جدول جو
جدول جو

معنی محبنظی - جستجوی لغت در جدول جو

محبنظی
(مُ بَ)
مرد خشمناک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مبنی
تصویر مبنی
بنا شده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ بَ)
حبنطاء. حبنطاه. حبنطی. مرد کوتاه و فربه کلان شکم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَنْ نی)
رنگ کرده به حنا. (آنندراج). محنا، کج کننده و خمنده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ نا)
جای بنای چیزی. (غیاث) (آنندراج). محل بنا. (ناظم الاطباء) ، بنیاد. شالوده. بنیان. اساس. ج، مبانی. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به مبنا شود
لغت نامه دهخدا
(مَ نی ی)
بنا کرده شده. (منتهی الارب) (غیاث) (آنندراج). بناشده. (ناظم الاطباء). بنابر آورده. (دهار). بناشده. بنا نهاده. ساخته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و مثال داد مبنی بر ابواب تهنیت و کرامت. (کلیله و دمنه). محرر این رسالت... بعد از تحریر کتابی که موسوم است به اخلاق ناصری ومشتمل است بر بیان اخلاق کریمه... مبنی بر قوانین عقلی و سمعی... (اوصاف الاشرف) ، آن که اعراب ندارد مثل هل و بل و نحو آن. (منتهی الارب). در اصطلاح صرفیان لفظی که حرف آخرش همیشه بر وضعی که هست ثابت باشد و به اختلاف عوامل متغیر نشود. (غیاث) (آنندراج). اسم مفعول و مأخوذ از ’بناء’ و مقصود از آن قرار و عدم تغییر است و در نزد علماء نحو لفظی که آخرش به اختلاف و عوامل لفظاً و تقدیراً تغییر نکند، مبنی و مقابل آن را معرب گویند. (از محیطالمحیط). به اصطلاح نحو کلمه ای که اعراب در آن داخل نشود. (از ناظم الاطباء). مقابل معرب است و کلمه ای است که بر یک حالت باقی بماند و در ترکیبات و جملات حرکت آخر آن تغییر نیابد و بهمان حالت که وضع بنای او است باشد مانند ’امس’، ’حیث’، ’کم’ و ’این’. و معرب کلمه ای است که آخر آن به اختلاف عوامل تغییر کند مانند ’جاء زید. رایت زیداً. و مررت بزید’. حروف کلاً مبنی هستند و افعال ماضی و امر مبنی اند، حروف تهجی، کلمات بطور مفرد و در حالی که ترکیب نشده باشد بطور مطلق. مانند عمرو و زید... و اسمائی که به وجهی از وجوه شبیه به مبنی الاصل یعنی حرف میباشند. شباهت لفظی یا معنوی و وضعی، مضمرات، اسماء اشارات، موصولات، اسماء افعال، اصوات، مرکبات، کنایات و بعضی از ظروف مبنی میباشند، و سوای آنچه مذکور افتاده معرب است. (از فرهنگ علوم سیدجعفر سجادی). کلمه ای که بیش از یکی از سه اعراب نپذیرد و عوامل در آن اثر نکند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
آن که حکم بر بنا میکند و یا سبب بنا کردن میگردد، فربه کننده، مأخوذ ازتازی، بنا گذارده. (ناظم الاطباء).
- مبنی فساد، یاغی و طاغی و مفسد و اهل فتنه و فساد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ بَنْ نی)
برآورنده خانه را. (آنندراج) ، آنکه به چالاکی و خوبی خانه بنا میکند و برمی آورد، بنا کننده و بنا. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ حِبْ بی)
محمد امین بن فضل الله بن محب الله بن محمد محبی حموی الاصل دمشقی، (1061- 1145 هجری قمری) مورخ محقق و ادیب. او راست: خلاصهالاثر فی اعیان القرن الحادی عشر، نفحهالریحانه و رشحه طلی الحافه که بر منوال ریحانهالالباء خفاجی رفته است، قصدالسبیل بما فی اللغه من الدخیل، الامثال، دیوان شعر. (از الاعلام زرکلی چ 1 ج 3 ص 886)
مولانا محبی بروجردی، مردی فقیر و خوش طبع است و این مطلع از اوست:
به طبیب من که گوید مرض نهانیم را
که به عرض او رساند غم ناتوانیم را.
