جمع واژۀ محوج. بی چیزان. حاجتمندان. نیازمندان. محتاجان. مفلسان. مفالیس. (یادداشت مرحوم دهخدا) : قوم محاویج، محتاجان. (منتهی الارب). مردمان محتاج. (ناظم الاطباء) : و اگر این جاه خویش در اغاثت ضعفا و اعانت محاویج صرف کند رکنی از ارکان سعادت آخرت حاصل کرده باشد. (تاریخ بیهق ص 177)
جَمعِ واژۀ مُحوِج. بی چیزان. حاجتمندان. نیازمندان. محتاجان. مفلسان. مفالیس. (یادداشت مرحوم دهخدا) : قوم محاویج، محتاجان. (منتهی الارب). مردمان محتاج. (ناظم الاطباء) : و اگر این جاه خویش در اغاثت ضعفا و اعانت محاویج صرف کند رکنی از ارکان سعادت آخرت حاصل کرده باشد. (تاریخ بیهق ص 177)
به یکسو شونده. (آنندراج). جدا و علیحده و جداگانه ایستادۀ از همدیگر. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). دورشونده. به یکسو شونده. کناره گیرنده: هر چند از آن نهب و تاراج از سلطان متحاشی و مستشعر بودند. (تاریخ جهانگشا ج 2 ص 54). و رجوع به تحاشی شود، حاشاکننده. (ناظم الاطباء)
به یکسو شونده. (آنندراج). جدا و علیحده و جداگانه ایستادۀ از همدیگر. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). دورشونده. به یکسو شونده. کناره گیرنده: هر چند از آن نهب و تاراج از سلطان متحاشی و مستشعر بودند. (تاریخ جهانگشا ج 2 ص 54). و رجوع به تحاشی شود، حاشاکننده. (ناظم الاطباء)