جدول جو
جدول جو

معنی مجندر - جستجوی لغت در جدول جو

مجندر
(مُ جَ دَ)
روشن کرده. تازه کرده (خط کهن و نامه و نگار نیم ستردۀ جامه). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به جندره شود
لغت نامه دهخدا
مجندر
(مُ جَ دِ)
این انتساب صیقل گری را می رساند. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مجند
تصویر مجند
ویژگی سپاه گردآورده شده، لشکرجمع شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جندر
تصویر جندر
جامه، رخت، پوشیدنی، پوشاک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجنده
تصویر مجنده
مجند، ویژگی سپاه گردآورده شده، لشکرجمع شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجدر
تصویر مجدر
کسی که آبله درآورده، آبله دار، آبله رو
فرهنگ فارسی عمید
(عِ)
صاف کردن و مسطح کردن زمین بوسیلۀ غلطک. (از دزی ج 2 ص 618)
لغت نامه دهخدا
(مُ دِ)
افکننده. (آنندراج). آنکه می افکند چیزی را. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، از شمار افکننده. (آنندراج). آنکه از شمار می افکند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، به شمشیر افکننده دست کسی را. (آنندراج) (از اقرب الموارد). آنکه به شمشیر می افکند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، آنکه از مال خود بیرون می آورد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). رجوع به اندار شود
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ)
دهی از دهستان گیوی است که در بخش سنجید شهرستان هروآباد واقع است و 669 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَدْ دَ)
آبله زده. (دهار). آبله برآمده. (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد). چیچک برآورده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). چیچک برآورده و آنکه آبله در آبله داشته باشد. (آنندراج). آبله رو. آبله نشان. آبله ناک. آبله دار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، دارای نقش و شکل آبله:
خاک درت از سجدۀ احرار مجدر
تا سجده برد هیچ شمن هیچ صنم را.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ج 1 ص 28).
از اشکشان چو سیب گذرها منقطش
و ز بوسه چون ترنج حجرها مجدرش.
خاقانی.
بر این سیاقت و هیأت چون حضرت با شکوه و هیبت او را که مجدر شفاه و معفر جباه شاهان نامدار است مطالعت افتاد. (جهانگشای جوینی) ، مجازاً به معنی منقش، این صیغۀ اسم مفعول است از تجدیر مأخوذ از جدر که به معنی نشان گزیدن شتر که بر گردن شتر و خر باشد. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ)
زمین جدرناک و آن گیاهی است که در ریگ روید. (آنندراج) (از منتهی الارب). جایی که در آن گیاه جدر فراوان باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، جایی که در آن مردمان را چیچک فرا گیرد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَنْ نَ)
لشکر گردکرده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سپاه گردکرده و عرضه داده. (ناظم الاطباء). گردکرده. (لشکر، سپاه). گردشده. فراهم آمده. مجموع. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَنْ نِ)
گردکننده لشکر. (آنندراج). کسی که لشکر گرد می آورد. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَ دَ)
پایمال کرده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَ دَ)
مطر معندر، باران سخت. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَ دِ)
کسی که بر روی می افکند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دهی از دهستان مشکین باختری است که در بخش مرکزی شهرستان مشکین شهر واقع است و 551 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَنْ نَ دَ /دِ)
مجنده. جمع کرده شده. گردکرده: و در مقدمه فرمودتا آن ملاعین مجنده و اکفاء او را که در جمال آباد موقوف کرده. (جهانگشای جوینی). و رجوع به مجنده شود
لغت نامه دهخدا
(مُ جَ دَ رَ)
تأنیث مجندر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مجندر شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از جندر
تصویر جندر
جامه، پوشاک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجدر
تصویر مجدر
آبله بر آمده، آبله نشان، آبله دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجنده
تصویر مجنده
مجنده در فارسی از ریشه پارسی گند گند گرد آمده سپاه لشکر جمع شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جندر
تصویر جندر
((جَ دَ))
رخت، جامه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجدر
تصویر مجدر
((مُ جَ دَّ))
آبله رو، آبله دار، به شکل صورت آبله دار
فرهنگ فارسی معین
زود، کشت به موقع، کشت به وقت
فرهنگ گویش مازندرانی
مطابق قرار داد، پیمان، پیمانه
فرهنگ گویش مازندرانی