(تحفۀ سامی ص 168)
لغت نامه دهخدا
(مُ حِب ب)
تخلص شعری سلطان سلیمان بن سلطان سلیم عثمانی. او راست دیوانی به ترکی که احمد بن عبدالله نوری فراهم کرده است. رجوع به مجمعالخواص ص 14 و معجم المطبوعات ج 2 ستون 1620 و آتشکدۀ آذر ص 298 شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
تفضیل دهنده کسی را بر کسی. (آنندراج). برگزیننده و ترجیح دهنده چیزی بر دیگری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ ظا)
تفضیل داده شده. برگزیده شده. (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مِ نَ)
اردبیلی است. سام میرزای صفوی درتذکرۀ سامی می نویسد: از مردم اردبیل و از شاعران غیرمشهور است و این مطلع را هم از او نقل کرده است:
آه اگر از دل دمادم می کشم
آه اگر در خانه افتد آتشم.
(تحفۀ سامی ص 145)
به نوشتۀ امیر علیشیر نوایی در تذکره از شاعران روزگار او بوده است و این مطلع را از شعر او نقل کرده است:
بی رخت هر قطرۀ خون بر سر مژگان مرا
مشعلی باشد فروزان در شب هجران مرا.
(مجالس النفائس ص 84)
لغت نامه دهخدا
(مُ نَ)
بسیار دشنام دهنده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بَنْ نا)
پسر خوانده و به فرزندی گرفته شده یعنی شخصی که او را کسی به فرزندی گرفته و پرورده باشد. (آنندراج) (غیاث). پسر خوانده و بجای پسر گرفته. (ناظم الاطباء). و رجوع به تبنی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بَنْ نی)
آن که فرزندی گیرد کسی را. (آنندراج) آن که کسی را به جای پسر می گیرد و پدر پسر می شود. (از ناظم الاطباء). و رجوع به تبنی شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ محنیه. (منتهی الارب ذیل ح ن و) ، جمع واژۀ محنوه، جمع واژۀ محناه. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به محنیه و محنوه و محناه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
بهره مند و دولتی. (آنندراج). بهره مند و نیکبخت و دولتمند. (ناظم الاطباء). حظی. حظیظ. محظوظ. (منتهی الارب) : و او را دقایق علم و حکمت تعلیم و تلقین کند و به عدل و فضل محتظی و متوفر گرداند. (سندبادنامه ص 44)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَ)
نکوهش کننده. فحش شنواننده. (آنندراج). بدزبان و فحاش. (ناظم الاطباء). ناسزاگو
لغت نامه دهخدا
(مُ لَ)
ستان خفته و پاها را بلند داشته. (ناظم الاطباء) (ازمنتهی الارب). بر پشت خفته و پاها را بلند داشته. (از ذیل اقرب الموارد) ، بر پهلو خفته و پاها را دراز کرده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
محبوب بودن. محبوبیت
لغت نامه دهخدا
(مَ)
عبیدالله بن مسعود بن محبوب المحبوبی معروف به تاج الشریعه. از علمای قرن هشتم هجری. او راست: شرح المواضعالمغلقه من وقایهالروایه از ابن صدرالشریعه. (از المعجم المطبوعات ج 2 ستون 1620)
لغت نامه دهخدا
(مُ لَ)
شدیداللحم. (متن اللغه) (اقرب الموارد). سخت گوشت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ بَ تا)
کسی که سرش دراز چون کوخ باشد. (اقرب الموارد). مسبنتاء. و رجوع به مسبنتاء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
زن مهربانی نماینده بر فرزند و شوی نکننده بعد مردن پدراو. (آنندراج). زن مهربان بر کودک که پس از مردن شوی جهت مهربانی فرزند خود شوهر نکند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَ بَ طا)
حنبطاء. حبنطاه. مرد کوتاه کلان شکم و بخشم درآمده. (منتهی الارب). کوتاه بزرگ شکم. (مهذب الاسماء). مرد کوتاه و فربه کلان شکم
لغت نامه دهخدا
(مُ سِ)
منسوب است به محسن. رجوع به محسن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ سِ)
گوشه ای است از شعبه نوروز صبا. (تعلیقات بهجت الروح ص 121)
لغت نامه دهخدا
(مَ ظی ی)
جمع واژۀ محظیه. (ناظم الاطباء). رجوع به محظیه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از محتظی
تصویر محتظی
بهره مند و نیکبخت و دولتمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبنی
تصویر مبنی
بنا کرده شده، بنا نهاده، ساخته
فرهنگ لغت هوشیار
محفوظ بودن نگهداشته شدن: پس محفوظی نوع و صورت نشان است که جوهر است و عدد جوهر یکی است هر چند بقسمت دواست از بهر آنک نوع را صورت یکی است و باز شخص محفوظ نیست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبنی
تصویر مبنی
((مَ))
بنا کرده شده، بنا نهاده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مبنی
تصویر مبنی
((مَ نا))
محل بنا، بنیاد، اساس
فرهنگ فارسی معین
کوشا، سخت کار کردن، پرکار، مجتهد، سخت کوش، زحمت کشیده
دیکشنری اردو به فارسی