامعالتواریخ رشیدی). نام و لقب او در اطراف و اعطاف جهان به سلطان یمین الدوله و امین المله شایع و مستفیض گشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 136).
، در اصطلاح علم حدیث و نزد فقها، مرادف کلمه مشهور است و جمعی دیگر از فقها بین مستفیض و مشهور فرق نهاده اند. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، نیکی بسیار دریافته و احسان و انعام دیده و ممنون و به فیض رسیده. (ناظم الاطباء).
- مستفیض شدن، نیکی بسیار و احسان فراوان دریافتن. (ناظم الاطباء).
- ، سودبردن. فایده بردن. بهره مند گشتن.
- مستفیض کردن، احسان کردن و نیکی بسیار نمودن. بذل و بخشش کردن. انعام دادن. (ناظم الاطباء).
- ، فایده رساندن. سود رساندن. بهره مند کردن
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت فاعلی از استفاده. فائده گیرنده و فائده خواهنده. (آنندراج). فائده گیر. سودخواه. فائده طلب. خواهندۀ سود و فایده. بهره مند. سودمند. استفاده کننده. طالب فائده. و رجوع به استفاده شود: آنچه ممکن شد در تفهیم متعلم و تلقین مستفید در شرح و بسط تقدیم افتاد. (کلیله و دمنه). (ابومنصور) کاتب...بود... مشتری مشتری سعادت او و کیوان مستفید دهای او. (ترجمه تاریخ یمینی ص 283). بر زبان قلم به سمع مستفیدان رسانیده آید. (جهانگشای جوینی).
مستفیدی اعجمی شد آن کلیم
تا عجمیان را کند زان سر علیم.
مولوی (مثنوی).
گر پذیرند آن نفاقش را رهید
شد نفاقش عین صدق مستفید.
مولوی (مثنوی).
- مستفید شدن، سودمند شدن. (ناظم الاطباء).
- مستفید گشتن، بهره مند گشتن. سود بردن: چه شود اگر در این خطه روزی چند بیاسائی تا به خدمت تو مستفید گردیم. (گلستان). اما به شنیدن این حکایت مستفید گشتم. (گلستان). دیگران هم به برکت انفاس شما مستفید گردند. (گلستان). بدین حکایت که شنیدم مستفید گشتم و امثال مرا همه عمر این نصیحت به کار آید. (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
ستارۀ فرورونده به مغرب و برآمده رقیب آن به مشرق. (ناظم الاطباء) ، عطا خواهنده. (از اقرب الموارد). و رجوع به استناءه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ کَفْ فِءْ)
از ’ک ف ء’، ناو ناوان رونده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). با شوکت و حشمت و کسی که با عظمت و بزرگواری راه میرود. (ناظم الاطباء). رجوع به تکفؤ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ تِءْ)
از ’خ ت ء’، پنهان گردنده از کسی به بیم یا به شرم و ترسنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پنهان شونده از ترس و یا از شرم و ترسو و جبان. (ناظم الاطباء) ، رباینده چیزی را. (آنندراج) (از منتهی الارب). رباینده و اخذکننده. (ناظم الاطباء) ، فریبنده. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اختتاء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ دِءْ)
مبتدی. رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ یَ)
مؤنث محتشی. زنی که بر پستان یا بر سرین خود بالشچه بندد تا کلان نماید. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بِءْ)
از ’خ ب ء’، پنهان و مخفی و پوشیده. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، پنهان کننده و پوشنده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِءْ)
نعت فاعلی از استدفاء. لباس گرم پوشیده. (ناظم الاطباء). آنکه دفاء و جامۀ گرم پوشد. (اقرب الموارد) ، گرم کننده خود را بوسیلۀ جامه یا آتش و غیره. (اقرب الموارد). و رجوع به استدفاء شود، در عبارت ذیل از جهانگشای جوینی (چ طهران ص 4) می نماید که معنی کلمه توسعی دارد. مثلاً گرمی خواهنده در آغوش کسی و نظایرآن: هر مزوری وزیری و هر مدبری دبیری و هر مستدفئی مستوفیی. (جهانگشای جوینی چ تهران ص 4)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت فاعلی از استضاءه. نورخواهنده از چیزی. (اقرب الموارد). روشنی خواهنده. روشنی خواه:
ضوء جان آمد نماید مستضی
لازم و ملزوم و باقی مقتضی.
مولوی (مثنوی).
، مشورت کننده. (اقرب الموارد). رجوع به استضاءه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بِءْ)
نعت فاعلی از مصدر استباء. خریداری کننده خمر برای نوشیدن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به استباء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ شِءْ)
شهری که موافقت نکند کسی را. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). موافقت ناکننده مانند بلد و شهر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت فاعلی از استفاهه. مرد بسیارخوار. (از منتهی الارب). کسی که اکل و شرب او افزون شده باشد پس از اندک بودن. (از اقرب الموارد). رجوع به استفاهه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِ فَ)
زنی که برای زینت روی خود را بند انداخته و مویهای آن را کنده و گیسوها را پس سر بهم بسته باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِ رَ)
مؤنث محتفر. کاونده و کننده و حفرکننده. رجوع به محتفر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ کِءْ)
نعت فاعلی از احتکاء. گره بندنده. (منتهی الارب). کسی که گره می بندد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ شِءْ)
جمع واژۀ محشاء. (منتهی الارب ذیل ح ش ء). رجوع به محشاء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ حَرْ رِ)
جمع واژۀ محرف (در حالت نصبی و جری)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَلْ لِ)
جمع واژۀ محلف (در حالت نصبی و جری)
لغت نامه دهخدا
(مُ لِ فَ)
نام دو ستاره است. ابوریحان نویسد: و اندر ستارگان سگ بزرگ که جبار است دو ستاره است نام ایشان محلفین و محنثین، ای سوگنددهنده و سوگندشکننده. (التفهیم ص 105). و رجوع به محلفان شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
از بیخ برکننده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به محتفی ٔ شود، پای برهنه. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، نوازنده و نوازش کننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِءْ)
برگرداننده خنور را و نگونسار کننده. (آنندراج). آن که برمی گرداند خنور را و نگونسارمی سازد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، راضی و خشنود. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت فاعلی از استفاءه. بازگردنده و بازگشته. (از اقرب الموارد). رجوع به استفاءه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ زِءْ)
بسنده کننده به چیزی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). راضی و خشنود خرسند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
سود یاب بهره ور فایده گیرنده سود خواهنده بهره مند: ومواعظ بسیار لایق هر حکایت در و زیادت گردانید تامستفیدان ادب... را بمطالعه آن رغبت زیادت گردد، جمع مستفیدین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستفیض
تصویر مستفیض
کسی که طلب فیض کند
فرهنگ لغت هوشیار
محتویه در فارسی مونث محتوی: فروست در بر دار درونمایه مونث محتوی جمع محتویات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستفید
تصویر مستفید
((مُ تَ))
استفاده کننده، فایده گیرنده، بهره مند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستفیض
تصویر مستفیض
((مُ تَ))
کسی که طلب فیض کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستفیض
تصویر مستفیض
بهره مند
فرهنگ واژه فارسی سره