جدول جو
جدول جو

معنی محالج - جستجوی لغت در جدول جو

محالج
(مَ لِ)
جمع واژۀ محلاج. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به محلاج شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از محال
تصویر محال
نیرنگ، مکر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معالج
تصویر معالج
علاج کننده، درمان کننده، چاره کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محال
تصویر محال
ناشدنی، ناشو، غیرممکن، سخن بی سروته و ناممکن، زشت، نادرست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مالج
تصویر مالج
ماله، افزاری که بنّا با آن گل یا گچ می مالد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محال
تصویر محال
محل ها، جاها، جمع واژۀ محل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محالف
تصویر محالف
هم سوگند، هم عهد، هم پیمان
فرهنگ فارسی عمید
(مُ حَ لَ)
رسن سخت تافته. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
مکر و فریب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ترفند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، توانائی. (منتهی الارب). قدرت و توانائی. (ناظم الاطباء) ، رنج و عذاب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و هو شدیدالمحال، ای شدید العذاب و العقاب. (ناظم الاطباء) ، انتقام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، دشمنی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، قوت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، سختی، هلاکی. (منتهی الارب). هلاکت. وقع فلان فی المحال، فلان در سختی و هلاکت افتاد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَلْ لِ)
حلاجی کننده. پنبه زن: از محرفۀ معرفت ملاعب تا مخارقۀ دلیران مغالب بسی راه است و کمان مجلحان خونخوار نه به بازوی محلجان دست کار است. (ترجمه تاریخ یمینی ص 416)
لغت نامه دهخدا
(مُ لَ)
نقد محلج، حاضر و درخشان. (منتهی الارب). زر حاضر و درخشان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ لَ)
علاج کرده شده. (آنندراج) ، چاره شده و تیمارشده، آماده گشته، طبخ شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ لِ)
علاج کننده. (آنندراج). آن که دوا می کند. طبیب. پزشک. (ناظم الاطباء). درمان کننده. آسی. بچشک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مداواکننده اعم از مداواکننده مجروح یا بیمار یا چهار پا. (از ذیل اقرب الموارد) : جسم راطبیبان و معالجان اختیار کنند تا هر بیماری که افتدزود آن را علاج کنند. (تاریخ بیهقی). روح را نیز طبیبان و معالجان گزینند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 100).
کرده ام نظم را معالج جان
زآنکه از درد دل چو نادانی است.
مسعودسعد.
آن برادر که طبیب و معالج بود دختر را تعهد کرد. (سندبادنامه ص 320) ، آن که چاره می کند، آنکه طبخ می کند و می پزد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ لِ)
جمع واژۀ مثلجه، به معنی جای برف. (آنندراج) (از ناظم الاطباء). و رجوع به مثلجه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ لِ)
جمع واژۀ مولج. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به مولج شود
لغت نامه دهخدا
(مَ لِ)
جمع واژۀ مدلجه و مدلجه. (ناظم الاطباء). رجوع به مدلجه شود
لغت نامه دهخدا
(شَ نَ فَ)
فرود آمدن با کسی. (از منتهی الارب). با کسی فرود آمدن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) ، هم منزل شدن با کسی. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُتَ لِ)
نعت فاعلی از احتلاج. گیرندۀ حق. محتلز. (منتهی الارب). گیرندۀ حق کسی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ لِ)
جمع واژۀ محلب، شیردوشه. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ)
دولاب و چرخ کلان چاه. ج، محال، محاول. (منتهی الارب ذیل م ح ل، ح ول). منجنون یعنی چرخ بزرگ چاه. بکرۀ بزرگ. بکره. (یادداشت مرحوم دهخدا). چرخ دلو بزرگ. (منتهی الارب ذیل م ح ل) ، استخوان پشت مازه. (یادداشت مرحوم دهخدا) (منتهی الارب ذیل ح ول). مهرۀ پشت شتر. (منتهی الارب ذیل م ح ل). پشت مهره. (مهذب الاسماء). ج، محال. جج، محل. (منتهی الارب) ، حیله. (منتهی الارب ذیل ح ول).
- لامحال ومحاله، چار و ناچار:
رنج مبر تو که خود به خاک یکی روز
بر تو کنندش بلامحال و محاله.
ناصرخسرو.
- لامحاله منه، نیست چاره ای از آن. (منتهی الارب). لابد و ناچار. (ناظم الاطباء)
چوب که گلکاران بر آن قرار گیرند در وقت گلکاری. (منتهی الارب ذیل م ح ل)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ محلاج. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به محلاج شود
لغت نامه دهخدا
(مَ لِ)
جمع واژۀ محلق، استره و گلیم درشت. (منتهی الارب). رجوع به محلق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ لِ)
حلیف. (یادداشت دهخدا). هم عهد و هم پیمان و هم سوگند. (ناظم الاطباء). رجوع به حلیف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
شهری است به یمن. (منتهی الارب). شهرکی و ناحیتی است پائین زبید از سرزمین یمن. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مُ حال ل)
کسی که فرود می آید با دیگری در جایی و آنکه با کسی هم منزل میگردد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مالج
تصویر مالج
پارسی تازی گشته ماله از ابزارهای ساختمانی ماله گلکاران
فرهنگ لغت هوشیار
ناممکن، ممتنع، امر نابودنی که بودن آن ممکن نباشد، نابودنی، امکان ناپذیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معالج
تصویر معالج
علاج کننده، درمان کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محال
تصویر محال
((مُ))
نشدنی، غیرممکن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محال
تصویر محال
((مَ))
جمع محل، محل ها، جای ها، بلوک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معالج
تصویر معالج
((مُ لِ))
علاج کننده، چاره کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محال
تصویر محال
نشدنی
فرهنگ واژه فارسی سره
صفت درمانگر، درمان کننده، علاج کننده، مداواگر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
توانایی، قدرت، مهارت، چاره
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پزشک تشخیص، پزشک، درمانگر
دیکشنری اردو به فارسی