نعت فاعلی از احتشاد. آنکه در بذل کوشش و مال و یاری دریغ ندارد. (منتهی الارب)، آماده. (منتهی الارب) (آنندراج). مهیا. وشکول. (یادداشت مرحوم دهخدا). آماده و با هم مجتمع و حاضر. (ناظم الاطباء). - محتشد شدن، آماده شدن: خبر رسید که چیپال محتشد و مستعد کار شده است. (ترجمه تاریخ یمینی ص 244). با کم از سه هزار مرد قصد سرخس را محتشد شد (سلطانشاه) . (جهانگشای جوینی ج 2 ص 21). حالی خدمت مبادرت را به حضرت محتشد شد. (جهانگشای جوینی). و به لشکرهایی که در عراق و اطراف دیگر بودند اشارت رفت تا تمامت محتشد و وشکرده شدند. (جهانگشای جوینی). - محتشد گشتن، آماده شدن: از اندرون و بیرون جنگ را محتشد و مستعد گشتند. (جهانگشای جوینی)
نعت فاعلی از احتشاد. آنکه در بذل کوشش و مال و یاری دریغ ندارد. (منتهی الارب)، آماده. (منتهی الارب) (آنندراج). مهیا. وشکول. (یادداشت مرحوم دهخدا). آماده و با هم مجتمع و حاضر. (ناظم الاطباء). - محتشد شدن، آماده شدن: خبر رسید که چیپال محتشد و مستعد کار شده است. (ترجمه تاریخ یمینی ص 244). با کم از سه هزار مرد قصد سرخس را محتشد شد (سلطانشاه) . (جهانگشای جوینی ج 2 ص 21). حالی خدمت مبادرت را به حضرت محتشد شد. (جهانگشای جوینی). و به لشکرهایی که در عراق و اطراف دیگر بودند اشارت رفت تا تمامت محتشد و وشکرده شدند. (جهانگشای جوینی). - محتشد گشتن، آماده شدن: از اندرون و بیرون جنگ را محتشد و مستعد گشتند. (جهانگشای جوینی)
اصل. یقال انه لکریم المحتد و هو فی محتد صدق. و مراد از اصل همان نسب است نه مطلق آن. (از اقرب الموارد) (از تاج العروس). اصل. (دهار). اصل مردم. ج، محاتد. (مهذب الاسماء). اصل و طبع: فلان از محتد صدق است. (یادداشت مرحوم دهخدا) : بر عرق طاهر و محتد زاهر وی فضائل ذات او دلیلی قاطع و برهانی ساطع بود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 396). سلطان در قبول پیغام و اکرام رسول... طهارت محتد و نزاهت عنصر کریم خویش ظاهر گردانید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 229). محتد طاهرش حلقه ای از سلسلۀ قدس. (ترجمه تاریخ یمینی). کان الحریری صاحب المقامات، البصری بلداً و محتداً. (یادداشت مرحوم دهخدا)
اصل. یقال انه لکریم المحتد و هو فی محتد صدق. و مراد از اصل همان نسب است نه مطلق آن. (از اقرب الموارد) (از تاج العروس). اصل. (دهار). اصل مردم. ج، محاتد. (مهذب الاسماء). اصل و طبع: فلان از محتد صدق است. (یادداشت مرحوم دهخدا) : بر عرق طاهر و محتد زاهر وی فضائل ذات او دلیلی قاطع و برهانی ساطع بود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 396). سلطان در قبول پیغام و اکرام رسول... طهارت محتد و نزاهت عنصر کریم خویش ظاهر گردانید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 229). محتد طاهرش حلقه ای از سلسلۀ قدس. (ترجمه تاریخ یمینی). کان الحریری صاحب المقامات، البصری بلداً و محتداً. (یادداشت مرحوم دهخدا)
دارای حشمت. بااحتشام. باحشمت. (از منتهی الارب). زبردست و توانا و بزرگ و دارای خدم و حشم بسیار. (ناظم الاطباء). صاحب خدم و حشم. (غیاث). با شوکت و دبدبه.بشکوه. باشکوه. باشکه. باجلالت. باعظمت: هرگز ندهد خردمنش را بر خود راه از خردمنش محتشمان را حدثان است. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 10). بربط تو چو یکی کودککی محتشم است سر ما زان سبب آنجاست که او را قدم است. منوچهری. و پادشاهان محتشم راحث باید کرد بر برافراشتن بناء معالی. (تاریخ بیهقی ص 391). این بوسهل مردی امامزاده و محتشم و فاضل و ادیب بود. (تاریخ بیهقی ص 125). بروزگار آل بویه آنجا شاهنشاهان محتشم بودند. (تاریخ بیهقی ص 264). و اگر بزرگی و محتشمی گذشته شدی وی (ابوالمظفر برغشی) به ماتم آمدی. (تاریخ بیهقی چ 2 فیاض ص 458) .... چنان بودکه عیب محتشمی یا عیب دوستی ترا معلوم شود. (منتخب قابوسنامه ص 47). چون نکنم بر کسی ستم نبود حشمت آن محتشم به کار مرا. ناصرخسرو (چ دانشگاه ص 125). به داد و دهش جوی حشمت که مرد بدین دو تواند شدن محتشم. ناصرخسرو. حجام به خانه محتشمی خواست رفتن. (کلیله و دمنه). در ضبط فرمان آن شاهنشاه محتشم... آمد. (کلیله و دمنه). کهتر از فر مهان نامور است بیدق از خدمت شه محتشم است. خاقانی. حاصل شش روز کن چون توئی از هفت چرخ بر تو سزد تا ابد ملک جهان محتشم. خاقانی. به جباری مبین در هیچ درویش که او هم