جدول جو
جدول جو

معنی مجنونه - جستجوی لغت در جدول جو

مجنونه
(مَ نَ)
مؤنث مجنون. (اقرب الموارد). رجوع به مجنون شود، نخله مجنونه، خرمابن دراز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). درخت خرمای بلند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مانویه
تصویر مانویه
پیروان مانی، مانویان، آیین مانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجدانه
تصویر مجدانه
جدی، از روی جد، به طور جدی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجنون
تصویر مجنون
دیوانه، آنکه عقلش زایل شده باشد، بی عقل، مجنون، بی خرد، هار مثلاً سگ دیوانه
فرهنگ فارسی عمید
(مَ نَ)
نوعی از خوشبوی که خلوق گویند. غالیه. (ناظم الاطباء). غالیه. عطر. نوعی مادۀ خوشبوی برای شست و شوی و شانه زدن موی سر. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
عاشق لیلی بود. (غیاث). قیس که عاشق لیلی بود. (آنندراج). لقب قیس بن ملوح است که از بنی جعده بود. از شدت عشق لیلی دیوانه شد و بدان جهت مجنونش خواندند. (از انساب سمعانی) :
لیلی صفتان ز حال ما بی خبرند
مجنون داند که حال مجنون چون است.
منسوب به رودکی (ازامثال و حکم ج 3 ص 1502).
لیلی چو قمر به روشنی چست
مجنون چو قصب بر ابرش سست.
نظامی.
لیلی سمن خزان ندیده
مجنون چمن خزان رسیده.
نظامی.
لیلی به کرشمه زلف بر دوش
مجنون به وفاش حلقه در گوش.
نظامی.
لیلی سر زلف شانه می کرد
مجنون در اشک دانه می کرد.
نظامی.
لیلی چو گل شکفته می رست
مجنون به گلاب دیده می شست.
نظامی.
گفت با لیلی خلیفه کاین تویی
کز تو شد مجنون پریشان و غوی
از دگر خوبان تو افزون نیستی
گفت خامش چون تو مجنون نیستی.
مولوی.
یکی را از ملوک عرب حکایت عشق مجنون به لیلی و شورش حال وی بگفتند. (گلستان سعدی).
هرآن عاقل که با مجنون نشیند
نباید کردنش جز ذکر لیلی.
سعدی (گلستان).
مجنون رخ لیلی از مرگ نیندیشد
از خویش بمردم من پس رخت به حی بردم.
اوحدی.
دور مجنون گذشت و نوبت ماست
هر کسی پنج روز نوبت اوست.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص 40).
شبی مجنون به لیلی گفت کای محبوب بی همتا
ترا عاشق شود پیدا ولی مجنون نخواهد شد.
؟
و رجوع به قیس بنی عامر در همین لغت نامه و الشعرو الشعراء ابن قتیبه صص 220-224 و فوات الوفیات ج 2 صص 136-138 و ریاض العارفین ص 128 و فهرست عیون الاخبار و اعلام زرکلی ج 2 ص 802 و ج 3 ص 838 شود.
- مثل مجنون، آشفته. پریشان. نزار. (امثال و حکم ج 3 ص 1486)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جنون زده و دیوانه. (غیاث) (آنندراج). آنکه عقل وی زایل یا فاسد شده باشد. مؤنث آن مجنونه. (از اقرب الموارد). دیوانه شده. دیوانه کرده شده. دیوانه و شوریده و بی عقل. ج، مجانین. (ناظم الاطباء). دیوزده. پری زده. مألوس. دیوانه. مقابل عاقل و فرزانه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و قالوا یا ایهاالذی نزل علیه الذکرانک لمجنون. (قرآن 6/15). فذکرفما انت بنعمه ربک بکاهن و لا مجنون. (قرآن 29/52). و ان یکاد الذین کفروالیزلقونک بابصارهم لما سمعوا الذکر و یقولون انه لمجنون و ما هو الا ذکر للعالمین. (قرآن 51/68 و 52).
هر که بدین آب مرد و زنده شداو را
زنده نخواندمگر که جاهل و مجنون.
ناصرخسرو.
عاقل ومجنون حقم یاد آر
در چنین بی خویشیم معذور دار.
مولوی.
- امثال:
خلق مجنونند و مجنون عاقل است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مجنون شدن، دیوانه شدن. جنون پیداکردن:
زرّ و نقره چیست تا مفتون شوی
چیست صورت تا چنین مجنون شوی.
مولوی.
ز عقل اندیشه ها زاید که مردم را بفرساید
گرت آسودگی باید برو مجنون شو ای عاقل.
سعدی.
- مجنون کردن،دیوانه کردن:
گر نخواهی ای پسر تا خویشتن مجنون کنی
پشت پیش این و آن از چه همی چون نون کنی.
ناصرخسرو.
گر تو خود مجنونی از بی دانشی پس خویشتن
چون به می خوردن دگرباره همی مجنون کنی.
ناصرخسرو.
- بید مجنون، بید نگون. بید مولّه . بید ناز. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
، (اصطلاح فقهی و قانون مدنی) کسی که فاقد تشخیص نفع و ضرر و حسن و قبح است، احراز جنون با دادگاه است. (ترمینولوژی حقوق تألیف دکتر جعفری لنگرودی).
- مجنون ادواری، کسی که بطور متناوب در حال جنون باشد یعنی مدت کمی عاقل باشد و مدتی دیوانه. (ترمینولوژی حقوق تألیف دکتر جعفری لنگرودی).