محتشم باشد بر خویش. نظامی. محتشم را به مال مالش کن بی درم را به خون سگالش کن. نظامی. اوفتاد از کمی نه از بیشی محتشم تر کسی به درویشی. نظامی. بسیار زبونیها بر خویش روا دارد درویش که بازارش با محتشمی باشد. سعدی. برفتند و گفتند و آمدفقیر به تن محتشم در لباس حقیر. سعدی. - محتشم شدن، با حشمت شدن. جلال و شکوه یافتن: به داد ودهش جوی حشمت که مرد بدین دو تواند شدن محتشم. ناصرخسرو. سیمجوریان برافتادند و کار سپاهسالار، امیر محمود، قرار گرفت و محتشم شد. (تاریخ بیهقی ص 205). خود چه زیانت کند گر بقبول سگی عمر زیان کرده ای از تو شود محتشم. خاقانی. - محتشم گشتن، با حشمت و بزرگوار شدن: ز کژگویی سخن را قدر کم گشت کسی کو راستگو شد محتشم گشت. نظامی. ، شخص موجه و سرشناس وبزرگ ناحیتی: بر راه ترشیز زد چون بدانجارسید محتشم آن از کزلی التماس استرداد آن جماعت کرد. (جهانگشای جوینی)، گاه صفت اشیاء نیزواقع گردد در معنی با جلال و شکوه: اما خانگاهی محتشم است همچون حرمی از آن شیخ ابواسحاق شیرازی رحمه اﷲ. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 146). بدیدم من آن خانه محتشم نه نخ دیدم آنجا و نه پیشگاه. معروفی
دارای حشمت. بااحتشام. باحشمت. (از منتهی الارب). زبردست و توانا و بزرگ و دارای خدم و حشم بسیار. (ناظم الاطباء). صاحب خدم و حشم. (غیاث). با شوکت و دبدبه.بشکوه. باشکوه. باشکه. باجلالت. باعظمت: هرگز ندهد خردمنش را بر خود راه از خردمنش محتشمان را حدثان است. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 10). بربط تو چو یکی کودککی محتشم است سر ما زان سبب آنجاست که او را قدم است. منوچهری. و پادشاهان محتشم راحث باید کرد بر برافراشتن بناء معالی. (تاریخ بیهقی ص 391). این بوسهل مردی امامزاده و محتشم و فاضل و ادیب بود. (تاریخ بیهقی ص 125). بروزگار آل بویه آنجا شاهنشاهان محتشم بودند. (تاریخ بیهقی ص 264). و اگر بزرگی و محتشمی گذشته شدی وی (ابوالمظفر برغشی) به ماتم آمدی. (تاریخ بیهقی چ 2 فیاض ص 458) .... چنان بودکه عیب محتشمی یا عیب دوستی ترا معلوم شود. (منتخب قابوسنامه ص 47). چون نکنم بر کسی ستم نبود حشمت آن محتشم به کار مرا. ناصرخسرو (چ دانشگاه ص 125). به داد و دهش جوی حشمت که مرد بدین دو تواند شدن محتشم. ناصرخسرو. حجام به خانه محتشمی خواست رفتن. (کلیله و دمنه). در ضبط فرمان آن شاهنشاه محتشم... آمد. (کلیله و دمنه). کهتر از فر مهان نامور است بیدق از خدمت شه محتشم است. خاقانی. حاصل شش روز کن چون توئی از هفت چرخ بر تو سزد تا ابد ملک جهان محتشم. خاقانی. به جباری مبین در هیچ درویش که او هم محتشم باشد بر خویش. نظامی. محتشم را به مال مالش کن بی درم را به خون سگالش کن. نظامی. اوفتاد از کمی نه از بیشی محتشم تر کسی به درویشی. نظامی. بسیار زبونیها بر خویش روا دارد درویش که بازارش با محتشمی باشد. سعدی. برفتند و گفتند و آمدفقیر به تن محتشم در لباس حقیر. سعدی. - محتشم شدن، با حشمت شدن. جلال و شکوه یافتن: به داد ودهش جوی حشمت که مرد بدین دو تواند شدن محتشم. ناصرخسرو. سیمجوریان برافتادند و کار سپاهسالار، امیر محمود، قرار گرفت و محتشم شد. (تاریخ بیهقی ص 205). خود چه زیانت کند گر بقبول سگی عمر زیان کرده ای از تو شود محتشم. خاقانی. - محتشم گشتن، با حشمت و بزرگوار شدن: ز کژگویی سخن را قدر کم گشت کسی کو راستگو شد محتشم گشت. نظامی. ، شخص موجه و سرشناس وبزرگ ناحیتی: بر راه ترشیز زد چون بدانجارسید محتشم آن از کزلی التماس استرداد آن جماعت کرد. (جهانگشای جوینی)، گاه صفت اشیاء نیزواقع گردد در معنی با جلال و شکوه: اما خانگاهی محتشم است همچون حرمی از آن شیخ ابواسحاق شیرازی رحمه اﷲ. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 146). بدیدم من آن خانه محتشم نه نخ دیدم آنجا و نه پیشگاه. معروفی
نعت فاعلی از احتشاء. پر و مملو و انباشته و آگنده. (ناظم الاطباء). پرشونده. (از منتهی الارب) ، پنبه در خود گیرنده، محتشیه. (ناظم الاطباء). در خود پیچیده. (از منتهی الارب). زنی که بالشچه بر سرین یا پستان بندد تا کلان نماید. (آنندراج)
نعت فاعلی از احتشاء. پر و مملو و انباشته و آگنده. (ناظم الاطباء). پرشونده. (از منتهی الارب) ، پنبه در خود گیرنده، محتشیه. (ناظم الاطباء). در خود پیچیده. (از منتهی الارب). زنی که بالشچه بر سرین یا پستان بندد تا کلان نماید. (آنندراج)