- مجنون دائمی، کسی که بدون انقطاع در حال جنون بسر برد. (ترمینولوژی حقوق تألیف دکتر جعفری لنگرودی).
- مجنون مطبق، مجنون دائمی. (ترمینولوژی حقوق تألیف دکتر جعفری لنگرودی). و رجوع به ترکیب قبل شود.
، نادان، دارای وسواس، دارای مانیا، جن زده، گرفتار عشق، ظالم و ستمگر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ نَ)
نام زمزم است. (منتهی الارب). از اسمای زمزم است. (از معجم البلدان) (ناظم الاطباء). نام چاه زمزم است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دهی از دهستان چالدران است که در بخش سیه چشمۀ شهرستان ماکو واقع است و 221 تن سکنه دارد. این ده در دو محل به فاصله پانصد گز به نام مجنون بالا و مجنون پائین مشهور است و سکنۀ مجنون بالا 125 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(مَ نَ)
نام زمزم. (منتهی الارب). چاه زمزم. (ناظم الاطباء). زمزم. (از اقرب الموارد). نامی است از نامهای زمزم. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مَ نَ)
زن بسیارکار شادمان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ بَ)
سحابه مجنوبه، ابری که باد جنوب در آن وزد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). ابری که باد جنوب در وی وزد و آن را پراکنده کند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
منسوب به مجنون:
جهان را عهد مجنونی شد از یاد
چو خاقانی درآ، آن تازه گردان.
خاقانی (چ سجادی ص 469).
و رجوع به مجنون شود
لغت نامه دهخدا
(مَ نَ)
تأنیث مسنون، زمینی که گیاه آن را خورده باشند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). مسنونت. (آنندراج) ، مطابق حکم شرع. مسنونه. و رجوع به مسنونه شود
مسنونه. رجوع به مسنونه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ نَ)
پنهان داشته. (ناظم الاطباء). تأنیث مکنون. رجوع به مکنون شود، جاریه مکنونه، دختر مستورۀ باپرده. (منتهی الارب). دختر مستور پردگی. (ناظم الاطباء)
مکنونه. رجوع به مکنونه شود.
- علوم مکنونه، علوم مخفی مانند کیمیا و سیمیا و لیمیا و جز آن
لغت نامه دهخدا
آنچه در زیر است در زیر جمله اسمی) آنچه زیر اوست آنچه بعد از اوست: بمحشر آدم و مادونه با هم همه زیر لوایت دست برهم. (اسرارنامه)
فرهنگ لغت هوشیار
مجاوبه و مجاوبت در فارسی مونث مجاوب: هم پاسخی به یکدیگر پاسخ دادن جمع مجاوبات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجاوده
تصویر مجاوده
جنگ جوانمردانه
فرهنگ لغت هوشیار
مجاوره در فارسی مونث مجاور: همسایه همسامان هم ویمند، زنهار گیر زن مجاورت در فارسی همسایگی، نزدیکی در کناری همکناری، نشینندگی در جایگاهی اشویی گوشه گیری زنهار گیری
فرهنگ لغت هوشیار
مجاوزت در فارسی: در گذرندگی از جایی گذشتن، عقب انداختن کسی را و گذشتن از وی
فرهنگ لغت هوشیار
مجاولت در فارسی: همگردی در نبرد با هم جولان کردن با یکدیگر گشتن در نبرد: اوساط حشم و آحاد جمع لشکر چون شغال و روباه و گرگ و امثال ایشان در پیش افتادند و بمجاولت و مراوغت در آمدند و از هر جانب می تاختند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجبوله
تصویر مجبوله
مونث مجبول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متلونه
تصویر متلونه
مونث متلون
فرهنگ لغت هوشیار
متکونه در فارسی مونث متکون: هست شونده هستی یاب مونث متکون جمع متکونات
فرهنگ لغت هوشیار
مکنونه در فارسی مونث مکنون و راز مونث مکنون، جمع مکنونات یا اسرار مکنونه. رازهای نهانی. یا علوم مکنونه. علوم مخفیه از قبیل سیمیا لیمیا کیمیا و غیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مانوسه
تصویر مانوسه
مانوسه در فارسی مونث مانوس: خو گر مونث مانوس جمع مانوسات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مانویه
تصویر مانویه
مانویت در فارسی مانویه در فارسی زندیکی زندیکی گری مانی گروی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بینونه
تصویر بینونه
جدایی
فرهنگ لغت هوشیار
مظنونه در فارسی مونث مظنون: رویزیده گمان برده مونث مظنون، جمع مظنونات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منونه
تصویر منونه
مونث منون: (کلمات منونه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجنون
تصویر مجنون
دیوانه و جنون زده، بی عقل و شوریده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مثنویه
تصویر مثنویه
مثنویه در فارسی، مونث مثنوی، دوتایی، تاوتک، جمع مثنویات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجنون
تصویر مجنون
((مَ))
دیوانه، بی عقل، عاشق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجنون
تصویر مجنون
شیدا، دیوانه
فرهنگ واژه فارسی سره
بی خرد، بی عقل، جن زده، جنون زده، خردباخته، دیوانه، مخبط، مصروع، دلباخته، شوریده، شیدا، شیفته
متضاد: عاقل، فرزانه
فرهنگ واژه مترادف متضاد